aleshanee



مرا می‌کُشی ؟ نه ! می‌بخشی ، من حرف خواهم زد . آمده‌ام تا از این لذّت بهره‌مند شوم . آه ! رؤیاهای دوستانِ جوان پُرسوزم را که برای زندگی از اشتیاق می‌لرزند ، دوست می‌دارم ! بهارِ گذشته که قصد آمدن به اینجا را داشتی گفتی : آدم‌های متجددی هستند که نظرشان بر این است که همه چیز را نابود کنند و از درِ آدمخواری درآیند . احمق‌ها ! نظرِ مرا نپرسیدند ؛ نظر من این است که لازم نیست چیزی نابود شود ، آنچه لازم داریم این است که اندیشه‌ی خدا را در انسان نابود کنیم ، نحوه‌ی دست به کار شدن ما باید چنین باشد ؛ با همین است که باید شروع کنیم .
ای نژادِ کوردلِ آدمیان که فهم ندارید ! همین که تمام انسان‌ها مُنکر خدا شوند - و فکر می‌کنم که آن‌دوره همانند دوره‌های زمین‌شناسی صورت وقوع خواهد یافت - مفهوم قدیمی جهان بدونِ [نیاز به] آدمخواری از بین می‌رود ، و همینطور هم اخلاقِ قدیمی ، و آنوقت همه چیز از سر گرفته می‌شود . انسان با غرور کبریایی ، تایتان‌وار برکشیده می‌شود و انسان-خدا ظهور می‌کند .
انسان‌ها متحد می‌شوند و از زندگی تمام چیزهای گرفتنی را می‌گیرند ، مُنتها برای لذّت و سعادت در دنیای حاضر . انسان فتح طبیعت را به مدد اراده و دانش ساعت به ساعت گسترش می‌دهد و چنان لذّتی احساس می‌کند که تمام رؤیاهای دیرینه‌اش در مورد لذّات آسمانی جبران می‌شود .
هر کسی خواهد دانست که فانی است و مرگ را مانند هریک از خدایان با غرور و آرامش خواهد پذیرفت . غرورش به او می‌آموزد که لب به شِکوه گشودن از کوتاهی عمر بی‌فایده است ، و برادرش را بدونِ نیاز به پاداش دوست می‌دارد . دوست داشتن برای یک دَم از عمر هم بَس خواهد بود ، اما آگاهی از زودگذر بودن‌ش آتش آن‌را تیزتر خواهد کرد ، آتشی که حالا در میان رؤیاهای عشق جاودانی آن‌سوی گور پخش و پلا شده است .
برادران کارامازوف ( فئودور داستایوفسکی )

ما بقیه‌ی روز و ساعت‌های اول شب را مشغول برگزاریِ جشن پیروزی انقلاب بودیم و تا می‌توانستیم خوردیم و نوشیدیم . بعد از آن وارگاس و من جلسه‌ای تشکیل دادیم تا درباره‌ی آینده‌ی ی کشور به طورِ جدّی صحبت کنیم . با اینکه وارگاس از صمیم قلب ایمان داشت که انتخابات آزاد لازمه‌ی هر نظام دموکراتیک و مردمی است ، اما ضمناً این نکته را هم در نظر داشت که تا زمانی که مردم به بلوغِ ی لازم برای تصمیم‌گیری درباره‌ی آینده‌ی کشورشان نرسیده‌اند ، بایستی یک نظام دولتی مقتدر ، همانند نظام‌های پادشاهی بر کشور حکومت کند !
مرگ در می‌زند ( وودی آلن )

به موسیقی گوش می‌دهد ، نوایش را زمزمه می‌کند ، بعد دنبالِ حرف‌ش را می‌گیرد : "به همین دلیل دوست دارم موقع رانندگی شوبرت گوش کنم . همانطور که گفتم علتش ناقص بودن همه‌ی اجراها است . یک نقص هنری آگاهی‌ات را برمی‌انگیزد و هوشیار نگاه‌ت می‌دارد . اگر هنگام رانندگی به یک اجرای تمام و کمال از یک اثرِ بسیار کامل گوش بدهم ، ممکن است دلم بخواهد چشمانم را ببندم و درجا بمیرم ، اما با گوش دادن به دماژور ، به محدوده‌های توان انسان پی می‌برم و درمی‌یابم که نوع خاصی از کمال فقط از راهِ انباشتِ نامحدود نقص تحقق می‌یابد . شخصاً این نکته را مُحرّک می‌دانم . می‌فهمی منظورم چیست ؟"
کافکا در کرانه ( هاروکی موریکامی ) 

این همان زن است ، پیامبرگونه که کُشته بودندش ، که بقایایش را می‌جُستند ، و یک شاعر جوان ، ۲۱ ساله با سری گِرد به نام برتولت برشت ، می‌نوشت :
رُزایِ سرخ نیز از میان رفته است ،
مکانی که پیکرش در آن آرمیده مجهول است ،
او به فُقرا حقیقت را گفته بود
هم از این‌روست که اغنیاء اعدامش کردند !
زن شورشی ( ماکس گالو )

سپس چنین آغازِ سخن کرد : "پسر جان ، درونِ این تخته سنگ‌ها به سه حلقه‌ی کوچک تقسیم شده است که همچون حلقه‌هایی که از آنها گذر کردی ، درجاتِ مختلف دارد ،
این حلقه‌ها جملگی پُر از ارواح ملعونند ، اما برای چه اینان در چنین جایی در هم فشرده شده‌اند .
هر بدی و زشتکاری که کینه‌ی آسمان را برانگیزد ، کاری است که به بیدادگری می‌انجامد ، و چنین کاری همیشه یا از راهِ زور ، یا از راهِ دغلکاری ، به دیگری زیان می‌رساند .
اما دغلکاری از آن‌رو که خطائی است که خاصّ آدمیان است ، خداوند را ناخوشایندتر است ، و لاجرم دغلکاران در طبقه‌ای پائین‌تر به‌سر می‌برند و عذابی بیشتر می‌بینند .
نخستینِ این حلقه‌ها ، آکنده از متعدیان است ، و چون این تعدی علیه سه شخصِ مختلف بکار می‌تواند رفت ، این حلقه را نیز به سه محوطه تقسیم کرده و به همان صورتش ساخته‌اند .
می‌توان به خداوند تعدی کرد ، و به خویشتن ، و به دیگران ، یعنی به نفسِ ایشان یا اموال و حقوق‌شان ، چنانکه خود بصیرانه درخواهی یافت .
با زور می‌توان دیگری را کُشت یا بدو زخم‌های منکر زد . می‌توان خراب کرد یا آتش زد یا مالِ کسی را بعُنف ستاند ،
بدین‌جهت است که آدم‌کُشان و کسانیکه بدخواهانه دیگران را زخم‌زدند ، و غارتگران و راهن ، جملگی در درونِ حصارِ نخستین ، بصورت دسته‌هایی مُجزا عذاب می‌بینند .
می‌توان دستِ تعدی به خود یا به اموالِ خویش دراز کرد ، بدین‌سبب حق است که در درونِ حصار دومین
هرکس که خود را به دستِ خویش از زندگی در دنیای شما محروم کند ، یا ارثیه‌ی خود را مایه‌ی قمار کند و ببازد ، یا آنجا که باید شادمان باشد ، بگِرید ، از کرده نادم آید و پشیمانی سودش ندهد .
و می‌توان نسبت به مقامِ الوهیت تعدی کرد ، یعنی در دل ، منکر خداوند بود و بدو کفر گفت ، و طبیعت و لطف الهی را با دیده‌ی حقارت نگریست ؛
و از اینرو است که مُهر کوچکترینِ این حلقه‌ها بر سدوم و کائورسا و به هر کسی که خدا را در دلِ خود یا بر زبانِ خویش تحقیر کند زده شده است .
دغلکاری را که مایه‌ی آزردگی هر وجدانی است ، می‌توان درباره‌ی آنکس بکار برد که به ما ابرازِ اعتماد می‌کند ، و آنکس که نمی‌کند .
این خوی دغل‌پیشگی ، پیوند محبتی را که به دست طبیعت استوار آمده می‌گسلاند ، و از اینرو است که در دایره‌ی دومین  [دایره‌ی نخستین به نظر دُرست‌تر می‌آید] 
دو رویی ، چاپلوسی ، جادوگری ، نادرستی ، ی ، وقف‌خواری ، قوّادی ، اختلاس و کثافاتی دیگر از اینقبیل آشیان دارند .
نوع دیگری از دغلکاری ، مایه‌ی از بین بردن آن مِهری می‌شود که طبیعت پدید می‌آورد ، و از یاد بردن آن کسی که بدین محبت پیوسته ، و اعتماد کامل بدان بسته است ،
بدین‌جهت است که آخرین حلقه‌ی دوزخ که مرکز ثقل عالم آفرینش است‌ و دیته در آن جای دارد ، عذاب‌گاهِ ابدیِ آن کسی است که مرتکبِ گناهِ خیانت شده باشد ."
کمدی الهی ؛ دوزخ ( دانته آلیگیری )

دانته در اینجا مَکر و دغل را صریحاً بدتر از زورگویی و خشونت تلقی کرده است . اصلِ این تفکر از سیسرون (چیچرو) Ciceron خطیبِ معروف رومی گرفته شده : "بی‌عدالتی از دو راه حاصل می‌شود ، یا از راهِ زورگویی ، یا از راهِ مَکر و حیله ، آن اولی کارِ شیر و این دومی کارِ روباه است . و هیچکدام کارِ آدمی نیستند . منتها مَکر و تزویر نفرت‌انگیز و زشت‌تر است ." دانته حیله و ریا را گناهی خاص انسان شمرده زیرا حس اِعمال زور و خشونت در انسان و حیوان مشترک است .م
مرکز ثقل عالم آفرینش ، طبق نظریه‌ی معروف بطلمیوس : "زمین مرکز دنیا است و تمام سیارات و ثوابت به دور آن در گردش‌اند ." در دوزخ دانته نیز نهمین طبقه‌ی جهنم که کوچک‌ترین و ظلمانی‌ترینِ این طبقات است ، در پائین‌ترین قسمت جهنم قرار دارد ، بطوریکه نقطه‌ی نهایی و مرکز آن که شیطانِ اعظم در آن جای دارد ، نقطه‌ی مرکزی کُره‌ی زمین است و شهرِ دیته که قلمرو اصلی شیطان در دوزخ است ، و طبقاتِ هفتم و هشتم و نهم در آن محصورند ، بر این مرکز بنیاد شده است ؛ بنابراین نقطه‌ی مرکزیِ طبقه‌ی نهم دوزخ ، مرکز ثقل کُره‌ی زمین است که خود مرکز جهان آفرینش به شمار می‌رود .م

در ایران معاصر کاربرد ت توزیع رانت و فرهنگ رانت‌خواری بسیار رایج و پُر دامنه است . علت این امر را علاوه بر دولتی کردن اقتصاد ، وجود قوانین نامطلوب ، نبود آزادی‌های ی ، عدم پاسخگویی حکومت به شهروندان و شیوع فساد ی ، می‌باید در ایدوئولوژی و پایگاه اجتماعی حکومت جُست که موجب قطبی شدن بیش از حدّ جامعه شده و نظام را بطورِ فزاینده‌ای به استفاده از ت توزیع رانت برای خرید پشتیبانی مردم وابسته کرده است .
بررسی ت‌های اقتصادی ایران نشان می‌دهد که طیِ دو دهه ۸۰ و ۹۰ ، تنها از طریق ت‌های واردات و ارزی هرساله نزدیک به ۱۰٪ تولید ناخالص ملی کشور بصورت رانت اقتصادی به تُجّارِ بازار و مدیران نهادها پرداخت شده که احتمالاً بخش قابل توجهی از آن نصیب بخشی از سران و حامیان حکومت شده است . به این مقدار می‌بایست رانت تولید شده توسط نظام بانکی ، ت‌های صادراتی ، تخصیص پروژه‌های دولتی ، دادن امتیاز تاسیس موسسات انحصاری به سرمایه‌داران خودی ، توزیع کالاها ، خدمات و امتیازهای غیر نقدی را نیز اضافه کرد . در یک برآورد محافظه‌کارانه می‌توان میزان رانتی را که طیِ این دوره در اقتصاد کشور تولید شده است نزدیک به ۲۰٪ کل تولید ناخالص ملی تخمین زد که یکی از مکانیزم‌های اصلی انباشت سرمایه توسط سرمایه‌دارانِ وابسته به حکومت بوده است .
تولید و توزیع رانت ، مانند یک ت مالیاتی نادرست ، اقتصاد را از پویایی بازداشته ، سبب افزایش هزینه‌ی تولید ، کاهش پس‌انداز و سرمایه‌گذاری و کاهش خلاقیت و نوآوری می‌شود و با هدایت انرژیِ مردم به سوی فعالیت‌های غیرِ تولیدی انرژی قابل توجهی را به هدر می‌دهد . همچنین سیستم رانت‌خواری موجب پیدایش مناسبات نادرست در نظام اداری کشور می‌شود . در چنین سیستمی ، پس از مدتی ، تکنوکرات‌های وزارت‌خانه‌ها با مدیران بنگاه‌های اقتصادی تبانی می‌کنند تا حداکثرِ درآمد را برای خود و نه برای دولت و کشور تامین کنند . همانگونه که مدیران بنگاه‌های تولیدی برای تحصیل سودهای انحصاری در بازار کمبودهای ساختگی بوجود می‌آورند ، مدیران ادارات دولتی برای ایجاد فرصت‌های رشوه‌گیری و تحصیل حداکثر درآمد ، دستگاه اداری دولت را انباشته از قوانین غیرِ ضروری و دست و پا گیر می‌کنند . این امر کانال‌های تصمیم‌گیری سیستم اداری را مسدود کرده و کارآیی و موثر بودنِ آن‌را مختل می‌سازد که در نهایت می‌تواند به از هم‌پاشیدگیِ دستگاه اداری و اقتصادی بیانجامد ‌. پی‌آمدهای منفی ت رانت‌خواری در نظامِ جمهوری اسلامی در مقایسه با سایر سیستم‌های تمامیت‌خواه به مراتب شدیدتر است ، زیرا در جمهوری اسلامی توزیع رانت سبب انتقالِ منابع اقتصادی از قشرهای مدرن به قشرهای سنتی می‌شود که نسبتاً از مهارت و پویاییِ اقتصادی کمتری برخوردار می‌باشند .
مجموعه عوامل فوق ، همراه با رکود اقتصادی و کاهش سطح درآمدِ سرانه موجب گسترشِ بی‌سابقه‌ی فساد اقتصادی-اداری شده است . فساد اداری دارای جلوه‌های گوناگون است ، مانند رشوه‌خواری ، اختلاس ، ی و استفاده از اموال عمومی برای منافع شخصی . اما وجه عمده‌ی آن داد و ستدِ انواع خدمات در درونِ نظام اداری توسط باندهای قدرت و الیگارشی و خانواده‌های ذی‌نفوذ است . این داد و ستدها گرچه با مبادله‌ی وجوه نقدی آغاز نمی‌شود ، اما نهایتاً به دست‌آوردهای مالی هنگفت می‌انجامد . در جمهوری اسلامی ادغام نهادهای ی و مذهبی ، وجود منابع مشروعیت دوگانه در سازمان‌های اجرایی ، عدم شفافیت و پاسخگویی دستگاه‌های اداری و رشد مناسبات سنتی و خاندان‌سالاری ، محیط مناسبی برای رشد سرطانیِ فساد اداری بوجود آورده است . این مکانیزم روشِ عمده برای تقسیم امتیازهای اقتصادی مانند واگذاریِ پروژه‌های کلان دولتی به سرمایه‌دارانِ خودی ، اعطای انحصار واردات و صادرات ، دریافت ارز و وام‌های ارزان از نظام بانکی ، اجازه‌ی تاسیس انحصارات و موسسات تولیدی و خدماتی ، دریافتِ یارانه‌های مستقیم و غیرِ مستقیم و سایر امتیازات اقتصادی کلان می‌باشد . در این فرآیند ، با استفاده از عناوینی همچون امورِ خیریه ، بسیاری از قانون‌شکنی‌ها مشروع جلوه داده می‌شود . سرمایه‌دارانِ خودی در مقابلِ دریافت امتیازهای اقتصادی بخشی از سود معاملات خود را به عنوان خیریه و تبرعات به مسئولین می‌پردازند . مسئولین مربوطه با صرف وجوه مربوطه برای اعطای کمک‌های نقدی و غیرِ نقدی به گروه اجتماعی مورد نظر خود ، وجوه مربوطه را ابتدا به قدرت ی و در دور بعدی ، قدرت ی را به قدرت اقتصادی تبدیل می‌کنند .
[.]
اُرگان‌های حکومتی می‌کوشند که فساد اقتصادی-اداری را امری فردی جلوه دهند و آن‌را بعنوان جرم مورد پیگرد قضایی قرار دهند . اما واقعیت آن است که گسترشِ فساد اقتصادی-اداری پیامد طبیعی ساختار اقتصادِ ی کشور می‌باشد .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )

یکی دو سالِ اول را وِی در شهر سیه‌نا گذرانید . از آنجا به سن‌گودنتو و وِرونا و بعد به پادووا رفت . در همه جا از طرف بزرگان و زمامداران شهرها با او بگرمی تمام رفتار شد و همه جا درِ دربارها و کاخ‌ها به‌رویش گشوده بود . ولی خودش با تلخی به یکی از دوستانِ نزدیکش نوشت که : "نمی‌دانی نانِ دیگری چه تلخ است ، و نمی‌دانی چه سخت است که آدم از پلکانِ دیگری بالا رود و پائین آید !"
چندی نیز ، از ۱۳۱۴ تا ۱۳۱۶ در شهر لوکا مقیم بود ، ولی آخرین منزل این سفرِ غربت بیست ساله‌ی او ، و مشهورترین این منزل‌ها ، شهرِ راونا بود .
کمدی الهی ( دانته آلیگیری )

هنگامی که غرایز صدمه می‌بینند انسان‌ها حملاتِ پی در پی و اعمال غیرِعادلانه و ویرانگر علیه خود ، فرزندان خود ، عزیزان خود ، سرزمین خود ، و حتی خدایان خود را 'عادی‌سازی' می‌کنند .
نی که با گرگ‌ها می‌دوند ( کلاریسا پینکولا استس )

مرا می‌کُشی ؟ نه ! می‌بخشی ، من حرف خواهم زد . آمده‌ام تا از این لذّت بهره‌مند شوم . آه ! رؤیاهای دوستانِ جوان پُرشورم را که برای زندگی از اشتیاق می‌لرزند ، دوست می‌دارم ! بهارِ گذشته که قصد آمدن به اینجا را داشتی گفتی : آدم‌های متجددی هستند که نظرشان بر این است که همه چیز را نابود کنند و از درِ آدمخواری درآیند . احمق‌ها ! نظرِ مرا نپرسیدند ؛ نظر من این است که لازم نیست چیزی نابود شود ، آنچه لازم داریم این است که اندیشه‌ی خدا را در انسان نابود کنیم ، نحوه‌ی دست به کار شدن ما باید چنین باشد ؛ با همین است که باید شروع کنیم .
ای نژادِ کوردلِ آدمیان که فهم ندارید ! همین که تمام انسان‌ها مُنکر خدا شوند - و فکر می‌کنم که آن‌دوره همانند دوره‌های زمین‌شناسی صورت وقوع خواهد یافت - مفهوم قدیمی جهان بدونِ [نیاز به] آدمخواری از بین می‌رود ، و همینطور هم اخلاقِ قدیمی ، و آنوقت همه چیز از سر گرفته می‌شود . انسان با غرور کبریایی ، تایتان‌وار برکشیده می‌شود و انسان-خدا ظهور می‌کند .
انسان‌ها متحد می‌شوند و از زندگی تمام چیزهای گرفتنی را می‌گیرند ، مُنتها برای لذّت و سعادت در دنیای حاضر . انسان فتح طبیعت را به مدد اراده و دانش ساعت به ساعت گسترش می‌دهد و چنان لذّتی احساس می‌کند که تمام رؤیاهای دیرینه‌اش در مورد لذّات آسمانی جبران می‌شود .
هر کسی خواهد دانست که فانی است و مرگ را مانند هریک از خدایان با غرور و آرامش خواهد پذیرفت . غرورش به او می‌آموزد که لب به شِکوه گشودن از کوتاهی عمر بی‌فایده است ، و برادرش را بدونِ نیاز به پاداش دوست می‌دارد . دوست داشتن برای یک دَم از عمر هم بَس خواهد بود ، اما آگاهی از زودگذر بودن‌ش آتش آن‌را تیزتر خواهد کرد ، آتشی که حالا در میان رؤیاهای عشق جاودانی آن‌سوی گور پخش و پلا شده است .
برادران کارامازوف ( فئودور داستایوفسکی )

کیل پاتریک فردی دسیسه‌گر بود ، سردسته‌ی پنهانی و سربلند دسیسه‌گران ؛ به موسی شباهت داشت از این لحاظ که از سرزمین موآب ، ارضِ موعودی را توصیف می‌کرد که هرگز بدان پا نمی‌گذاشت ، زیرا شبِ شورش پیروزمندانه‌ای که خود طرح افکنده و برانگیخته بود هلاک شد .
[.]
روز دوم اوت سال ۱۸۲۴ توطئه‌چینان فراهم آمدند . کشور در آستانه‌ی عصیان بود . اما همیشه هر تلاشی بنحوی با شکست روبرو شده بود : خائنی در میان گروه بود . فرگوس کیل پاتریک به جیمز نولان دستور داد تا این خائن را بیابد . نولان دستورهای او را اجرا کرد ، چون جمع همه گرد آمدند در برابر آنان اعلام داشت که خائن کسی جز خود کیل پاتریک نیست . این اتهام را با شواهد انکارناپذیر اثبات کرد ؛ توطئه‌چینان رهبر خود را به مرگ محکوم کردند ، او حکم مرگ خویش را امضا کرد . اما التماس کرد اجازه ندهند که محکومیت او به وطن اجدادی لطمه بزند .
از اینجا بود که نولان نقشه‌ی غریب خود را طرح افکند . ایرلند کیل پاتریک را می‌پرستید ، کوچکترین ظن بی‌حرمتی نسبت به او شورش را به مخاطره می‌انداخت ، نولان نقشه‌ای پیشنهاد کرد که اعدام کیل پاتریک را وسیله‌ای برای آزادسازی وطن اجدادی می‌ساخت . پیشنهاد کرد که محکوم به دستِ قاتلی ناشناس کشته شود ، در شرایطی که به عمد نمایشی باشد ، تا این شرایط بر تخیل همگانی نقر گردد و به شورش سرعت بخشد . کیل پاتریک سوگند خورد با برنامه‌ای همکاری کند که به او فرصت برائت می‌داد و به مرگ او رنگ و لعابی می‌افزود .
مجال تنگ بود و نولان قادر نبود به شرایطی که برای این اعدام پیچیده اختراع کرده بود انسجام بخشد ؛ مجبور شد از آثار نمایشنامه‌نویس دیگری ، ویلیام شکسپیر انگلیسی ، دشمن ، اقتباس کند . صحنه‌هایی را از مکبث و جولیوس سزار تکرار کرد . نمایش همگانی -و پنهانی- چندین روز وقت می‌گرفت . محکوم به شهر دابلین وارد می‌شد ، بحث می‌کرد ، فعالیت می‌کرد ، نیایش می‌کرد ، نکوهش می‌کرد ، کلماتی بر زبان می‌آورد که (بعدها) رقت‌بار به نظر می‌رسید ؛ و هر یک از این اعمال که در نهایت تجلیل می‌شد ، ساخته و پرداخته‌ی نولان بود . صدها بازیگر با قهرمان همکاری می‌کردند . نقش برخی از آنان پراهمیت بود و بقیه سیاهی لشکر بودند . آنچه گفتند و کردند در کتاب‌های تاریخ ، و خاطره‌ی پر تب و تاب ایرلند باقی می‌ماند . کیل پاتریک که مجذوب سرنوشت دقیق و حساب‌شده‌ای بود که او را تبرئه و محکوم می‌کرد ، در بیش از یک مورد با اقوال و اعمال ابداعی خود به متن (متن نولان) غنا بخشید . و نمایش مردمی بدین‌سان در زمان جریان یافت ، تا در ششم اوت ۱۸۲۴ ، در یک غرفه‌ی تماشاخانه ، که طاق شال‌های عزا به گرد آن آویخته بودند ، و از پیش یادآور غرفه‌ی تماشاخانه‌ی آبراهام لینکلن بود ، گلوله‌ی محتوم به سینه‌ی خائنِ قهرمان وارد شد ، و او به زحمت توانست ، میان دو فوران تند خون ، چند کلمه‌ی از پیش تعیین شده را بر زبان آورد .
تکه‌هایی که از شکسپیر اقتباس شده ، .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )

من نیز همانند همه‌ی مردان بابل نایب کنسول بوده‌ام ؛ و همانند همه یک بَرده ؛ زندان ، رسوایی و قدرت قاهره را نیز شناخته‌ام . بنگرید : انگشت اشاره‌ی دست راست من مفقود است . باز بنگرید : از این شکافِ شولای من می‌توانید داغِ سرخی را که بر شکم دارم ببینید . این ، حرف دوم است ، بِت [حرف دوم الفبای عبری] . این نشانه در شب‌هایی که ماه بدر تمام است ، مرا بر مردانی که نشانه‌ی جیمل [حرف سوم الفبای عبری] دارند مسلط می‌سازد ؛ اما همچنین مرا فرودست کسانی می‌کند که نشانه‌ی الف دارند [حرف اول الفبای عبری] ، و در شب‌های بی‌مهتاب مم به اطاعت از صاحبان نشانه‌ی جیمل‌ام . در سردابه‌ای ، سپیده‌دمان شاهرگ ورزیان مقدس را بر صخره‌ای سیاه بریده‌ام . به مدت یک‌سالِ قمری ، نامرئی اعلام شده‌ام : غریو برداشته‌ام و کسی نشنیده است ، نان خویش یده‌ام و مرا گردن نزده‌اند . بر چیزی معرفت یافته‌ام که یونانیان نشناخته‌اند : یعنی بر تردید .در حجره‌ای مفرغی ، در برابر دستمال قاتلی که می‌خواسته مرا خفه بکند ، امید به من وفادار مانده است ؛ در رود لذّات ، دلشوره مرا رها نکرده است . 
[.]
من از سرزمینی سرگیجه‌آور می‌آیم که در آن بخت‌آزمایی بخش عمده‌ای از واقعیت را تشکیل می‌دهد ؛ تا به امروز در اینهمه ، همانقدر کم اندیشیده‌ام که در باب رفتار فهم‌ناپذیر خدایان یا تپش قلب خود فکر کرده‌ام . اکنون به‌دور از بابل و رسوم محبوب آن با اندکی اعجاب به بخت‌آزمایی می‌اندیشم و حدس و گمان‌های کفرآمیزی را سبک و سنگین می‌کنم که مردم در سایه‌روشن غروب زیر لب زمزمه کرده‌اند .
پدرم روایت می‌کرد که در روزگاران باستان -چندقرن یا چندسالِ پیش- بازی بخت‌آزمایی در بابل خصلتی عوامانه داشته است . می‌گفت که دلاکان تکه استخوان‌هایی مستطیلی شکل یا ورقه‌ چرم‌هایی مُنقّش را ، با سکه‌های مسین سودا می‌کردند . قرعه‌کشی نیمروز برگزار می‌شد : برندگان ، بدون تأیید بیشتری از جانب بخت ، مسکوک نقره دریافت می‌داشتند . کل جریان ، چنانکه می‌بینید ، ابتدایی بود .
این نوع بخت‌آزمایی طبعاً با شکست قرین شد . ارزش اخلاقی آن هیچ بود . قابلیت‌های انسان‌ها را -بجز امیدِ آنان- برنمی‌انگیخت . سوداگرانی که این بخت‌آزمایی‌های پولی را به‌راه انداخته بودند ، با عدم اقبال همگانی مواجه شدند و کم‌کم به زیان افتادند . کسی تلاش کرد ، تا با گنجاندن تعداد بسیار کمی شماره‌های منفی در میان شماره‌های برنده ، مختصر بهبودی به‌کار بخشد . بر اثر این اصلاح ، خریدارانِ مستطیل‌های شماره‌دار احتمال دوگانه‌ی بردن مبلغی پول ، یا پرداخت جریمه‌ای ، که میزان آن اغلب چشمگیر بود ، را پیشِ رو داشتند . طبیعی بود که این خطر خفیف -یک شماره‌ی منفی به ازاء هر سی شماره‌ی برنده- توجه همگان را برانگیزد . بابلیان دربست خود را به دست بازی سپردند . هرکه بلیط نمی‌خرید بزدل و فرومایه به‌شمار می‌آمد . این تحقیر به مرور زمان فزونی گرفت . آنکه بازی نمی‌کرد مورد نفرت قرار می‌گرفت ، اما بازندگانی هم که جریمه می‌پرداختند شماتت می‌شدند . شرکت (کم‌کم در آنزمان بدین نام شناخته می‌شد) برای حمایت از برندگان ، که تا پرداخت کلیه‌ی جرائم نمی‌توانستند جایزه‌ی خود را دریافت کنند ، مجبور به اتخاذِ تدابیری شد . شرکت علیه بازندگان اقامه‌ی دعوی می‌کرد : قاضی آنان را به پرداخت اصل جریمه به اضافه‌ی مخارج دادگاه یا گذراندن چند روزی در زندان محکوم می‌کرد . همه‌ی بازندگان زندان را برمی‌گزیدند . تا شرکت را رسوا کنند . قدرتِ همه‌جا گیرِ شرکت -قدرتِ ، قدرتِ مابعدالطبیعی آن- از همین ابراز شهامت مردانی انگشت‌شمار در آغاز ، ناشی شد .
اندکی بعد ، شماره‌های جریمه‌پرداز از گزارش‌های قرعه‌کشی حذف و این گزارش‌ها به انتشار محکومیت‌های زندان مربوط به هر شماره‌ی منفی منحصر گردید . این ایجاز که نخست تقریباً نادیده ماند ، اهمیتی بسزا یافت . در بردارنده‌ی نخستین جلوه‌ی عناصر غیرنقدی در بخت‌آزمایی بود . توفیق آن عظیم بود . شرکت که به اصرار بخت‌آزمایان مم به اتخاذ این تدبیر شده بود ، باز مجبور به افزایش شماره‌های منفی خود شد .
کسی نمی‌تواند انکار کند که بابلیان سخت به منطق ، حتی به قرینه‌سازی ، دلبسته‌اند . اینکه شماره‌های بختیار معادل مبالغ سر راستی پول و شماره‌های نابختیار مساوی چند روز و شب زندان باشد به نظرشان نامربوط رسید . برخی ارباب اخلاق به این بحث پرداختند که پول ضامن سعادت نیست و اَشکال دیگر سعادت شاید معتبرتر باشند .
سرچشمه‌ی بیقراریِ دیگری در اعماق فرودست وجود داشت . طلاب مدرسه‌ی دینی میزان شرط‌بندی را چند برابر ساختند و به تعمیق اَشکال وحشت و امید پرداختند ؛ تهی‌دستان با حسرتی که معقول یا ناگزیر می‌نمود ، خویش را از دایره‌ی این تفریح دلپذیر و پُرغوغا بیرون دیدند . تشویشِ برحقِّ همگان ، تهیدستان همچنانکه مالداران ، تا با برابری در بخت‌آزمایی شرکت جویند ، آشوب خشمی را برانگیخت که گذشت سالیان نتوانست خاطره‌ی آن را بزداید . برخی مردمِ سرسخت نمی‌فهمیدند ، یا خود را به نفهمیدن می‌زدند ، که نظام تازه‌ای در رسیده‌ است ، مرحله‌ی تاریخی مقدری .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )

هَللویا : کلمه‌ای عبری به معنایِ "خداوند را بستایید" که غالباً در تورات آمده ، و بسیاری از سرودهای مذهبیِ مسیحیان و یهودیان با آن شروع می‌شود . در مزامیر داوود (تورات ، کتاب زبور) این کلمه در آغازِ چندین مزمور نقل شده ؛
"هللویا ، خداوند را حمد بگوئید" (مزمور ۱۰۶) ،
"هللویا ، خداوند را به تمامی دل حمد خواهم گفت" (مزمور ۱۱۱) ،
"هللویا ، خوشا به حالِ کسی که از خداوند می‌ترسد" (مزمور ۱۱۲) ،
"هللویا ، ای بندگان خداوند تسبیح بخوانید" (مزمور ۱۱۳) ؛
جمله‌ی : "کسی سرود هللویای خود را قطع کرده" اشاره به این است که این بانو [؟] از آسمان فرود آمده است تا چنین مأموریتی را به من دهد .[؟؟]
پاورقی ، کتابِ کمدی الهیِ دانته ، مترجم : شجاع‌الدین شفا

. رسیدند ؛ به آن آخرین کوچه با دیوارهای گِلی صورتی رنگ که به نظر می‌رسید به طریقی مغشوش غروب خورشید را منعکس می‌کند . هویت مرده معلوم شده بود . او دانیل سیمون آزه‌ودو بود ، مردی با مختصر شهرتی در حومه‌ی شمالی و باستانی شهر ، که از یک گاریچی به گردن کلفتی ی بدل شده ، و بعدها به یک و حتی یک خبرچین تنزل مقام یافته بود . (به نظر آنان شیوه‌ی بدیع مرگ او ، درخورِ او بود : نماینده‌ی آخرین نسل از حرامیانی بود که می‌دانستند چگونه قدّاره بکشند ، اما با هفت‌تیر آشنا نبودند) کلماتی که با گچ نوشته شده بود چنین بود :
حرف دوم نام بر زبان آمده است
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )

تصمیم گرفتیم که ابتدا یک سالی را در اسپانیا بگذرانیم و سپس به وطن بازگردیم . در آنزمان آرژانتینی‌ها کم‌کم اسپانیا را کشف می‌کردند . تا آن‌هنگام حتی نویسندگان طراز اول چون لئوپولدو لوگونس و ریکاردو گوئیرالدس ، عمداً اسپانیا را از سفرهای اروپایی خود حذف می‌کردند . اسپانیایی‌ها در بوئنس آیرس همواره به کارهای بدی می‌پرداختند ، خدمتکار منزل ، پیش‌خدمت ، کارگر یا کسبه‌ی جزء بودند ؛ و ما آرژانتینی‌ها هرگز خودمان را اسپانیایی نمی‌دانستیم . ما درواقع ، در سال ۱۸۱۶ ، وقتی از اسپانیا مستقل شدیم ، اسپانیایی بودن را کنار گذاشته بودیم . وقتی در کودکی کتاب 'تسخیر پرو' اثر پرسکات را می‌خواندم ، از اینکه او فاتحان اسپانیایی را به شیوه‌ای رمانتیک توصیف کرده بود ، دچار حیرت می‌شدم . به نظر من ، که خود از اعقاب برخی از این فاتحان بودم ، آنان هیچ علاقه‌ای را برنمی‌انگیختند . اما آمریکای لاتینی‌ها ، اسپانیاییان را از دریچه‌ی چشم فرانسویان پُر رنگ و لعاب می‌دیدند ، و به آنها به عنوان دستمایه‌های گارسیا لورکا ، کولی‌ها ، گاوبازی و معماری شمال آفریقا می‌نگریستند . اما با وجود اینکه زبان ما اسپانیایی بود و اغلب از تبار اسپانیایی و پرتغالی بودیم ، خانواده‌ی خود من اصلاً به سفرمان به عنوان بازگشت به اسپانیا پس از سه قرن غیبت فکر نمی‌کرد .
به مایورکا رفتیم چون ارزان و زیبا بود و جُز ما جهانگرد دیگری در آنجا نبود . تقریباً یک‌سالِ تمام را در آنجا ، در پالما و در والده‌موسا ، که دهکده‌ای بر فراز تپه‌ها بود گذراندیم . من به مطالعه‌ی لاتین ادامه دادم ، اینبار تحت تعلیمات کشیشی که به من می‌گفت از آنجا که طبیعت پاسخگوی نیازهای او بوده است هرگز کوشش نکرده رُمانی بخواند . به ویرژیل پرداختیم ، که هنوز برایش مرتبه‌ی والایی قائلم . به یاد دارم که با شنای عالیِ خود بومیان را به تعجب وامی‌داشتم ، زیرا شنا را در رودخانه‌های تُند گوناگون ، از جمله رودهای اروگوئه و رون فراگرفته بودم ، حال آنکه اهل مایورکا به دریایی آرام و بی‌موج عادت داشتند .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )

در سال‌های آغازین قرن هفتم هجری ، هنگامی که چنگیزخان موفق به کسب قدرت مقتدرانه بر قبایل تُرک و مغول شد ، برای انتظام امور و کنترل بی چون و چرای این قبایل قوانین یاسا را وضع کرد . قوانینی که مسائل مذهبی در آن‌ها با شفقت و اغماض زایدالوصف همراه شده بود و همین امر ، رمز ماندگاری یاسا را برای مدت‌های مدیدی مهیا ساخت .
[.]
مفاد یاسانامه‌ی چنگیز
تشکیلات کشوری و لشکری چنگیزخان که مجسم کننده‌ی روابط واسالی (بندگی) و پیوند بین رئیس و مردان مسلح و جنگجو است ، در قالب قوانین یاسا تدوین شده است (تسف ، ۱۳۸۶ : ۶۹) این قوانین بر اساس حکم و وصیت چنگیز بر تیغه‌های آهنی حک شد . بنا به روایتی ، فرامین یاسا در دو یا چند دفتر با جلدهای حریر و مُرصع به جواهرات ثبت شده بود و در خزائن نگهداری می‌شد (مصاحب ، ۱۳۸۰ ج۳ :۳۳۴۶)
یاسانامه که جنبه‌ی تقدس داشته و سرپیچی از آن ممکن نبوده ، دربردارنده‌ی کیفیت تشکیلات حکومتی ، لشکرکشی و فتح بلاد ، برگزاری قوریلتای (مجمع شورای سلطنتی) ، انواع پاداش‌ها و مجازات‌ها همراه با شرایط هریک و نیز آداب زندگانی و قوانین مربوط به آن است (صفا ، ۱۳۷۸ : ج۳ ، بخش۱ : ۷)
فرامین یاسا برای مدت‌های مدید اساس انتظامات کشوری و لشکری در ممالک تابع مغولان و از آن جمله ایران بوده و به همین سبب تأثیراتی در امور اجتماعی ایران داشته است بدین‌صورت که تمام اصطلاحات این فرامین را می‌توان در آثار نویسندگان و مؤلفان ایرانی معاصر با مغولان مشاهده کرد (همان).
در سال ۶۹۴ ق ، غازان‌خان و بسیاری از مغولان به پیروی از او به دین اسلام تشرف یافتند . از این‌رو غازان کوشید یاسای جدیدی که در آن شریعت اسلام نیز لحاظ شود تدوین کند (بارکهاوزن ، ۱۳۴۶ : ۲۳۰-۲۳۱) این امر اگرچه مورد حمایت و تصدیق برادرش یعنی الجایتو قرار گرفت اما باعث اصطکاک و تقابل برخی از دستورات موجود با یکدیگر شد . در این راستا می‌توان از ابوسعید ایلخان نام برد که در هنگام جلوس بر تخت سلطنت ، از یکسو به یاسای چنگیزی استناد می‌کرد و از سوی دیگر رعایت دستورات شرع را ضروری می‌شمرد (اشپولر ، ۱۳۸۶ : ۳۷۷) به عنوان مثال در یاسای چنگیزی ذبح حیوان (بریدن سر) جُرم است و اگر کسی حیوانی را به روش مسلمانان ذبح کند ، باید به قتل برسد .
با بر افتادن قدرت ایلخانی و ظهور سلسله‌ی تیموریان ، مؤسس آن یعنی امیر تیمور قوانین یاسا را با شریعت اسلام پیوند داد . این فرامین از طرف تیموریان محترم شمرده می‌شد (اقبال آشتیانی ، ۱۳۸۴ : ۷۸) اگرچه در سال ۸۱۵ ق شاهرخ تیموری یاسانامه‌ی چنگیزی را برای همیشه ملغی کرد ولی آثار این قوانین تا زمان سلطان بابر گورکانی ، بنیان‌گذار سلسله‌ی گورکانیان [هند] ، کم و بیش برجای ماند (راوندی ، ۱۳۸۲ : ج۲ : ۳۶۶) ؛ (مصاحب ، ۱۳۸۰ : ج۳ : ۳۳۴۶) ؛ (نگهی ، ۱۳۸۵ : ۴۹)
پیش از پرداختن به مفاد یاسانامه ، در اینجا لازم به ذکر است که به احتمال قریب به یقین تاکنون متن کامل یاسا بطور مشخص در دسترس محققان نبوده است . ۲۲ ماده از این قانون در کتاب 'چنگیزخان' اثر هارولد لمب آمده (لمب ، ۱۳۶۲ : ۱۹۵-۱۹۸) و سپس کامل‌تر آن در ۳۶ ماده به شرح زیر در کتاب 'سقوط بغداد و حکمروایی مغولان در عراق' نوشته‌ی رشیدوو ارائه شده است (رشیدوو ، ۱۳۶۸ : ۲۹۱-۲۹۵) در این بخش حاصل مقابله‌ی این دو کتاب آورده می‌شود :
  • بوجود خدای واحد خالق زمین و آسمان ، یگانه‌ی معطیِ مختار حیات و مرگ و توانگری و درویشی ، و قادر و قاهر بر همه چیز ، اعتقاد داشته باشید .
  • غارت کردن دشمن قبل از صدور اجازه از مقام ریاست کل ، خطایی است مستوجب اعدام . لکن پس از رخصت افراد با صاحب‌منصبان در حقوق تفاوتی نخواهند داشت و حق دارند که هرچه بدست آورده‌اند برای خود نگاه دارند به شرط آنکه سهم معین را به تحصیلدار خاقانی بپردازند .
  • قانونی که افراد قشون را به دسته‌های ده و صد و هزار و ده‌هزار نفری تقسیم می‌کند ، باید کاملاً رعایت شود . فایده‌ی این تشکیلات تجهیز لشکر در مدتی قلیل و تعیین وحدات است .
  • هیچیک از اتباع دولت خاقانی نمی‌توانند یک نفر مغول را به ملازمی یا غلامی خود ببرند تمام افراد به استثنای معدودی باید در خدمت نظام باشند .
  • کار بی‌توجه به آنکه متأهل است یا نه ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس مرتکب گناه لواط شود ، نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس به عمد دروغ گوید یا افسونگری کند یا به جاسوسی رفتار دیگران بپردازد یا در منازعه میان دو دسته مداخله کرده به کمک یکدسته علیه دسته‌ی دیگر اقدامی به عمل آورد نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس در آب یا خاکستر ادرار کند نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس (بنابر اعتبار) کالاهایی ستاند و ورشکست شود ، اگر سه بار به اینکار دست یازید و ناکام ماند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس به اسیری خوراک و جامه دهد و اینکار را بی‌اجازه‌ی اسیر کننده به انجام رساند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس برده یا اسیری فراری را بیابد و او را به صاحب و اسیرکننده‌اش بازنگرداند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • چون بخواهند حیوانی را [ذبح کنند و] بخورند ، باید پاهای آن را ببندند ، شکافی در شکمش باز کنند و قلبش را آنقدر در دست بفشارند تا جان سپارد ، آنگاه می‌توان از گوشت او تناول کرد . اما اگر کسی حیوانی را به روش مسلمانان ذبح کند ، خود او نیز باید به قتل برسد .
  • اگر در جنگ ، هنگام حمله یا عقب‌نشینی ، بسته ، کمان یا بار کسی فروافتند ، فرد پشت سر او موظف است آن را بردارد و به صاحبش مسترد کند ، در غیر اینصورت باید به کیفر اعدام رسد .
  • او (چنگیزخان) تصمیم گرفت که بی هیچ استثنایی به زادگان : علی‌بک ، ابوطالب ، فقیران ، قاریان قرآن ، حقوقدانان ، پزشکان ، دانشمندان ، زاهدان ، مؤذنان و مرده‌شویان ، هیچگونه مالیات و عوارضی تعلق نگیرد .
  • او مقرر داشت که به تمام ادیان باید حرمت نهاده شود و هیچیک را بر دیگری ترجیح ندهند ؛ او این فرمان‌ها را برای رضای خدا صادر کرد .
  • او حکم کرد که افرادش از خوردن خوراکی که دیگران به آنان تعارف می‌کنند سرباز زنند ، حتی اگر یکی شاهزاده و دیگری اسیر باشد ، مگر آنکه تعارف کننده خود از آن بچشد . او آنها را از خوردن چیزی در حضور دیگری ، بدون دعوت او به شریک شدن در خوراک ، منع کرد . او هرکس را از تناول بیش از رفیقش و پا نهادن بر آتشی که روی آن خوراک پخته می‌شود و ظرفی که در آن غذا خورده شده است ، باز داشت .
  • هنگامی که رهگذری از کنار افرادی در حال غذا خوردن می‌گذرد ، باید بی‌کسب اجازه [بنشیند و] سوده شود و در خوردن با آنان شریک شود و آنان نباید او را از انجام اینکار باز دارند .
  • او آنها را از دست فرو بردن در آب بازداشت و فرمان داد برای برداشت آب از وسیله‌ای استفاده کنند ‌.
  • او آنها را از شستن جامه ، تا روزی که کاملاً ژنده شود ، بازداشت .
  • او قدغن کرد کسی نگوید چیزی ناپاک است و بر این نکته پای فشرد که همه چیز پاک است و نباید میان پاک و ناپاک تفاوتی نهاد .
  • او آنها را از ترجیح فرقه‌ای بر فرقه‌ی دیگر ، سخنان پرطمطراق و مؤکد و استفاده از القاب افتخاری بازداشت . چون بخواهند با سلطان یا هرکس دیگری سخن گویند ، تنها باید نام او را بر زبان رانند .
  • او به زادگان خود فرمان داد پیش از عزیمت به جنگ شخصاً از واحدهای قشون و سلاح‌های آنان بازدید کنند و واحدها را به تمام نیازمندی‌های آنان در نبرد مجهز سازند و حتی از بازدید نخ و سوزن مورد نیاز آنان دریغ نورزند و چنانکه سربازانی فاقد وسیله‌ای ضروری باشند آن‌ها را مجازات کنند .
  • او فرمان داد ن کسانی که همراه واحدهای نظامی عازم نبرد می‌شوند ، در زمان غیبت مردان و جنگ ، کار و وظایف مردان را برعهده گیرند .
  • جنگجویان را فرمان داد که به هنگام بازگشت از جنگ وظایف خاصی را در خدمت به سلطان به انجام رسانند .
  • به رعایا فرمان داد در آغاز هر سال دختران خود را در معرض تماشای سلطان قرار دهند تا او بتواند برخی را از میان آنان برای خود و پسرانش برگزیند .
  • او در رأس هر واحد نظامی امیری گماشت و برای هر هزار ، صد و ده تن سپاهی امیری تعیین کرد .
  • او فرمان داد اگر کهن‌سال‌ترین امیران گناه و خطایی مرتکب شود ، باید خود را برای تنبیه به فرستاده‌ی شهریار و صاحب اختیار مطلق تسلیم کند حتی اگر فرستاده از همه‌ی نوکران او فرومرتبه‌تر باشد ، او باید پیش پای او به خاک افتد تا فرستاده ، مجازات تعیین شده از سوی شهریار را ، حتی اگر فرمان مرگ او باشد ، به اجرا درآورد .
  • او قدغن کرد امیران جز از ایلخان از کس دیگری فرمان نبرند . هرکس جز از ایلخان فرمان می‌بُرد بایست به کیفر مرگ می‌رسید و هرکس بی‌اجازه ، مقام و مرتبه‌ی خود را تغییر می‌داد نیز حکم اعدام درباره‌ی او جاری می‌شد .
  • او به شهریاران فرمان داد که تسهیلات برقراری ارتباط پُستی دائمی را فراهم سازند تا بتواند بوقت از تمامی رویدادهای قلمرو خود مطلع شود .
  • او به پسرش جغتای‌خان فرمان داد بر حُسن اجرای یاسا نظارت کند .
  • او فرمان داد سربازان بواسطه‌ی بی‌دقتی و غفلت مجازات شوند . حکم کرد شکارچیانی را که اجازه می‌دادند در خلال شکار جمعی نخجیری بگریزد چوب زنند و در مواردی به قتل رسانند .
  • در موارد قتل (مجازات عمل) شخص می‌توانست خون‌بها بپردازد که این خون‌بها عبارت بود از چهل بالش طلا برای یک مسلمان و یک الاغ برای یک چینی .
  • اگر مردی را می‌یافتند که اسبی را ربوده بود ، باید آن را همراه ۹ اسب از همان نوع به صاحبش بازمی‌گرداند . اگر توان پرداخت این جریمه را نداشت ، ناگزیر بود بجای اسبان فرزندان خود را تاوان دهد و اگر فرزندی نداشت او را بسانِ گوسفندی می‌کشتند .
  • چنگیزخان دروغ‌زنی ، ی و را قدغن می‌کند و به دوست داشتن خود و همسایه فرمان می‌دهد . حکم شده است که مردان به یکدیگر آسیب نرسانند و از خطاهای خود به کلی چشم بپوشند . از سر تقصیر مردمان کشورها و شهرهایی که داوطلبانه تسلیم شده‌اند درگذرند . معابدی را که وقف تقدیس خدا شده است از پرداخت مالیات معاف دارند و به معابد و خادمان آنها حرمت نهند .
  • هرکس این احکام را زیرِ پا نهد و جرائم زیر را مرتکب شود باید به کیفر اعدام رسد : دوست داشتن یکدیگر ، ، ی ، شهامت [شهادت] دروغ ، خیانت و عدم احترام به کهنسالان و فقیران .
  • وی مقرر داشت هرکه بر غذا پای نهد باید بی‌درنگ از اردو اخراج شود و کسی که بر آستانه‌ی درِ چادر فرمانده‌ی قشونی پا گذارد نیز باید به کیفر مرگ رسد .
  • اگر کسی نتواند از شادخواری [میخواری] خودداری کند ، می تواند ماهی سه بار به حد مستی بنوشد ، اگر از این میزان درگذرد مجرم و سزاوار مجازات است . اگر ماهی دو مرتبه به حد مستی بنوشد بهتر است و اگر این میزان به یکبار رسد قابل تحسین است و اگر کسی به هیچ روی میگساری نکند ، چه از آن بهتر ؟ اما چنین فردی را کجا می‌توان یافت ؟ اگر چنین فردی پیدا شود شایان حد احترام و بزرگداشت است .
  • فرزندان متولد شده از یک همخوابه را باید قانونی شمرد و سهم ارث آنان برابر همانی است که پدر از ماترک معین می‌کند . توزیع دارایی باید بر این اساس باشد که پسر بزرگ‌تر بیش از پسر کوچک‌تر وارث خانه و وسایل اهل‌بیت پدری شود ، بزرگی و ارج فرزندان به مراتب مادر آنان وابسته است ؛ همواره یکی از ن باید بزرگ‌تر و مهم‌تر باشد این مسأله عُمدةً به هنگام شویی آن زن معین و مشخص می‌شود .
  • پس از مرگ پدر ، پسر می‌تواند بر همه‌ی همسران پدر ، جُز مادر خودش دست یابد . او می‌تواند با آنان شویی کند یا آنان را به زنی به دیگران دهد .
  • هیچکس جُز وارثان قانونی به هیچوجه حق استفاده از دارایی متوفی را ندارند . (رشیدوو ، ۱۳۶۷ : ۲۹۱-۱۹۵) ؛ (لمب ، ۱۳۶۲ : ۱۹۵-۱۹۸) ؛ (بارکهاوزن ، ۱۳۴۶ : ۷۲-۷۵) 
کارکردهای یاسا در حوزه‌ی عمل
در دوره‌ی حکومت ایلخانان و تیموریان در ایران ، از جمله کارکردهای یاسا در حوزه‌ی عمل و اجرا یکی "حفظ نظم نظامی" ، دو دیگر "حمایت از دیوان‌سالاران" و سه دیگر "حذف رقبای ی" بوده است (برفروخت ، ۱۳۹۱ : ۶۰-۶۶)

مفهوم‌شناسی واژگانی یاسا در ادبیات دیوان‌سالاری ایران در عهد مغول - تیموری ( محسن روستایی )

کنکاشی که در تسخیر هندوستان کردم این بود که اول بسبیل مزاج‌دانی از فرزندان و اُمرا کنکاش خواستم
امیرزاده پیرمحمد جهانگیر گفت که چون مملکت هند را بگیریم از زَر هند عالمگیر شویم
و امیرزاده محمد سلطان گفت هند را می‌گیریم لیکن هندوستان را حصارها است اول دریاها دوم جنگل‌ها و بیشه‌ها سیوم سپاه سلاح‌دار و فیلانِ آدم‌شکار
امیرزاده سلطان حسین گفت که چون هند را بگیریم بر چهار اقلیم حاکم و فرمان‌فرما گردیم
امیرزاده شاه‌رُخ گفت که در قوانین تُرک خوانده‌ام که پنج پادشاه عظیم‌الشأن‌اند که از بزرگی ایشان را به نام نمی‌خوانند پادشاه هند را دارا می‌گویند و پادشاه روم را قیصر می‌خوانند و پادشاه خطا و چین و ماچین را فغفور می‌نامند و پادشاه تُرکستان را خاقان می‌گویند و پادشاه ایران و توران را شهنشاه می‌خوانند و حکم شهنشاه همیشه بر ممالک هندوستان جاری بوده و چون ایران و توران‌زمین به تصرف ما است لازم است که هندوستان را هم مسخر گردانیم
و اُمرا گفتند که اگرچه هند را می‌گیریم لیکن اگر اقامت نماییم نسل ما ضایع شود و اولاد و احفاد ما از ترکیب بدر آیند و هندی زبان گردند
چون بر عزیمت تسخیر هند کمر همت بسته بودم نخواستم که تَرک عزیمت خود نمایم و در جواب ایشان گفتم که به تنکری تعالی متوجه می‌شوم و از قرآن فال جنگ می‌بینم تا آنچه امر تنکری تعالی باشد بدان عمل نمایم و ایشان همه قبول کردند
چوت از مصحف مجید فال گشودم این آیه‌ی کریمه برآمد یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفَّارَ و الْمُنافِقِینَ و چون علما مضمون آیه را به اُمرا خاطرنشان کردند سرها به زیر انداخته خاموش شدند و مرا دل از خاموشی ایشان فسرده شد
به خود کنکاش کردم که اُمرایی که به تسخیر هندوستان راضی نمی‌شوند ایشان را از مرتبه‌ی امارت بیاندازم و افواج و قشونات ایشان را به کتول ارزانی دارم لیکن چون تربیت کرده‌ی من بودند نخواستم که ایشان را خراب سازم و بدیشان ملایمت کردم اگرچه ایشان خون در دل من انداختند لیکن چون آخر متفق شدند چیزی در خاطر نیاوردم
و مرتبه‌ی دیگر کنکاش کردم و پیشخانه‌ی اقبال به جانب هندوستان برآورده و فاتحه‌ی فتح خواندم
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

کنکاشی که در تسخیر ممالک گیلان و جرجان و مازندران و آذربایجان و شروان و فارس و عراق کردم این بود که در ایامی که عرایض اهل عراق از تعدی آلِ‌مظفر و ملوک‌الطوایف به من رسید اراده‌ی یساق عراق کردم
و در این حال به خاطرم رسید که ملوک آن ممالک اگر به یک اتفاق در مقابل من درآیند جنگ را آماده باید بود و اُمرای من همچنین کنکاش گفتند که به استعداد جنگ باید رفت و من با خود چنین کنکاش دیدم که یک یک از ایشان را به خود رام گردانم و هرکس رام نشود وی‌را به سزا رسانم
اول کسی که به من پناه آورد امیرعلی حاکم مازندران بود که به من پیشکش فرستاد و در مکتوبی که نوشته بود قید کرده بود که ما جمعی که از آلِ‌علی‌ایم قناعت به این سرزمین کرده‌ایم أن تأخذوا قدرتکم أقوى و أن تعقلوا أقرب للتقوى یعنی اگر بگیرید قدرت شما قوی‌تر است و اگر عفو کنید نزدیک به پرهیزکاری است
من رجوع حاکم مازندران را شگون گرفتم و متوجه مملکت گیلان و جُرجان شدم و چون حکام آنجا به من رجوع نیآوردند افواج قاهره بر سر ایشان تعیین نمودم و خود به عراق لشکر کشیدم
و اصفهان را مسخر ساختم و بر اهل اصفهان اعتماد کرده قلعه را به دست ایشان سپردم و ایشان یاغی شده داروغه را که بر ایشان تعیین کرده بودم با سه هزارکس از سپاه به قتل آوردند من هم حکم به قتل عام اهالی اصفهان کردم
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

چون خبر آراستگی فوج من به شاهان بدخشان رسید مستعد جنگ شدند کنکاش در این دیدم که پیش‌دستی کرده تا ایشان لشکرهای خود را جمع سازند ایشان را درهم شکنم و ایلغار کرده خود را به طالخان رسانیدم
چون خبر رسیدن من به طالخان به مسامع شاهان رسید از راه مصالحه درآمده ملازمت کردند من از کنکاش خود راضی شدم و دیدم که غلط نکرده بودم و سلطنت من در ولایت بدخشان رواج یافت و اکثری از سپاه بدخشان آمده ملازمت اختیار کردند
کنکاش یازدهم که در رواج سلطنت خود کردم این بود
که چون شاهان بدخشان به اطاعت من درآمدند متوجه ختلان شدم چون به مملکت ختلان درآمدم بولادبوغا و شیربهرام از بدسلوکی امیرحسین جدا شده بالوس خود رفتند
و من رفته در جلکای دشت کولک اقامت نمودم و جاسوسان تعیین کردم که رفته از لشکر جته و الیاس‌خواجه خبر آورند
و جاسوسان بعد از ده روز خبر آوردند که اُمرای جته اولِ ایشان کوج‌تیمور پسر بیکچک است و دومِ ایشان تیمورنوبکان است و ساریق‌بهادر و شنکوم و تغلق‌خواجه برادر حاجی‌بیک با بیست هزار سوار از موضع خلاتی تا پل سنگین نزول نموده‌اند
و ایلچی نزد من فرستادند که احوال مرا و لشکر مرا به خاطر آورند من لشکر خود را دوباره به نظر ایلچی درآوردم و ایلچی را رخصت دادم
و کنکاش خود را در این یافتم که متعاقب ایلچی روان شوم لیکن لشکر خود را به خود متفق ندیدم و در متفق ساختن لشکر خود کنکاش چنین دیدم که به بعضی مروت نمایم و به بعضی مدارا کنم و گروهی را به مال فریفته سازم و جمعی را به سخن و قول و عهد تسلی دهم
در این حال خبر رسید که تغلق‌سلدوز و کی‌خسرو که از نوکران من بودند شش هزار سوار جته سر کرده بر سر من می‌آورند چون این خبر به مسامع لشکر من رسید تفرقه‌ی خاطر ایشان بیشتر شد و اندیشناک گشتند لیکن امیرجاکو و ایکوتیمور و امیرسلیمان و امیرجلال‌الدین را به خود یافتم
کنکاش دوازدهم که در باب اتفاق لشکر خود کردم این بود
که امیرجاکو و ایکوتیمور و امیرسلیمان و امیرجلال‌الدین را به خلوت طلب داشته و خواستم ایشان را به خود متفق گردانم چون با ایشان خلوت کردم سخن بدیشان این بود که ایشان را شریک دولت خود ساختم تا بر عزیمت خود راسخ شدند
و طایفه که در مقام بی‌اتفاق بودند یک‌یک را به خلوت طلب داشته جداگانه صحبت داشته آنهایی که حریص و طماع بودند به مال و منال فریفته ساختم و گروهی را که نظر بر جاه و منصب و مملکت داشتند آنچه از ملک و ولایت مسخر من شده بود بدیشان نامزد کردم و همه را در میانه‌ی امید و بیم نگاه داشتم و از برای هر یکی کوتلی تعیین کردم
و سایر سپاه را به لقمه و خرقه امیدوار گردانیدم و به شیرین زبانی و گشاده‌رویی ایشان را فریفته‌ی خود ساختم و خدمات ایشان را یکی به دَه بازنموده خوشدل گردانیدم تا آنکه موافق و منافق همگی به من متفق گشتند و عهد بستند که با من در موافقت و جانسپاری به تقصیر راضی نشوند
چون خاطرم از لشکر جمع شد مستعد جنگ الیاس خواجه شدم و در دفع ایشان و روش جنگ چنین کنکاش کردم که پیش‌دستی به کار برم و تا ایشان را خبر شود برای‌شان ترکتاز آورم
درین باب به قرآن مجید فال گشادم این آیه‌ی کریمه به فال آمد کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةٌ کَثِیرَةٌ بِإِذْنِ اللهِ
و چون این بشارت یافتم لشکر خود را تزوک کرده و هفت فوج مرتب ساخته روان شدم بر وقت صبح بر سر تغلق‌سلدوز و کی‌خسرو که هراول شده می‌آمدند رسیدم و در حمله‌ی دوم ایشان را مقهور ساختم و تا کنار پل سنگین که منزل الیاس‌خواجه بود هزیمت دادم
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

و چون ظلم و تعدی اوزبکیه در ماوراءالنهر بسیار شد چنانچه هفتاد سید و سیدزاده را اسیر ساخته بودند و الیاس‌خواجه از سلطنت بهره نداشت و در منع ظلم و تعدی ایشان عاجز بود من از روی سطوت بر اوزبکان غلبه کردم و مظلومان را از دست ظالمان خلاص ساختم و این معنی سبب عناد اُمرای الیاس‌خواجه و اوزبکان شد
و به تغلقتیمورخان نوشتند که تیمور علم مخالفت برافراخته است و خان این افترا را راست دانسته یرلیغ به کشتن من صادر کرد و آن یرلیغ به دست من افتاد
و کشته شدن خود را معاینه کردم و در علاج آن چنین تدبیر کردم که جوانان بهادر الوس برلاس را بر سر خود جمع آورم و ایشان را به خود متفق سازم و اول کسی که دست متابعت به من داد ایکوتیمور بود و دویم امیر جاکوبرلاس و دیگر بهادران از جان و دل اختیار متابعت من نمودند
چون اهالی ماوراءالنهر از داعیه‌ی من آگاه شدند که اراده کرده‌ام که بر اوزبکان خروج نمایم چون دل‌های ایشان از طایفه‌ی ظالم اوزبکان منحرف شده بود اکابر و اصاغر اهالی ماوراءالنهر به من متفق شدند و علما و مشایخ فتوی به دفع و رفع طایفه‌ی اوزبکیه نوشتند و بعضی اُمرا الوسات و قشونات نیز بر این معنی اتفاق نمودند
و صورت فتوی و عهدی که کرده بودند و بر کاغذی ثبت نمودند این است
که مطابق سیرت و صورت خلفای راشدین رضوان الله تعالی علیهم و اجمعین اهل اسلام سپاه و رعیت و علما و مشایخ ویرا کرام دیده ملقب بر سلطنت قطب السلطنه امیر تیمور را ایده الله نموده‌اند که به مال و جان در رفع و دفع و قلع و قمع طایفه‌ی اوزبکیه که دست ظلم و تعدی به عرض و ناموس و مال و اسباب مسلمانان دراز کرده‌اند کوشش نمایند
و ما در عهد و بیعت خود درست پیمان باشیم و اگر خلاف پیمان و عهد نمایم از حول و قوت الهی برآمده داخل حول و قوت شیطان باشم
و چون فتوی را به من نمودار ساختند خواستم که علم قتال و جدال برافرازم و بر سر اوزبکان لشکر بکشم و داد مظلومان از ظالمان بگیرم لیکن بعضی مردم اراذل این راز را فاش کردند
و دیگرباره به خود کنکاش کردم که اگر در سمرقند به مقابله و مقاتله اوزبکان اشتغال نمایم مبادا اهل ماوراءالنهر کوتاهی کنند پس چنین کنکاش دیدم که از سمرقند برآمده در کوه مقام کنم تا هرکس که به من متفق باشد نزد من آید آنگاه جمعیت کرده بقتال و جدال اوزبکان مبادرت نمایم
چون از سمرقند برآمدم زیاده از ششت [؟] سوار دیگر کسی با من برنیامد و دانستم که در کنکاش خود غلط نکرده‌ام
و چون یکهفته در آن کوه توقف نمودم و کسی به من درنیامد خود به خود کنکاش کردم که به جانب بدخشان رفته شاهان بدخشان را به خود متفق سازم
و سوار شدم و به خدمت امیر کلال رفتم ایشان مرا ارشاد نمودند که به جانب خوارزم عنان عزیمت معطوف دارم و مال یکساله‌ی سمرقند را نذر ایشان کردم که اگر بر اوزبکان ظفر یابم با ایشان بگذرانم و ایشان فاتحه‌ی فتح خوانده مرا رخصت دادند
و چون از خدمت ایشان برآمدم همگی ششت سوار با من بود و چون خبر نهضت من در خوارزم به الیاس خواجه رسید به تکل بهادر حاکم خیوق نوشت که بر سر من آمده مرا ضایع سازد و تکل بهادر با هزار سوار بر سر من آمد و من با ششت سوار خود و با امیر حسین که در راه آمده به من ملحق شده بود روبرو شدم و به جنگ درآمدم و تا به حدی جنگ و کوشش نمودم که از هزارکسِ وی پنجاه کس ماند و از ششت سوار من ده‌کس ماند تا آنکه در معنی ، فتح از جانب من شد
و چون خبر فتح من به مسامع الیاس خواجه و اُمرا جته رسید با هم گفتند که تیمور عجب مردی و صاحب اقبال و تاییدات است و این فتح را بر خود شگون گرفتم و چشم اوزبکان از من تیره شد
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

یاسا در مغولی به معنای حکم و فرمان و نیز مجازات و تنبیه است . در متون منثور تاریخی عهد مغول و تیموری ، ترکیبات اسمی و فعلی و وصفی آن فراوان دیده می‌شود که از آن‌جمله می‌توان به : یاسانامه ، به یاسا رسیدن ، یاسا فرمودن ، یاسا نوشتن و . اشاره کرد که بسیاری از این گروهِ واژگانی از نظر معنا و مفهوم با یکدیگر نزدیک و مترادف هستند اما ترکیبات آنها با تنوع و تکثر بکار رفته است .
از ماندگارترین ترکیبات یاسا "به یاسا رسیدن" به معنی اعدام شدن است . قانون مجازات اعدام در نزد مغولان از اصل عدم تناسب جُرم و مجازات پیروی می‌کرد . یعنی ممکن بود برای جُرمی کوچک مجازات اعدام تعیین شود ، همچنین اصل شخصی بودن مجازات‌ها هم اعمال نمی‌شد ؛ در نتیجه در بعضی موارد ، فرزندان فرد مجرم به جای او اعدام می‌شدند .

مفهوم‌شناسی واژگانی یاسا در ادبیات دیوان‌سالاری ایران در عهد مغول - تیموری ( محسن روستایی )


از میانِ پینوشت‌ها :
  • به غیر از یاسا در کتب تاریخ مغول احکام و اوامر چنگیزخانی را با کلمه‌ی "توره" نیز یاد کرده‌اند . این کلمه در زبان مغولی به معنی آداب قومی و دستورات اجدادی است . نک : اقبال آشتیانی ، ۱۳۸۴ : ۷۸ .
  • مغولان یاسانامه‌ی بزرگ را "تونجین" گویند و معنی تونجین احتیاط کردن و یقین دانستن است . نک : جوینی ، ۱۳۸۵ ج۱ : ۱۷ ؛ اقبال آشتیانی ، ۳۸۴ : ۷۸ ؛ جعفری مذهب ، ۱۳۷۹ : ۳ .
  • چینی‌ها را از قدیم عادت بر این جاری بود که گفته‌های روزانه‌ی امپراتوران خود را یادداشت کنند . مغول‌ها نیز این عادت را از چینی‌ها فرا گرفتند و سخنان پادشاهان خود را روز به روز می‌نوشتند و آن‌ها را بعد از مرگ ایشان آشکار می‌کردند ولی در نوشتن تمام آن‌ها آزاد نبودند ، بلکه هر سخن را که خان اجازه می‌داد ضبط می‌کردند و گاهی که می‌خواستند معنی آن پوشیده بماند ، عبارات خود را مسجع و مغلق ادا می‌کردند . این قسم سخنان خانان مغول را که پیش مردم مرعی و محترم بود به مغولی بیلیک که به معنی دانش و حکمت است می‌گفتند . بیلیک : سخنان ثبت شده‌ی خان ؛ مجموعه‌ی بیانات هریک از خانان که حکم احادیث در اسلام را داشت و بدان‌ها استناد و عمل می‌شد . بیلیک در زبان ترکی جغتایی به معنی پند و نیز علم و دانش است . نک : بناکتی ، ۱۳۴۸ : ۳۷۱ ؛ صفا ، ۱۳۷۸ ج۳ : ۷۵ و ۳۰۹ ؛ اقبال آشتیانی ، ۱۳۸۴ : ۷۹ ؛ تسف ، ۱۳۶۸ : ۱۱۱-۱۱۳.
  • تزوکات اسم مغولی خداوند یعنی "تنکری" با صفت "تعالی" به جای "الله" است . در 'تزوکات تیموری' یا دستورات حکومتی امیر تیمور گورکانی ، راه و روش حکومت‌داری آمده است . نک : صفا ، ۱۳۷۸ : ۴/۴۴ .

در سال‌های آغازین قرن هفتم هجری ، هنگامی که چنگیزخان موفق به کسب قدرت مقتدرانه بر قبایل تُرک و مغول شد ، برای انتظام امور و کنترل بی چون و چرای این قبایل قوانین یاسا را وضع کرد . قوانینی که مسائل مذهبی در آن‌ها با شفقت و اغماض زایدالوصف همراه شده بود و همین امر ، رمز ماندگاری یاسا را برای مدت‌های مدیدی مهیا ساخت .
[.]
مفاد یاسانامه‌ی چنگیز
تشکیلات کشوری و لشکری چنگیزخان که مجسم کننده‌ی روابط واسالی♧ (بندگی) و پیوند بین رئیس و مردان مسلح و جنگجو است ، در قالب قوانین یاسا تدوین شده است (تسف ، ۱۳۸۶ : ۶۹) این قوانین بر اساس حکم و وصیت چنگیز بر تیغه‌های آهنی حک شد . بنا به روایتی ، فرامین یاسا در دو یا چند دفتر با جلدهای حریر و مُرصع به جواهرات ثبت شده بود و در خزائن نگهداری می‌شد (مصاحب ، ۱۳۸۰ ج۳ :۳۳۴۶)
یاسانامه که جنبه‌ی تقدس داشته و سرپیچی از آن ممکن نبوده ، دربردارنده‌ی کیفیت تشکیلات حکومتی ، لشکرکشی و فتح بلاد ، برگزاری قوریلتای (مجمع شورای سلطنتی) ، انواع پاداش‌ها و مجازات‌ها همراه با شرایط هریک و نیز آداب زندگانی و قوانین مربوط به آن است (صفا ، ۱۳۷۸ : ج۳ ، بخش۱ : ۷)
فرامین یاسا برای مدت‌های مدید اساس انتظامات کشوری و لشکری در ممالک تابع مغولان و از آن جمله ایران بوده و به همین سبب تأثیراتی در امور اجتماعی ایران داشته است بدین‌صورت که تمام اصطلاحات این فرامین را می‌توان در آثار نویسندگان و مؤلفان ایرانی معاصر با مغولان مشاهده کرد (همان).
در سال ۶۹۴ ق ، غازان‌خان و بسیاری از مغولان به پیروی از او به دین اسلام تشرف یافتند . از این‌رو غازان کوشید یاسای جدیدی که در آن شریعت اسلام نیز لحاظ شود تدوین کند (بارکهاوزن ، ۱۳۴۶ : ۲۳۰-۲۳۱) این امر اگرچه مورد حمایت و تصدیق برادرش یعنی الجایتو قرار گرفت اما باعث اصطکاک و تقابل برخی از دستورات موجود با یکدیگر شد . در این راستا می‌توان از ابوسعید ایلخان نام برد که در هنگام جلوس بر تخت سلطنت ، از یکسو به یاسای چنگیزی استناد می‌کرد و از سوی دیگر رعایت دستورات شرع را ضروری می‌شمرد (اشپولر ، ۱۳۸۶ : ۳۷۷) به عنوان مثال در یاسای چنگیزی ذبح حیوان (بریدن سر) جُرم است و اگر کسی حیوانی را به روش مسلمانان ذبح کند ، باید به قتل برسد .
با بر افتادن قدرت ایلخانی و ظهور سلسله‌ی تیموریان ، مؤسس آن یعنی امیر تیمور قوانین یاسا را با شریعت اسلام پیوند داد . این فرامین از طرف تیموریان محترم شمرده می‌شد (اقبال آشتیانی ، ۱۳۸۴ : ۷۸) اگرچه در سال ۸۱۵ ق شاهرخ تیموری یاسانامه‌ی چنگیزی را برای همیشه ملغی کرد ولی آثار این قوانین تا زمان سلطان بابر گورکانی ، بنیان‌گذار سلسله‌ی گورکانیان [هند] ، کم و بیش برجای ماند (راوندی ، ۱۳۸۲ : ج۲ : ۳۶۶) ؛ (مصاحب ، ۱۳۸۰ : ج۳ : ۳۳۴۶) ؛ (نگهی ، ۱۳۸۵ : ۴۹)
پیش از پرداختن به مفاد یاسانامه ، در اینجا لازم به ذکر است که به احتمال قریب به یقین تاکنون متن کامل یاسا بطور مشخص در دسترس محققان نبوده است . ۲۲ ماده از این قانون در کتاب 'چنگیزخان' اثر هارولد لمب آمده (لمب ، ۱۳۶۲ : ۱۹۵-۱۹۸) و سپس کامل‌تر آن در ۳۶ ماده به شرح زیر در کتاب 'سقوط بغداد و حکمروایی مغولان در عراق' نوشته‌ی رشیدوو ارائه شده است (رشیدوو ، ۱۳۶۸ : ۲۹۱-۲۹۵) در این بخش حاصل مقابله‌ی این دو کتاب آورده می‌شود :
  • بوجود خدای واحد خالق زمین و آسمان ، یگانه‌ی معطیِ مختار حیات و مرگ و توانگری و درویشی ، و قادر و قاهر بر همه چیز ، اعتقاد داشته باشید .
  • غارت کردن دشمن قبل از صدور اجازه از مقام ریاست کل ، خطایی است مستوجب اعدام . لکن پس از رخصت افراد با صاحب‌منصبان در حقوق تفاوتی نخواهند داشت و حق دارند که هرچه بدست آورده‌اند برای خود نگاه دارند به شرط آنکه سهم معین را به تحصیلدار خاقانی بپردازند .
  • قانونی که افراد قشون را به دسته‌های ده و صد و هزار و ده‌هزار نفری تقسیم می‌کند ، باید کاملاً رعایت شود . فایده‌ی این تشکیلات تجهیز لشکر در مدتی قلیل و تعیین وحدات است .
  • هیچیک از اتباع دولت خاقانی نمی‌توانند یک نفر مغول را به ملازمی یا غلامی خود ببرند تمام افراد به استثنای معدودی باید در خدمت نظام باشند .
  • کار بی‌توجه به آنکه متأهل است یا نه ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس مرتکب گناه لواط شود ، نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس به عمد دروغ گوید یا افسونگری کند یا به جاسوسی رفتار دیگران بپردازد یا در منازعه میان دو دسته مداخله کرده به کمک یکدسته علیه دسته‌ی دیگر اقدامی به عمل آورد نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس در آب یا خاکستر ادرار کند نیز باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس (بنابر اعتبار) کالاهایی ستاند و ورشکست شود ، اگر سه بار به اینکار دست یازید و ناکام ماند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس به اسیری خوراک و جامه دهد و اینکار را بی‌اجازه‌ی اسیر کننده به انجام رساند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • هرکس برده یا اسیری فراری را بیابد و او را به صاحب و اسیرکننده‌اش بازنگرداند ، باید به کیفر اعدام رسد .
  • چون بخواهند حیوانی را [ذبح کنند و] بخورند ، باید پاهای آن را ببندند ، شکافی در شکمش باز کنند و قلبش را آنقدر در دست بفشارند تا جان سپارد ، آنگاه می‌توان از گوشت او تناول کرد . اما اگر کسی حیوانی را به روش مسلمانان ذبح کند ، خود او نیز باید به قتل برسد .
  • اگر در جنگ ، هنگام حمله یا عقب‌نشینی ، بسته ، کمان یا بار کسی فروافتند ، فرد پشت سر او موظف است آن را بردارد و به صاحبش مسترد کند ، در غیر اینصورت باید به کیفر اعدام رسد .
  • او (چنگیزخان) تصمیم گرفت که بی هیچ استثنایی به زادگان : علی‌بک ، ابوطالب ، فقیران ، قاریان قرآن ، حقوقدانان ، پزشکان ، دانشمندان ، زاهدان ، مؤذنان و مرده‌شویان ، هیچگونه مالیات و عوارضی تعلق نگیرد .
  • او مقرر داشت که به تمام ادیان باید حرمت نهاده شود و هیچیک را بر دیگری ترجیح ندهند ؛ او این فرمان‌ها را برای رضای خدا صادر کرد .
  • او حکم کرد که افرادش از خوردن خوراکی که دیگران به آنان تعارف می‌کنند سرباز زنند ، حتی اگر یکی شاهزاده و دیگری اسیر باشد ، مگر آنکه تعارف کننده خود از آن بچشد . او آنها را از خوردن چیزی در حضور دیگری ، بدون دعوت او به شریک شدن در خوراک ، منع کرد . او هرکس را از تناول بیش از رفیقش و پا نهادن بر آتشی که روی آن خوراک پخته می‌شود و ظرفی که در آن غذا خورده شده است ، باز داشت .
  • هنگامی که رهگذری از کنار افرادی در حال غذا خوردن می‌گذرد ، باید بی‌کسب اجازه [بنشیند و] سوده شود و در خوردن با آنان شریک شود و آنان نباید او را از انجام اینکار باز دارند .
  • او آنها را از دست فرو بردن در آب بازداشت و فرمان داد برای برداشت آب از وسیله‌ای استفاده کنند ‌.
  • او آنها را از شستن جامه ، تا روزی که کاملاً ژنده شود ، بازداشت .
  • او قدغن کرد کسی نگوید چیزی ناپاک است و بر این نکته پای فشرد که همه چیز پاک است و نباید میان پاک و ناپاک تفاوتی نهاد .
  • او آنها را از ترجیح فرقه‌ای بر فرقه‌ی دیگر ، سخنان پرطمطراق و مؤکد و استفاده از القاب افتخاری بازداشت . چون بخواهند با سلطان یا هرکس دیگری سخن گویند ، تنها باید نام او را بر زبان رانند .
  • او به زادگان خود فرمان داد پیش از عزیمت به جنگ شخصاً از واحدهای قشون و سلاح‌های آنان بازدید کنند و واحدها را به تمام نیازمندی‌های آنان در نبرد مجهز سازند و حتی از بازدید نخ و سوزن مورد نیاز آنان دریغ نورزند و چنانکه سربازانی فاقد وسیله‌ای ضروری باشند آن‌ها را مجازات کنند .
  • او فرمان داد ن کسانی که همراه واحدهای نظامی عازم نبرد می‌شوند ، در زمان غیبت مردان و جنگ ، کار و وظایف مردان را برعهده گیرند .
  • جنگجویان را فرمان داد که به هنگام بازگشت از جنگ وظایف خاصی را در خدمت به سلطان به انجام رسانند .
  • به رعایا فرمان داد در آغاز هر سال دختران خود را در معرض تماشای سلطان قرار دهند تا او بتواند برخی را از میان آنان برای خود و پسرانش برگزیند .
  • او در رأس هر واحد نظامی امیری گماشت و برای هر هزار ، صد و ده تن سپاهی امیری تعیین کرد .
  • او فرمان داد اگر کهن‌سال‌ترین امیران گناه و خطایی مرتکب شود ، باید خود را برای تنبیه به فرستاده‌ی شهریار و صاحب اختیار مطلق تسلیم کند حتی اگر فرستاده از همه‌ی نوکران او فرومرتبه‌تر باشد ، او باید پیش پای او به خاک افتد تا فرستاده ، مجازات تعیین شده از سوی شهریار را ، حتی اگر فرمان مرگ او باشد ، به اجرا درآورد .
  • او قدغن کرد امیران جز از ایلخان از کس دیگری فرمان نبرند . هرکس جز از ایلخان فرمان می‌بُرد بایست به کیفر مرگ می‌رسید و هرکس بی‌اجازه ، مقام و مرتبه‌ی خود را تغییر می‌داد نیز حکم اعدام درباره‌ی او جاری می‌شد .
  • او به شهریاران فرمان داد که تسهیلات برقراری ارتباط پُستی دائمی را فراهم سازند تا بتواند بوقت از تمامی رویدادهای قلمرو خود مطلع شود .
  • او به پسرش جغتای‌خان فرمان داد بر حُسن اجرای یاسا نظارت کند .
  • او فرمان داد سربازان بواسطه‌ی بی‌دقتی و غفلت مجازات شوند . حکم کرد شکارچیانی را که اجازه می‌دادند در خلال شکار جمعی نخجیری بگریزد چوب زنند و در مواردی به قتل رسانند .
  • در موارد قتل (مجازات عمل) شخص می‌توانست خون‌بها بپردازد که این خون‌بها عبارت بود از چهل بالش طلا برای یک مسلمان و یک الاغ برای یک چینی .
  • اگر مردی را می‌یافتند که اسبی را ربوده بود ، باید آن را همراه ۹ اسب از همان نوع به صاحبش بازمی‌گرداند . اگر توان پرداخت این جریمه را نداشت ، ناگزیر بود بجای اسبان فرزندان خود را تاوان دهد و اگر فرزندی نداشت او را بسانِ گوسفندی می‌کشتند .
  • چنگیزخان دروغ‌زنی ، ی و را قدغن می‌کند و به دوست داشتن خود و همسایه فرمان می‌دهد . حکم شده است که مردان به یکدیگر آسیب نرسانند و از خطاهای خود به کلی چشم بپوشند . از سر تقصیر مردمان کشورها و شهرهایی که داوطلبانه تسلیم شده‌اند درگذرند . معابدی را که وقف تقدیس خدا شده است از پرداخت مالیات معاف دارند و به معابد و خادمان آنها حرمت نهند .
  • هرکس این احکام را زیرِ پا نهد و جرائم زیر را مرتکب شود باید به کیفر اعدام رسد : دوست داشتن یکدیگر [؟!] ، ، ی ، شهامت [شهادت] دروغ ، خیانت و عدم احترام به کهنسالان و فقیران .
  • وی مقرر داشت هرکه بر غذا پای نهد باید بی‌درنگ از اردو اخراج شود و کسی که بر آستانه‌ی درِ چادر فرمانده‌ی قشونی پا گذارد نیز باید به کیفر مرگ رسد .
  • اگر کسی نتواند از شادخواری [میخواری] خودداری کند ، می تواند ماهی سه بار به حد مستی بنوشد ، اگر از این میزان درگذرد مجرم و سزاوار مجازات است . اگر ماهی دو مرتبه به حد مستی بنوشد بهتر است و اگر این میزان به یکبار رسد قابل تحسین است و اگر کسی به هیچ روی میگساری نکند ، چه از آن بهتر ؟ اما چنین فردی را کجا می‌توان یافت ؟ اگر چنین فردی پیدا شود شایان حد احترام و بزرگداشت است .
  • فرزندان متولد شده از یک همخوابه را باید قانونی شمرد و سهم ارث آنان برابر همانی است که پدر از ماترک معین می‌کند . توزیع دارایی باید بر این اساس باشد که پسر بزرگ‌تر بیش از پسر کوچک‌تر وارث خانه و وسایل اهل‌بیت پدری شود ، بزرگی و ارج فرزندان به مراتب مادر آنان وابسته است ؛ همواره یکی از ن باید بزرگ‌تر و مهم‌تر باشد این مسأله عُمدةً به هنگام شویی آن زن معین و مشخص می‌شود .
  • پس از مرگ پدر ، پسر می‌تواند بر همه‌ی همسران پدر ، جُز مادر خودش دست یابد . او می‌تواند با آنان شویی کند یا آنان را به زنی به دیگران دهد .
  • هیچکس جُز وارثان قانونی به هیچوجه حق استفاده از دارایی متوفی را ندارند . (رشیدوو ، ۱۳۶۷ : ۲۹۱-۱۹۵) ؛ (لمب ، ۱۳۶۲ : ۱۹۵-۱۹۸) ؛ (بارکهاوزن ، ۱۳۴۶ : ۷۲-۷۵) 
کارکردهای یاسا در حوزه‌ی عمل
در دوره‌ی حکومت ایلخانان و تیموریان در ایران ، از جمله کارکردهای یاسا در حوزه‌ی عمل و اجرا یکی "حفظ نظم نظامی" ، دو دیگر "حمایت از دیوان‌سالاران" و سه دیگر "حذف رقبای ی" بوده است (برفروخت ، ۱۳۹۱ : ۶۰-۶۶)

مفهوم‌شناسی واژگانی یاسا در ادبیات دیوان‌سالاری ایران در عهد مغول - تیموری ( محسن روستایی )

♧ Vassale : از کلمه‌ی لاتین Vassalus ، لغتی است که در قرون وسطی مورد استعمال داشته و به مالک تیولی اطلاق می‌شده است که این تیول توسط حاکمی و یا سلطانی واگذار می‌شد و به این ترتیب ، این شخص تابع و زیردست آن حاکم می‌شد . این همبستگی شرایطی داشت ، بدین معنی که واسال [رعیت] مطیع و فرمانبردار ارباب خود می‌شد و در تمام شئون به وی خدمت و کمک می‌کرد و در عوض ارباب حمایت واسال را بر عهده می‌گرفت و نمی‌گذاشت که حقوق او ضایع شود . نک : تسف ، ۱۳۸۶ : ۲۸ .

امر نمودم در وُزرا چهار صفت احتیاط نمایند اول اصالت و نجابت دویم عقل و کیاست سیوم سلوک و معاش با سپاه و رعیت چهارم بردباری و مسالمت
هرکس به این چهار صفت موصوف باشد وی‌را قابل مرتبه‌ی وزارت دانند و وزیر و مشیر سازند و عنان امور مملکت و سپاه و رعیت به وی سپارند آنگاه وی‌را به چهار چیز امتیاز بخشند اعتماد و اعتبار و اختیار و اقتدار
کامل‌الوزارت وزیری باشد که رتق و فتق معاملات و امور ملکی و مال را از روی نیکی و نیک‌ذاتی و حسن سلوک صورت دهد و از جایی که نباید گرفت نگیرد و به جایی که نباید داد ندهد و در اوامر و نواهی آثار نجابت و اصالت از وی ظاهر گردد و نفاق و دراندازی از وی ظاهر نشود و نام همه‌کس از سپاه و رعیت به نیکی برد و بدی هیچکس نگوید و نشنود و اگر از کسی بدی دیده باشد چنان سلوک نماید که آن شخص از بدی خود بازآید و بد کننده‌ی خود را نیکی کند تا به سوی وی بازگشت نماید
و هر وزیری که بد گوید و بد شنود و دراندازی بکند و مردم نیک را خواهد بواسطه‌ی بدی که به وی داشته باشد خراب سازد وی‌را از وزارت معزول نماید
و بدذاتان و حاسدان و کینه‌داران و اشرار را وزارت ندهند چه آثاری که از وزارت اشرار و سفله‌گان مترتب گردد همین است که دولت و سلطنت زود روی به زوال آورد
چنانچه ملک‌شاهِ سلجوقی نظام‌الملک وزیر خود را که به جمع صفات حسنه آراسته بود معزول ساخت و سفله شریری را به جای وی نصب کرد بشامت اعمال و شرارت و بدنفسی وی بنای سلطنتش روی به انهدام آورد
و همچنین معتصم بالله عباسی ، علقمی را که به صفت حسد و کینه موصوف بود وزیر خود ساخت بواسطه‌ی کینه‌ای که از خلیفه در خاطر داشت به سخنان منافقانه خلیفه را بازی داد و هلاکوخان را ترغیب نموده بر سر خلیفه آورد و وی‌را گرفتار ساخت و رسید به خلیفه آنچه رسید
پس وزیری را اختیار نماید که اصیل و نجیب و نیکذات و نیکوکار باشد که اصل خطا نکند و بداصل وفا ننماید
و هر وزیری که از راه سلامتی نفس و راستی به امر وزارت قیام نماید و امور ملکی و مالی را از راه صواب و دیانت و امانت پرداخت کند وی‌را به مراتب عالیه رسانند
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

. سپاه دوست و دشمن را عزیز داشتم که متاع باقی خود را به مال فانی می‌فروشند و در معارک و مهالک خود را می‌اندازند و جانفشانی می‌نمایند
و مردی که از جانب دشمن با من خصمی کرد و شمشیر کشید و نسبت با ولی نعمت خود راسخ‌الاعتقاد بود ، وی‌را بسیار دوست داشتم و چون نزد من آمد قدر وی را دانسته معتمد خود ساختم و به وفا و حقیقت وی‌را شناختم
و آن سپاهی که حق نمک و وفاداری را فراموش کرد و وقت کار از صاحب خود رو گردان شد و نزدِ من آمد وی‌را دشمن‌ترینِ مردم داشتم
و در جنگ طوقتمش‌خان اُمرای وی به من پیغام‌ها کردند و عرایض نوشتند و حق نمک طوقتمش‌خان را که صاحب ایشان و دشمن من بود فراموش کردند ، بر ایشان نفرین کردم که حق ولی نعمت خود را فراموش کرده حقیقت و وفا را بر گوشه نهاده‌اند و نزد من آمده‌ند با خود گفتم که با مربی خود چه وفا کرده‌اند که با من خواهند کرد
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

کنکاشی که در تسخیر هندوستان کردم این بود که اول بسبیل مزاج‌دانی از فرزندان و اُمرا کنکاش خواستم
امیرزاده پیرمحمد جهانگیر گفت که چون مملکت هند را بگیریم از زَر هند عالمگیر شویم
و امیرزاده محمد سلطان گفت هند را می‌گیریم لیکن هندوستان را حصارها است اول دریاها دوم جنگل‌ها و بیشه‌ها سیوم سپاه سلاح‌دار و فیلانِ آدم‌شکار
امیرزاده سلطان حسین گفت که چون هند را بگیریم بر چهار اقلیم حاکم و فرمان‌فرما گردیم
امیرزاده شاه‌رُخ گفت که در قوانین تُرک خوانده‌ام که پنج پادشاه عظیم‌الشأن‌اند که از بزرگی ایشان را به نام نمی‌خوانند پادشاه هند را دارا می‌گویند و پادشاه روم را قیصر می‌خوانند و پادشاه خطا و چین و ماچین را فغفور می‌نامند و پادشاه تُرکستان را خاقان می‌گویند و پادشاه ایران و توران را شهنشاه می‌خوانند و حکم شهنشاه همیشه بر ممالک هندوستان جاری بوده و چون ایران و توران‌زمین به تصرف ما است لازم است که هندوستان را هم مسخر گردانیم
و اُمرا گفتند که اگرچه هند را می‌گیریم لیکن اگر اقامت نماییم نسل ما ضایع شود و اولاد و احفاد ما از ترکیب بدر آیند و هندی زبان گردند
چون بر عزیمت تسخیر هند کمر همت بسته بودم نخواستم که تَرک عزیمت خود نمایم و در جواب ایشان گفتم که به تنکری تعالی متوجه می‌شوم و از قرآن فال جنگ می‌بینم تا آنچه امر تنکری تعالی باشد بدان عمل نمایم و ایشان همه قبول کردند
چون از مصحف مجید فال گشودم این آیه‌ی کریمه برآمد یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفَّارَ و الْمُنافِقِینَ و چون علما مضمون آیه را به اُمرا خاطرنشان کردند سرها به زیر انداخته خاموش شدند و مرا دل از خاموشی ایشان فسرده شد
به خود کنکاش کردم که اُمرایی که به تسخیر هندوستان راضی نمی‌شوند ایشان را از مرتبه‌ی امارت بیاندازم و افواج و قشونات ایشان را به کتول ارزانی دارم لیکن چون تربیت کرده‌ی من بودند نخواستم که ایشان را خراب سازم و بدیشان ملایمت کردم اگرچه ایشان خون در دل من انداختند لیکن چون آخر متفق شدند چیزی در خاطر نیاوردم
و مرتبه‌ی دیگر کنکاش کردم و پیشخانه‌ی اقبال به جانب هندوستان برآورده و فاتحه‌ی فتح خواندم
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

کنکاشی که در تسخیر ممالک گیلان و جرجان و مازندران و آذربایجان و شروان و فارس و عراق کردم این بود که در ایامی که عرایض اهل عراق از تعدی آلِ‌مظفر و ملوک‌الطوایف به من رسید اراده‌ی یساق عراق کردم
و در این حال به خاطرم رسید که ملوک آن ممالک اگر به یک اتفاق در مقابل من درآیند جنگ را آماده باید بود و اُمرای من همچنین کنکاش گفتند که به استعداد جنگ باید رفت و من با خود چنین کنکاش دیدم که یک یک از ایشان را به خود رام گردانم و هرکس رام نشود وی‌را به سزا رسانم
اول کسی که به من پناه آورد امیرعلی حاکم مازندران بود که به من پیشکش فرستاد و در مکتوبی که نوشته بود قید کرده بود که ما جمعی که از آلِ‌علی‌ایم قناعت به این سرزمین کرده‌ایم أن تأخذوا قدرتکم أقوى و أن تعقلوا أقرب للتقوى یعنی اگر بگیرید قدرت شما قوی‌تر است و اگر عفو کنید نزدیک به پرهیزکاری است
من رجوع حاکم مازندران را شگون گرفتم و متوجه مملکت گیلان و جُرجان شدم و چون حکام آنجا به من رجوع نیآوردند افواج قاهره بر سر ایشان تعیین نمودم و خود به عراق لشکر کشیدم
و اصفهان را مسخر ساختم و بر اهل اصفهان اعتماد کرده قلعه را به دست ایشان سپردم و ایشان یاغی شده داروغه را که بر ایشان تعیین کرده بودم با سه هزارکس از سپاه به قتل آوردند من هم حکم به قتل عام اهالی اصفهان کردم
.
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

بنای نگارنده بر این بود که در این کتابچه مطلبی از دیگران نقل ننمایم ولی در کتابِ واقعاً ممتاز شادروان دکتر قاسم غنی یعنی 'بحث در آثار و افکار و احوال حافظ' شرحی دیده شده با نهایت دقت و اختصار حقیقت بزرگی را بیان می‌کند و دریغم آمد عین آن را اینجا نقل ننمایم . می‌نویسد :
"خواجه حافظ عمری شاهد و ناظر تبدلات و تحولات ی و اجتماعی گوناگون بوده و ملاحظه کرده که هر روز یک‌دسته مردم ستمگر و بی‌قابلیت جانشین یک‌دسته مردم دیگر شبیه به خود می‌شوند و یک بدبختی تازه پیش آورده همشهریان او را دچار فقر و بینوایی و بدبختی ساخته‌اند . وی در این سال‌ها که به مرحله‌ی پیری و فرسودگی رسیده بود دیگر از اوضاع و احوال ناگوار به ستوه آمده و از تحمل آنهمه مصائب و مناظر دلخراش بی‌طاقت شده تمنای حکومت قادر و قاهری می‌کرده است . پس با این مقدمه می‌توان حدس زد که غزلی که در فاصله‌ی مرگ شاه شجاع (تنها مرد قوی و کاردانِ خاندان آلِ‌مظفر) در سنه‌ی ۷۸۶ و آمدن امیرتیمور به آذربایجان یعنی سال ۷۸۸ (یازده سال قبل از وفات خواجه حافظ در سنه ۷۹۲ هجری قمری) سروده است و با این بیت آغاز می‌گردد :
سینه مالامالِ درد است ای دریغا مرهمی // جان زِ تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
و سپس به این دو بیت می‌رسد :
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل // شاه تُرکان فارغ است از حال ما کو رُستمی
خیز تا خاطر بدان تُرک سمرقندی دهیم // کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
ملهم از چه مصائبی بوده است ."
آشنایی با حافظ ( محمدعلی جمااده )

و امر نمودم که سرشماری و خانه‌شماری از هیچ شهری و قصبه نگیرند و هیچکس از سپاه در خانه‌ی رعیت به زور نزول نکند و چهارپایان و الاغ رعایا نگیرند
و در جمع امور رعایای هر مملکتی در سلوک و معاش حد اعتدال نگاه‌دارند و امر نمودم که گدایان هر ملک را وظیفه مقرر گردانند تا رسم گدایی براُفتد
و امر نمودم که در سرحدی و ولایتی و شهری و لشکری خبرنویسی تعیین نمایند که از اعمال و افعال حکام و رعیت و سپاه و لشکر خود و لشکر بیگانه و مداخل و مخارج مال و منال و درآمدن و برآمدن مردم بیگانه و قوافل از اهل هر مملکت و اخبار ممالک و سلاطین همسایه و اعمال و افعال ایشان و جماعه‌ی علما و افاضل که از بلاد بعیده روی به درگاه من آورده باشند به تفصیل از روی راستی و درستی به درگاه می‌نوشته باشند
و اگر خلاف نمایند و از قرار واقع ننویسند انگشتان اخبار نویسان قطع نمایند و اگر اخبارنویسی کار سپاهی را پوشیده دارد و در لباس دیگر بنویسد دست وی را قطع کنند و اگر دروغی را بنا بر تهمت و غرضی نوشته باشد او را به قتل رسانند و امر نمودم که اخبار مذکور روز به روز و هفته به هفته و ماه به ماه به عرض برسد
و امر نمودم که یک‌هزار نفر جمازه‌سوار و اسب‌سوار چپقونچی رونده دونده و هزار نفر پیاده جلد تعیین نمایند که اخبار ممالک و سرحد و اراده و مقاصد سلاطین جوار را تحقیق نموده و به حضور آمده خبر رسانند تا آنکه پیش از وقوع واقع اعلاج نماییم
[.]
و امر کردم که در زمین خراب کاریزها جاری سازند و پُل‌های خراب را عمارت نمایند و بر نهرآب‌ها و رودخانه‌ها پُل‌ها بنا کنند و در راه‌ها به مقدار یک منزل رباطی تعمیر نمایند و راه‌داران و مستحفظان در راه‌ها مقرر دارند و در هر رباطی جمعی را متوطن سازند که راه‌داری و نگاهبانی بدیشان متعلق باشد و مال که از اهل غفلت در راه‌ها به ی برود راه‌داران از عهده برآیند
و امر نمودم که در هر شهری و بلدی مسجدی و مدرسه و خانقاهی بنا کنند و لنگرخانه به جهت فقرا و مساکین و دارالشفا به جهت مریضان مقرر دارند و طبیبی را موظف ساخته بر دارالشفا موکل دارند و در هر شهری دارالاماره و دارالعداله تعمیر کنند و قورچیان به جهت نگاهبانی زراعت رعیت مقرر نمایند
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )  

امر کردم که هر امیری که ملکی را مسخر گرداند یا لشکری را شکست دهد وی‌را به سه چیز امتیاز دهند به خطاب و طوغ و نقاره و وی‌را بهادر لقب کنند و شریک دولت و سلطنت دانند و در مجلس کنکاش داخل سازند و ولایت سرحد به وی حواله نمایند و اُمرا را تابع وی گردانند و هر امیری که توره را بشکند یا امیرزاده را شکست دهد یا خانی را منهزم [سازد] او را به همان روش بنوازند
چنانچه امیر ایکوتیمور را که بر اروس‌خان تعیین نمودم و وی‌را شکست داد به وی تومان و طوغ و علم و نقاره دادم و وی‌را شریک دولت خود ساختم و وزیر و مشیر خود گردانیدم و در کنکاش خود داخل گردانیده سرحد ارزانی داشتم و اُمرا را به وی تابع گردانیدم
و حاسدان در حق وی سخنان گفتند که الوس اورس‌خان را غارت کرده و اموال و اسباب را خود متصرف شده و از این سخنان مزاج مرا از وی منحرف ساختند لیکن قصه‌ی بهرام چوبین که به مسامع من رسیده بود به تجربه برداشته بودم
که چون خاقانِ سیصدهزار تُرک خونخوار بر هرمز بن نوشیروان لشکر کشید و وی بهرام چوبین را که وزیر و مشیر و سپه‌سالار نوشیروان بود با سیصد و بیست‌ هزار مرد ایرانی روبروی خاقان فرستاد و وی در مقابله‌ی خاقان درآمد و سه شبانه روز در قتال و جدال بود تا آنکه خاقان را شکست داد و حقیقت را به هرمزد عرضه داشت نمود و غنائمی که به دست آورده بود به خدمت هرمز فرستاد
و حاسدان و غمازان که در مجلس هرمز راه سخن داشتند غمازی نموده گفتند که بهرام مبلغ‌های کلی در میان نگاه‌داشت و شمشیر و کلاه مرصع و موزه‌ی مکلل به جواهر قیمتی خاقان را خود متصرف شده
و هرمز از خام‌طمعی کار و خدمت بهرام را پوشیده داشت و سخن اهل غرض و ارباب افترا را راست دانست و وی‌را خائن و گنه‌کار ساخت و از برای وی معجری ن و طوق و زنجیر فرستاد و بهرام طوق در گردن و زنجیر در پا کرده لباس ن پوشیده و اُمرا و سران سپاه را طلب نموده در بار عام داد
و چون سرداران و سایر سپاه این حال مشاهده نمودند هرمز را مطعون داشته دل‌های خود را از اخلاص هرمز برداشتند و به اتفاق بهرام چوبین به درگاه هرمز آمده وی‌را از سلطنت خلع نمودند و خسرو پرویز را بر تخت سلطنت مملکت عجم نشانیدند
چون این تجربه برداشته بودم به جهت اینکه مطعون سپاه نگردم امیر ایکوتیمور را طلب داشته مجلس آراستم و بار عام دادم و احوال و اشیایی که از الوس اروس‌خان غنیمت شده بود همه را جمع آورده به امیر ایکوتیمور و دیگر بهادران و سپاهیانی که همراه وی شمشیرها زده بودند انعام فرمودم
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

روزی که مملکت توران را مسخر ساختم و در تختگاه سمرقند بر سریر سلطنت جلوس نمودم به دوست و دشمن یکسان ملوک کردم اُمرای بدخشان و بعضی اُمرای قشونات از تُرک و تاجیک که به من بدی‌ها کرده و حیله‌ها برانگیخته و بر من شمشیرها کشیده بودند و از کردار ناپسند خود متوهم می‌بودند چون به من التجاء آوردند چندان احسان کردم که شرمنده‌ی عنایت و احسان من شدند و هرکس را رنجانیده بودم به احسان و انعام تلافی رنجش وی کردم و به مراتب لایق ایشان را امتیاز بخشیدم
لیکن بر اُمرای سلدوز و جته نفرین کردم که کابل‌شاهِ چنگیزی را که به امارت و خانی برداشته بودند و به وی عهد و دوستی و پیمان اخلاص بربستند چون خبر جلوس من بر تخت سلطنت به مسامع ایشان رسید نقض عهد کرده وی‌را به جهت خوش‌آمدِ من به قتل رسانیدند
و کسانی را که در مقام شکست درآمده بر من حسد بردند آن‌قدر به ایشان مروت و احسان کردم که شرمنده‌ی احسان من شده غرق عرق خجالت گشتند
و دوستان چون به من التجاء آوردند چون همیشه به رضای من کار کرده بودند ایشان‌را شریک دولت دانسته در عطای مال و اسباب مضایقه نکردم
و به تجربه به من رسیده که دوست صادق آن‌است که از دوست نرنجد و دشمن دشمن دوست باشد و اگر اُفتد در دادن جان مضایقه نکند چنانچه بعضی اُمرای من تا به جان همراهی من کردند و من هم در هیچ چیز به ایشان مضایقه نکردم
و به تجربه به من رسید که دشمن عاقل بهتر از دوست جاهل باشد چنانچه امیرحسین نبیره‌ی امیرقرغن از دوستان جاهل بود و آنچه در دوستی به من کرد هیچ دشمن در دشمنی نکند
امیرخداداد به من گفت که دشمن را چون لعل و جواهر نگاه‌دار و چون به سنگلاخی برسی چنانش بر سنگ زن که اثری از وی نماند
و نیز گفت که چون دشمن پناه آورد و زانو زند بر وی رحم کن و مروت نما چنانچه من به طوقتمش‌خان کردم چون به من پناه آورد مروت کردم
اگر دشمنِ مروت و احسان دیده دیگرباره بر سر دشمنی رود وی‌را به پروردگار بسپار
و دوست آن است که از دوست نرنجد و اگر برنجد عذرپذیر باشد
[.]
و کسانی که به آنها نیکی کردم و آنها به من بدی کردند ایشان‌را حرام‌زاده دانستم که قول رسول رب العالمین است که ولدال از دنیا بیرون نرود تا به محسن خود بدی نکند
تزوکات تیموری ( ابوطالب حسینی تربتی )

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک // رهنمونیم به پای علم داد نکرد
نوشته‌اند که در ایام قدیم رسم بوده‌ است که مظلومان جامه‌ای کاغذین می‌پوشیده‌اند و موضوعِ شکایت و دادخواهی خود را بر آن نوشته در پای عَلَم داد می‌ایستاده‌اند .
آشنایی با حافظ ( محمدعلی جمااده )

در این روزگاران ، مردم ، بویژه آنها که در شهرهای بزرگ به‌سر می‌برند از احساس وحشتناک تُهی بودن و اندوه رنج می‌برند و گویی انتظار چیزی را می‌کشند که هرگز فرا نمی‌رسد . گرچه سینما ، تلوزیون ، نمایش‌های ورزشی و رویدادهای ی آنها را برای مدت محدودی سرگرم می‌سازد اما باز ناکام و درمانده در برابر کویر زندگی خویش قرار می‌گیرند . تنها حادثه‌ای که هنوز هم برای انسان امروزی ارزشمند است ، در پهنه‌ی درون روان ناخودآگاه قرار دارد ؛ و از همین‌رو با همین انگاره‌ی مبهم است که بسیاری از مردم به یوگا و دیگر رسوم معمول در مشرق زمین روی آورده‌اند . اما اینها نیز حادثه‌ی جدیدِ اصیلی در پی ندارند ، زیرا ما از طریق آنها تنها به خِرد هندوها یا چینی‌ها دست می‌یابیم بی‌آنکه بتوانیم به یاری آنها مستقیماً با مرکز روانِ فردی خود تماس حاصل کنیم . اگرچه درست است که شیوه‌ی شرقی‌ها برای تمرکزِ ذهن و تعمقِ درونی (که به یک مفهوم شبیه درونگرایی ناشی از درمان تخیلی است) سودمند است ، اما تفاوت بسیار مهمی وجود دارد . یونگ شیوه‌ای برای راه‌یابی به این مرکز درونی و ارتباط با راز ناخودآگاه زنده ، به تنهایی و بدون کمک ، ابداع کرد . شیوه‌ای که با تمامی راه‌های معمول تفاوت دارد . کوشش برای توجه کردن دائمی به حقیقت زنده‌ی 'خود' مانند کوششی است که انسان بخواهد در آن واحد در دو سطح مختلف یا در دو جهان متفاوت زندگی کند . و بدین‌سان انسان همانند گذشته ، هم خود را وقف فعالیت‌های زندگی می‌کند و هم مراقب تمام اشاره‌ها و علائمی است که در خواب‌ها و رویدادهای خارجی بروز می‌کنند و 'خود' برای نمادین کردن نیات خویش و جریان زندگی از آنها بهره می‌گیرد . متون قدیم چینی که به چنین تجربه‌ای اشاره دارند اغلب نمایه‌ی گربه‌ای که مراقب سوراخ موش است را به کار می‌گیرند . در یک متن آمده است که حواس انسان نباید بوسیله‌ی اندیشه‌های ناگهانی پرت شود و درعین حال باید توجهش نسبت به این اندیشه‌ها نه بسیار زیاد و نه خیلی کم باشد . برای ادراک ، آستانه‌ی کاملاً مشخصی وجود دارد : "اگر آموزش با این شیوه صورت گیرد . نرم‌نرمک مؤثر خواهد افتاد و هنگامی که تلاش به نتیجه رسید مانند میوه‌ی رسیده‌ای که خود از درخت بیافتد ، هر چیزی که با آن تماس بیابد به ناگهان موجب بیداری فرد خواهد شد ." و این زمانی است که کارآموز همانند کسی می‌شود که پس از نوشیدن آب ، تنها خود می‌داند سرد بوده یا گرم . و بدین‌سان از تمامی بندهای تردید رهایی می‌یابد و درست همانند کسی که در میانه‌های راهی با پدر خود برخورد کند ، سخت احساس شادمانی می‌کند .
و بدینگونه انسان در بطن زندگی خارجی و روزمره ، به ناگاه و به شورانگیزترین وجهی ، قدم به دنیای ماجراهای درونی می‌گذارد . و از آنجاییکه این وضع برای هر شخص منحصر به فرد است بنابراین نه می‌توان به آن دست‌اندازی کرد و نه از آن تقلید .
انسان به دو دلیل عمده تماس خود با مرکز تنظیم‌کننده‌ی روان خویش را از دست می‌دهد ‌. یکی محرکی غریزی یا تصویری بسیار کارآ که می‌تواند فرد را یکسویه‌نگر کرده توازنش را برهم بزند . که این نزد حیوانات نیز معمول است ؛ بعنوان مثال گَوَزنِ نری که گرفتار تحریک جنسی شود بطور کامل گرسنگی و مراقبت از ایمن بودن خود را فراموش می‌کند . مردمان بدوی از این زوال عقلی و بر هم خوردن توازن ، سخت بیمناک‌اند و آن‌را "گمگشتگی روحی" می‌خوانند . توازن درونی همچنین بر اثر رؤیا که معمولاً و به‌گونه‌ای پنهانی بر پاره‌ای از عقده‌ها استوار است مورد تهدید قرار می‌گیرد . در حقیقت چنین رؤیایی از این‌رو شکل می‌گیرد که انسان را با عقده‌هایش پیوند دهد و در عین حال تمرکز و تداوم خودآگاهش را مورد تهدید قرار دهد . دومین مانع درست نقطه‌ی مقابل اولی است و نتیجه‌ی استواریِ بسیارِ خودآگاه 'من' است . اگرچه خودآگاهِ باانضباط برای انجام فعالیت‌های انسان متمدن ضروری است (همه می‌دانیم اگر سوزن‌بان قطار گرفتار رؤیاهای خود شود چه فاجعه‌ای رُخ می‌دهد) اما این نقیصه‌ی مهم را نیز دارا است که می‌تواند به راحتی مانع دریافت انگیزه‌ها و پیام‌های برآمده از مرکز [ناخودآگاه روان] گردد . از همین‌رو است که خواب‌های مردمان متمدن اغلب می‌کوشند این قابلیت دریافت را با اصلاح رفتار خودآگاه نسبت به مرکز ناخودآگاه 'خود' بهبود ببخشند .
انسان و سمبول‌هایش ( کارل گوستاو یونگ )

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای‌تعالی آفریده است بلند و برومند ، هیچ‌یک را آزاد نخوانند مگر سرو را که ثمر ندارد ، در این چه حکمت است ؟ گفت هر یکی را دخلی معین است و وقتی معلوم ، که گاهی بوجود آن تازه است و گهی بعدم آن پژمرده ، سرو را هیچ از این نیست و همه وقت تازه است و این صفت آزادگان است [؟!]
بر آنچه می‌گذرد دل مَنه که دجله بسی // پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد 
گَرَت ز دست برآید چو نخل باش کریم // وَرت ز دست نیاید چو سَرو باش آزاد
گلستان ( مصلح‌الدین سعدی شیرازی )

نیدلمن در مدت ست‌ش در آلمان مجذوبِ فلسفه‌ی قدرت و شیفته‌ی حزبِ 'ملی‌گرایان سوسیالیست' بود ؛ اما وقتی پیروان این فلسفه و اعضای این حزب به قدرت رسیدند و تصمیم به سوزاندنِ نیدلمن و هم‌کیشان‌ش گرفتند ، نیدلمن تصمیم گرفت ضمن تجدیدِ نظر در عقاید فلسفی‌اش موقعیتِ جغرافیایی‌اش را نیز تغییر دهد . او از یک بوته‌ی پُر شاخ و برگ به عنوانِ ابزارِ استتار خود استفاده کرد و با حرکت در امتداد جاده‌ای منتهی به مرز ، پس از دو سال توانست از خاک آلمان خارج شود ، بدونِ اینکه احدی متوجه‌ی خروج ماهرانه‌ی او از کشور شده باشد .
مرگ در می‌زند ( وودی آلن )

غزل ذیل را نیز در دیوان حافظ (در چند نسخه‌ی معتبر) نقل کرده‌اند و ما هم در اینجا می‌آوریم که باز عارف شیراز از وضع و روزگار خود شکایت دارد و علل آن را هم به اختصار (مانند فردوسی در شاه‌نامه در موقع غلبه‌ی اعراب بر ایران) برایمان باقی گذاشته و اگر درست بنگریم باید اعتراف نماییم که بسیاری از بدبختی‌های ما مردم سرزمین ایران را همین کیفیات و احوال ایجاد نموده و با خود زیادتر کرده و به یادگار باقی گذاشته است :
این چه شور است که در دور قمر می‌بینم // همه آفاق پُر از فتنه و شَر می‌بینم
هرکسی روزبه‌هی می‌طلبد از ایام // علت آن است که هر روز بَتَر می‌بینم
ابلهان را همه شربت زِ گلاب و قند است // قوت دانا همه از خون جگر می‌بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان // طوق زرین همه در گردن خر می‌بینم
دختران را همه جنگ است و جدل // پسران را همه بدخواه پدر می‌بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد // هیچ شفقت نه پدر را به پسر می‌بینم
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن // که من این پند بِه از دُرّ و گوهر می‌بینم
این ضجه‌ی مردم و آب و خاکی است که در طول تاریخ خود مصیبت بسیار دیده و خدا می‌داند که فردایش و پس‌فردایش از چه قرار خواهد بود . از خداوند قادر متعال بخواهیم که خوب و در زیر سایه‌ی معدلت و آزادی و بزرگواری باشد ؛ انشاءالله تعالی .
آشنایی با حافظ ( محمدعلی جمااده )

تعدیل ساختاری نئولیبرالیِ دانشگاه‌ها ، به شکل غم‌انگیزی هم وضعیت دانشجویان و هم کارکنانِ دانشگاه‌ها را تغییر داده است . این تغییرات را می‌توان در دو کلمه خلاصه کرد : 'پرولتریزه کردن' و 'امنیت‌زدایی' ، این کلمات ممکن است رعب‌انگیز به نظر بیاید ، ولی واقعیت‌های اقتصادی و اجتماعیِ پشت آنها بسیار رعب‌انگیزتر است . پرولتریزه کردن ، پروسه‌ی تقلیل یافتن به کارگر مزدی است که به فروش نیروی کار خود در بازار و قرار دادن خود تحت قدرت مدیریتی در کار متکی است . امنیت‌زدایی شرایطی است که به علت افزایش تعداد کارگران بوجود می‌آید و کارگران در عصر نئولیبرالی همیشه روی مرزِ بیکاری حرکت می‌کنند و مجبورند به مشاغل فصلی ، موقت ، پاره‌وقت یا ترکیبی از اینها تن بدهند .
[.]
جنبشِ دانشجویی در دهه‌ی شصت می‌خواست دانشگاه را تغییر شکل دهد و در طی فرآیندی از بند سرمایه‌داری آزاد کند . دولتِ کسب و کارِ امروز می خواهد آن‌را بصورت سیستماتیک به تبعه‌ای از سرمایه بدل کند .
دانشگاه‌ها در جهانی نئولیبرال ( الکس کالینی )

جاذبه‌ی شرّ و جنایت برای ذهن اوباش چیزِ تازه‌ای نیست . این امر پیوسته حقیقت داشته است که اوباش کردارهای گرانه را با نگاه ستایش‌آمیز می‌نگرند : "فلانی ممکن است پست باشد ، اما بسیار زیرک است !" عامل تکان‌دهنده در پیروزیِ توتالیتاریسم همان بی‌خویشتنی هواداران این جنبش است . کاملاً قابل درک است که چرا یک نازی بلشویک از ارتکاب جنایت علیه مردمی که به جنبش تعلق ندارند یا با آن دشمن‌اند خم به ابرو نمی‌آورد ؛ اما شگفت اینجا است که زمانی که غول توتالیتاریسم آغاز به بلعیدن فرزندانش می‌کند و ممکن است خود آن فرد هم قربانی این جریان گردد ، باز هم دچار تردید نمی‌شود ، حتی اگر دستگیر و محکوم گردد و یا از حزب تصفیه شود .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

بی‌خویشتنی به این معنی که وجود یا عدم وجود فرد اهمیتی ندارد ، یعنی احساس وسیله بودن ، را [که] دیگر نمی‌شد مبین آرمان‌پرستی فردی دانست ، بلکه آن‌را بایستی یک پدیده‌ی توده‌ای خواند .

. رومه‌ی تایمز چند روز پیش مقاله‌ای درباره‌ی وضع مالی روسیه نوشت و متذکر شده بود دلیل اینکه وضع مالی روسیه رضایت‌بخش نیست ، این است که در روسیه‌ طبقه‌ی متوسط و ثروت‌های کلان و پرولتاریای سازگار وجود ندارد !
ایگناتی پروکوفیچ خطیب است و خیلی خوب حرف می‌زند در نظر دارد گزارشی در این‌زمینه به مقامات دولتی بدهد تا در رومه‌ها چاپ کنند . این موضوع با حرف‌های ایوان ماتویچ از زمین تا آسمان فرق دارد .
روده‌درازی او را قطع کردم و گفتم :
- ولی تکلیف ایوان مانویچ چه می‌شود ؟
تیموفی سمیونیچ وقتی به حرف زدن می‌افتاد ، ثابت می‌کرد که از قافله‌ی روزگار عقب نیست و همه چیز را می‌داند .
- درباره‌ی ایوان مانویچ ؟ البته به این موضوع هم می‌رسیم . کجا بودیم ؟ . داشتم می‌گفتم که ما مشتاق ورود سرمایه‌ی خارجی به کشور خود هستیم . همین موضوع را در مورد ایوان مانویچ منظور می‌کنیم . سرمایه‌ای خارجی (تمساح) به پترزبورگ جذب شده و ایوان مانویچ [با بلعیده شدن توسط تمساح] ارزش این سرمایه را دو برابر کرده است . پیشنهاد می‌کنیم که بجای حمایت از سرمایه‌دار خارجی ، شکم سرمایه‌ی اولیه (تمساح) را بشکافند ؛ این فکر همه‌جانبه است ؟ به نظر من ایوان مانویچ در مقام فرزند راستین میهن خود ، باید شادمان و سرافراز باشد که ارزش تمساحی خارجی را دو برابر ، و شاید سه برابر کرده است . این درست همان چیزی است که سرمایه را جذب می‌کند . اگر یک بنده‌خدایی در این‌کار کامیاب شود موضوع اهمیت پیدا می‌کند و سرمایه‌دار دیگری هم تمساحی دیگر به روسیه می‌آورد و نفر سوم با سه تمساح به روسیه می‌آید و سرمایه رشد می‌کند ، و آنوقت است که ما صاحب طبقه‌ی بورژوازی می‌شویم ، باید این کار را تشویق کرد !
فریادن گفتم :
- تیموفی سمیونیچ ، شما از ایوان مانویچ بیچاره می‌خواهید تا فداکاری شگفت‌انگیزی کند ؟
- من چنین چیزی از او نمی‌خواهم ، و از شما هم درخواست می‌کنم که پیش از هر کار ، همانگونه که گفتم ، به یاد داشته باشید که من یک مقام رسمی دولت نیستم و نمی‌توانم از کسی چیزی بخواهم . من به عنوان فرزند میهن حرف می‌زنم ، فقط به عنوان فرزند میهن . دوباره از شما می‌پرسم که چرا او خود را به کام تمساح انداخت ؟ آیا مردی محترم که سابقه‌ی کار خوب دولتی دارد و قانوناً ازدواج کرده است ، اینگونه رفتار می‌کند ؟ این پرسشی همه‌جانبه است !
- اما دست خودش نبود !
- چه کسی می‌داند که دست خودش نبود ؟ تازه غرامت صاحب تمساح را از کجا باید پرداخت ؟
- تیموفی سمیونیچ ، شاید از حقوقش بتوانیم بپردازیم !
- مگر این پول برای پرداخت غرامت کافی است ؟
- نه ، کافی نیست تیموفی سمیونیچ . صاحب تمساح در آغاز ماجرا می‌ترسید که تمساح بترکد ، اما وقتی دید که آب از آب تکان نخورد شروع کرد به قیافه گرفتن و خوشحال شد که می‌تواند ورودیه‌ی اتاق تمساح را دو برابر کند .
- سه برابر و شاید چهار برابر ! حالا مردم برای تماشای تمساح هجوم برده‌اند و صاحبان تمساح آدم‌های زیرکی‌اند . وانگهی هنوز چلّه‌ی پرهیز و روزه فرا نرسیده و مردم سرگرمی را دوست دارند . به اینجهت ، حرف قبلی‌ام را تکرار می‌کنم که ایوان مانویچ باید ناشناس بودن خود را حفظ کند و شتاب به خرج ندهد . بگذارید همه بدانند که او در شکم تمساح است ، اما رسماً به مردم اطلاع ندهید . ایوان مانویچ وضع خوبی دارد چون تصور می‌کنند که به اروپا رفته است ، اما خودش می‌گوید که در شکم تمساح است و ما حرف او را باور نخواهیم کرد . کار را باید اینطور انجام داد . نکته‌ی مهم آن است که وی باید صبور باشد و اصلاً چرا باید شتاب کند ؟
- خوب ، اما .
- نگران نباشید . او بنیه‌ی خوبی دارد !
- بسیار خب ، و بعدش چه ؟
- از شما پنهان نمی‌کنم که موردی استثنایی و بسیار مهم پیش آمده است و نمی‌دانیم که چه باید بکنیم ، بویژه اینکه شبیه آن هم قبلاً نبوده است . اگر سابقه‌ای داشت شاید راهی جلوی رویمان باز می‌شد . اما در این وضع ، چه بگویم ؟ حتماً با گذشت زمان راه‌حلی پیدا خواهد شد !
فکر امیدوار کننده‌ای مثل برق به ذهنم آمد و گفتم :
- چنانچه به اراده‌ی خداوند بزرگ ، او در شکم تمساح زنده بماند ، آیا می‌شود ترتیبی داد تا درخواستی بنویسد که هنوز هم در حال خدمت است ؟
- عجب ! . شاید بتواند مرخصی بدون حقوق درخواست کند !
- ممکن است مرخصی با حقوق بگیرد ؟
- به چه دلایلی ؟
- به عنوان مأمور کمسیون ویژه !
- کدام کمسیون و کجا ؟
- کمسیون امعاء و احشاء تمساح که به اکتشاف درباره‌ی حقایق تمساح مشغول است . البته تازگی خواهد داشت ، ولی مترقیانه و در عین حال نشانه‌ی شور و شوق روشنگری است !
در کام تمساح ( فئودور داستایوفسکی )

♧ 'در کام تمساح' اثر داستایوفسکی ، تمساح نمادی از پدیده‌ی سرمایه‌داری است که در اواخر قرن نوزدهم میلادی به روسیه راه می‌یابد و زمینه‌ساز پیامدهای اجتماعی ، ی و اقتصادی گوناگون در این جامعه‌ی سنت‌گرا می‌شود .م

هرگاه که جنبش‌های توتالیتر قدرت را به دست گرفتند ، حتی پیش از آنکه رژیم‌های توتالیتر آغاز به دست یازیدن به سهمگین‌ترین جنایات‌شان کنند ، از کل این گروهِ نخبگان هوادار جنبش دفع شر کرده بودند . هرگونه ابتکار عمل چه روحی و هنری به همان اندازه‌ی ابتکار گانگستری اوباش برای توتالیتاریسم خطرناک است و هر دو برای جنبش از مخالفت ی صِرف خطرناک‌ترند . سرکوب پیگیرانه‌ی هرگونه صورت برتر فعالیت عقلی ، از سوی رهبران توده‌ای جدید ، بیشتر از بیزاری طبیعی آنها از هرآنچه که نمی‌توانند بفهمند مایه می‌گیرد . چیرگی تام ، هرگونه ابتکار آزاد در هر حوزه‌ای از زندگی و هرگونه فعالیتی را که کاملاً پیش‌بینی‌پذیر نباشد ، برنمی‌تابد . توتالیتاریسم در رأس قدرت ، همه‌ی استعدادهای درجه یک را بدون اعتنا به هواداری آنها از جنبش ، از سر کارها برمی‌دارد و به جای آنها عقل‌باختگان و بی‌خردانی را می‌نشاند که همان بی‌عقلی و عدم آفرینندگی‌شان بهترین تضمین وفاداری آن‌ها است .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

کوشش مارکس در جهت بازنویسی تاریخ جهانی برحسب کشمکش‌های طبقاتی ، حتی آنهایی را که درستی تز او را باور نداشتند مجذوب ساخته بود ؛ زیرا نیت اصلی مارکس این بود که وسیله‌ای بیابد تا بدان وسیله ، سرگذشت کسانی که در تاریخ رسمی نادیده گرفته شده بودند ، در خاطره‌ی نسل‌های آینده نقش ببندد .
اتحاد موقتی نخبگان با اوباش ، بیشتر مبتنی بر این بود که نخبگان با یک شعف راستین تماشاگر صحنه‌ی نابودیِ تشخص بوسیله‌ی اوباش بودند . این شعف زمانی می‌توانست تحقق یابد که آنها ببینند که بارون‌های صنایع فولاد آلمان از روی ناچاری به معامله با هیتلر و پذیرش اجتماعی او تن درمی‌دهند ، یعنی با همان کسی که در گذشته به میل خویش تَرک وظیفه کرده بود و از راه نقاشی ساختمان امرار معاش می‌کرد . آنها حتی از دستکاری‌های خام و ناشیانه‌ای که جنبش‌های توتالیتر در همه‌ی حوزه‌های حیات عقلی انجام می‌دادند خرسند بودند ، دستکاری‌هایی که همه‌ی عناصر نامحترم و پنهانی تاریخ اروپا را در یک تصویر منسجم جا داده بودند . از این دیدگاه دیدن این صحنه که بلشویسم و نازیسم آغاز به حذف حتی مراجع ایدئولوژی خودشان کرده بودند برای آن‌ها خوشحال کننده بود ، مراجعی که در محافل دانشگاهی و محافل رسمیِ دیگر اعتباری کسب کرده بودند . نه ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس بلکه توطئه‌ی سیصد خانواده ، نه علمی‌گری مطنطن گوببنو و چمبرلن بلکه "توافق‌نامه‌های آبای صهیون" نه تأثیر محسوس کلیسای کاتولیک و نقش جنبش ضد کشیشی در کشورهای لاتین زبان ، بلکه ادبیات پنهانی راجع به ژزوئیت‌ها و فراماسون‌ها الهام‌بخش این بازنویسان تاریخ گشته بود . هدف اصلی این بنای تاریخی ، مضحکه کردن تاریخ رسمی و اثبات قلمروی از نفوذهای پنهانی بود که در برابر آن ، واقعیت تاریخی شناخته شده و محسوس و ملموس ، تنها یک نمای ظاهری جهت فریب مردم به شمار می‌آمد .
رویگردانی نخبگان روشنفکر از تاریخ‌نگاری رسمی ، با این اعتقاد همراه بود که حال که تاریخ جز جعل حوادث چیز دیگری نیست ، چه ایرادی دارد مورد سوءاستفاده‌ی ایدئولوژی‌پردازان عقل‌باخته‌ی جنبش‌های توتالیتر قرار گیرد .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

Protocols of Elders of Zion : یک سند جعلی دال بر اینکه کلیمیان جهان می‌خواهند از طریق توطئه بر جهان چیرگی یابند . این سند جعلی دستاویزی شده بود برای بروز احساسات ضد یهود در اروپا .م [امروز شاید بشود درباره‌ی درستی یا نادرستی این سند بحث کرد (؟)]
Jesuits : یک جامعه‌ی مسیحی که در سال ۱۵۳۴ بوسیله‌ی کشیش لویلا تأسیس شد و هدفش تبلیغ و آموزش مسیحیت در میان اقوام کافر و مبارزه با رفض و ارتداد بود . نخست پاپ این جامعه را تأیید کرده بود ، اما بعدها بخاطر تعصب شدید آن و تشکیل سازمان‌های مخفی و مخالفت با مرکزیت و اقتدار پاپ ، مورد سرکوب واتیکان قرار گرفت .م

کُنشگرایی صریح جنبش‌های توتالیتر ، و ترجیح تروریسم از سوی آنها بر انواع فعالیت‌های ی دیگر ، نخبگان روشنفکر و اوباش را یکسان جذب کرده بود ؛ درست بدین خاطر که این تروریسم با آن تروریسم پیشین جوامع انقلابی ، آشکارا متفاوت بود . پیش از این ، بگونه‌ای حساب شده چنین تصور می‌شد که عملیات تروریستی تنها راه از میان برداشتن برخی از شخصیت‌های برجسته‌ای باشد که بخاطر مقام یا خط‌مشی‌های‌شان ، نماد ستمگری گشته بودند ، اما اکنون دیگر چنین برداشت‌هایی از تروریسم مطرح نبود . آنچه که برای این نسل سخت جاذبه داشت ، تروریسمی بود که بگونه‌ی یکنوع فلسفه‌ی ی درآمده بود ، فلسفه‌ای که نومیدی ، خشم و بیزاریِ کوری را بیان می‌کرد و بیانگر یکنوع اظهار وجود ی بود که در آن از اوباش استفاده می‌شد ؛ فلسفه‌ای که با شوق و ذوق در جستجوی اشتهار به اعمال پرآوازه بود و اراده کرده بود که حتی به بهای جان خویش ، وجود خود را بر قشرهای بهنجار جامعه تحمیل کند . درست همین روحیه و همین فلسفه ، گوب را واداشته بود که دیری پس از شکست نهایی آلمان نازی با شادمانی اعلام کند که نازی‌ها در صورت شکست می‌دانند که درهای پشت سرشان را چگونه ببندند و چکار کنند که سده‌ها فراموش نگردند .
درست در همین‌ جا است که می‌توان معیار معتبر تشخیص نخبگان از اوباش را در فضای ماقبل توتالیتر پیدا کرد . آنچه که اوباش می‌خواستند و گوب با دقت بی‌نظیری آن‌را بیان داشته بود ، دسترسی [یا ورود] به تاریخ حتی به بهای نابودی بود .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

- وقتی به تو برخوردم از چه چیزی رنج می‌بردی ؟ از داشتن آگاهی ! برای اینکه دیگر رنج نبری به تو پیشنهاد می‌کنم که به یک شیء تبدیل شوی ، کاملاً یک شیء و در همه‌ی موارد از من اطاعت کنی . خودت را منسوخ کن ، فکر و اندیشه‌ی من باید جانشین فکر و اندیشه‌ی تو باشد .
- این یعنی می‌خواهید من برده‌ی شما باشم ؟!
- نه بیچاره ! برده خیلی بالاتر از شیء است . برده آگاهی دارد ، برده می‌خواهد که آزاد باشد ؛ نه ! من می‌خواهم تو چیزی کمتر از یک برده باشی ، جامعه‌ی ما طوری سازماندهی شده است که اگر در آن یک شیء باشی خیلی بهتر است تا موجودی آگاه ، می‌خواهم که تو شِیءی باشی از آنِ من ، اینطوری خوشبخت می‌شوی و در اوج خوشی از خود بیخود می‌شوی !
زمانی که یک اثرِ هنری بودم ( اریک امانوئل اشمیت )

. و پیشگویانه
هشدارم می‌دادند از تباهی ،
چون راهبی .

روی زین ، سوی سرنوشتم رکاب می‌زدم
و تنها اکنون ، زمان را که می‌آید درمی‌یابم
چون پسری جوان که بر رکابش می‌ایستد .

و این برای جاودانگی بس است
که خونِ من جاری می‌شود از سده‌ای تا سده‌‌ای ؛

بخاطر گوشه‌ی امنی همیشه گرم ،
داوطلبانه ،
زندگی‌ام را بخشیدم .
آینه ( آندره‌ی تارکوفسکی ، الکساندر میشارین )

از نظر برشت موسیقی اُپرا نیز اغراق‌آمیز است و وظیفه‌ای جز آراستن و زینت‌بخشیدن به متن را ندارد . خود در این‌مورد می‌گوید :
"گردانندگان اُپرا که کوششی در جهت تغییر آن به عمل نمی‌آورند ، از موسیقی مدد می‌گیرند تا متن را که بازگو کننده‌ی 'هیچ' است از مرگ و نیستی برهانند . موسیقی باید به عنوان جزئی مستقل و واحد بکار آید و به هیچ‌روی کمبودهای متن را جبران نکند . یک فلوت می‌تواند به تنهایی بازگو‌کننده‌ی نقش یا حالت و کیفیتی باشد که گاهی گروهی از سازها به تجسم آن حالت قادر نیستند . باید با هر نوع افسونگری در هنر مبارزه کرد . باید هرآنچه را که صبغه‌ی جذبه و کشش افسونگرانه دارد از میان برداشت زیرا ظاهر آراسته تماشاگر را تخدیر می‌کند و بی‌آنکه در تفکر او سهم و اثری داشته باشد ، هیجان‌زده‌اش می‌کند . یک اثر هنری برخلاف تمام تمهیدات و تشبثات غیرواقعی باید هیجان را از تماشاگر بگیرد . به او آرامش بخشد تا بتواند به‌راحتی قضاوت کند ."
از نظر برشت 'هیجان' تماشاگر را از داوری درست بازمی‌دارد ، درحالیکه شناخت مسائل و تفکر درباره‌ی عینیت قضایا هیجان را کنار می‌زند و تماشاگر را به اندیشیدن وادار می‌کند . آگاهی همواره ضد هیجان بوده و عنصر آرامش را در خود نهفته داشته است . درک و شناخت علل پدیدارها ، هیجان ، ابهام و پیچیدگی را فرو می‌نشاند .
برشت ابهام هنری را نیز ناشی از مقاصد سودجویانه‌ی گردانندگان تئاتر و اُپرا می‌داند و معتقد است :
"ابهام در هنر یعنی تماشاگر را در پیچ و خم مسائل غیرضروری درگیر کردن و بهانه‌ای است برای پرده‌پوشی بر مضمون حقیرانه‌ای که اگر مبهم نباشد چیزی از آن باقی نمی‌ماند . هنر باید تجربه کند و هم خود به عنوان تجربه به کار گرفته شود ."
برشت بر لذت‌جویی افراطی سخت می‌تازد . این نوع لذت‌جویی یعنی در برابر حادثه قرار گرفتن و در آن غرق شدن ؛ لذت‌جویی باید بر مبنای درک واقعیت بنا شود . هدایت تماشاگر به لذت غیرواقعی مثل تشویق او به مواد مخدر است .
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ( برتولت برشت )

برشت معتقد است که روشنفکرانِ نوآور ، هنر را چونان کالا به بازار عرضه می‌کنند . می‌گوید :
"هنر کالا نیست . نمی‌توان آن‌را به خدمت گرفت تا سرمایه‌ی گروه معینی رشد یابد . هر دستگاهی که در امر خلق و تکامل هنر دخالت دارد باید به خدمت هنر درآید و نه خود وسیله‌ای شود که ابتکار ، اندیشه و ذوق هنرمند را چون غذای آماده شده ببلعد . این هنر را به تعبیری باید 'هنر کالایی' نامید . وانگهی اگر بخواهیم برای لحظه‌ای با نوآوران شتابزده همزبان شویم ، باید کالا را بگونه‌ای دیگر بررسی کنیم . هنر کالا است ؟ به صِرف آنکه چنین باشد ! اما کالا برای چه کسی ؟ برای معدودی اورنگ‌نشین یا برای همه‌ی کسانی که بنحوی می‌خواهند این کالا را بیازمایند ، آن‌را بدست آورند و بکار برند . پس اگر هنر 'متاع' باشد باید برای همه و در اختیار همگان باشد . تعبیر متاع در آثار حماسی تعبیری شبه رمانتیک است . متاع در محتوا است در لابلای کلمات و در مضامین و گفت و شنودها است . حتی اگر بپذیریم که هنر کالا است و بپذیریم که این کالا برای استفاده‌ی وسیع مردم ساخته می‌شود ، باید آن‌را در محتوا جستجو کنیم ."
برشت پس از شرحی کوتاه بر وظیفه‌ی راستین نوآوران و نقش آنها در تکامل هنر به تحلیل اُپرا و تغییراتی که برای آن ضروری است می‌پردازد :
"همانگونه که برای تماشاگر فرسوده از کار ، حق قضاوت قائلیم ، نباید برای باور داشتن آنچه که در اُپرا گنجانده‌ایم اصرار و ابرامی داشته باشیم . تماشاگر باید خود در فرجام و انجام کار شرکت کند . باید در آنچه می‌پندارد آزاد باشد ، زیرا محتوا اگر حاوی عنصر دگرگونی باشد این دگرگونی را در هر حال به تماشاگر القاء می‌کند . اگر محتوای اثر امیال زحمت‌کشان را بازگو کند ، اگر از جنبه‌های اجتماعی و انسانی لبریز باشد ، نفوذی که در همین توده‌های نوخاسته دارد ، یک نفوذ تخریبی و یک اثر ویرانگر است ؛ ویرانگر برای ارزش‌های کهنه و ستمگرانه ."
برشت برآن است که اُپرا را از تالارهای سرپوشیده‌ی باشکوه که برای عموم ره‌نیافتنی است به میان مردم کشد . می‌خواهد تالارها را از تزئینات مجلل و بار خصلت‌های اشرافی پالوده گرداند . به آن رنگی از بی‌تکلفی ، سادگی و صداقت بخشد و از سنگینی و ثقل اساطیری آن بکاهد تا زحمتکشی که تصمیم دارد ساعات فراغت را به شادی و سازندگی بگذراند ، بتواند از هنری که در خدمت او است لذت ببرد ، قضاوت کند و حتی زبان به اعتراض گشاید .
"اُپرا را باید از ریشه دگرگون کرد . برای تئاتر و اُپرا تغییرات بنیادی لازم است . نوآوری ، باید متناسب با تغییرات محیط ، ضرورت اجتماعی و ظرفیت فرهنگی باشد . اگر تئاتر است باید زبانش ساده ، رسا و طنزآلود و اگر اُپرا است باید درعین سهولتِ کلام از روانی و سیالیِ دیگر عناصر برخوردار باشد . محتوا باید درعین آنکه به مردم آموزش می‌دهد ، باب طبع آنان نیز باشد . هم عنصر شادی را در خود داشته باشد و هم مضمون آموزشی را . نباید و نمی‌توان چیزی را به تماشاگر تحمیل کرد . باید محتوای اُپرا چنان مجموعه‌ای پدید آورد که تماشاگر خسته شده از کار روزانه را شاد کند . بیننده و شنونده‌ی اُپرا باید درعین آنکه تغییر و دگرگونی را می‌بینند ، خود را نیز تغییر دهد و این تغییر را با رضایت خاطر بپذیرد ."
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ( برتولت برشت )

تنها نخبگان و اوباش هستند که باید با قوه‌ی محرکِ خودِ توتالیتاریسم جذب‌شان کرد ، درحالیکه توده‌ها را باید با تبلیغات به سمت جنبش جلب نمود . جنبشهای توتالیتر در زمانِ تلاش برای کسب قدرت و تحت شرایط حکومت قانونی و آزادی عقیده ، تنها می‌توانند تا اندازه‌ی محدودی از ارعاب سود جویند . در این زمان که هنوز ارتباط عامه‌ی مردم با منابع اطلاعاتی دیگر کاملاً قطع نشده است ، این جنبشها نیز مانند احزاب دیگر باید به ضرورت جلب هواداران و موجه جلوه دادن خودشان در انظار عامه توجه داشته باشند .
دیریست که این واقعیت شناخته و غالباً نیز اظهار شده است که در کشورهای توتالیتر ، تبلیغات و ارعاب دو روی یک سکه را باز می‌نمایند . به‌هرروی تنها بخشی از این نظر درست است . هرجا که توتالیتاریسم سلطه‌ی مطلق پیدا کند ، تلقین را جایگزین تبلیغات می‌کند و خشونت را کمتر برای وحشت‌زده ساختن مردم (این شیوه تنها در مراحل اولیه که هنوز مخالفت ی وجود دارد بکار بسته می‌شود) و بیشتر برای تحقیق آئین‌های ایدوئولوژیک و دروغ‌های عملی جنبش بکار می‌بندد .
توتالیتاریسم به اظهار این نظر بسنده نمی‌کند که با وجود واقعیت‌های عملی مغایر بگوید که بیکاری وجود ندارد ؛ بلکه بعنوان بخشی از تبلیغاتش ، حقوق بیکاری را لغو می‌کند . این واقعیت نیز جالب است که اینگونه انکار بیکاری ، آئین ایدوئولوژیک سوسیالیستی قدیمی را ، البته بشیوه‌ای غیرمترقبه ، محقق می‌سازد : کسی که کار نمی‌کند ، غذا هم نمی‌خورد . بعنوان نمونه‌ای دیگر ، استالین زمانی که تصمیم گرفت تاریخ انقلاب روسیه بازنویسی شود ، نسخه‌ی تبلیغاتی تازه‌اش نه تنها انهدام کتاب‌ها و اسناد قدیمی‌تر را شامل شده بود ، بلکه نابودی نویسندگان و خوانندگان این کتاب‌ها و اسناد را نیز در بر گرفته بود : انتشار تاریخ رسمی نوین حزب کمونیست روسیه ، نشانه‌ی پایان گرفتن تصفیه‌ی بزرگی بود که به بهای نابودی یک‌دهم نسل کاملی از روشنفکران شوروی تمام شده بود . به‌همین‌سان ، نازی‌ها در مناطق مفتوحه‌ی اروپای شرقی ، برای سلطه‌ی بیشتر بر مردم این مناطق ، از تبلیغات ضد یهودی استفاده کردند . آنها برای تحکیم تبلیغات‌شان نه از ارعاب سود جسته بودند و نه نیازی بدان داشتند . زمانیکه نازی‌ها بخش بیشتر روشنفکران لهستانی را از بین بردند ، آنها را نه بخاطر مخالفت‌شان ، بلکه برای آن نابود کرده بودند که بنابر آئین‌های عقیدتی نازیسم ، لهستانی‌ها فاقد عقل بودند ؛ و زمانیکه نقشه‌ی ربودن کودکان چشم‌آبی و موطلایی لهستانی‌های آلمانی‌تبار را کشیدند ، اینکار را نه برای هراساندن مردم بلکه برای نجات 'خونِ آلمانی' انجام داده بودند .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )

عملیات موسوم به Operation Hay که به فرمان هیملر در شانزدهم فوریه‌ی ۱۹۴۲ در مورد 'افراد آلمانی‌تبار لهستان' آغاز شده بود قید کرده بود که فرزندان افراد آلمانی‌تبار باید به خانواده‌هایی واگذار شوند که "بدون خودداری و از روی عشق به خون پاکی که در رگ‌های این کودکان جریان دارد ، با اشتیاق آماده‌ی پذیرش آن‌ها باشند ."
به نظر می‌رسد که در [تا] ژوئن ۱۹۴۹ ارتش نهم آلمان ۴۰۰۰۰ تا ۵۰۰۰۰ کودک را عملاً ربوده و آنها را به آلمان انتقال داده باشد . یک گزارش دراینباره به ستاد کل ارتش آلمان از سوی مردی به نام براندنبورگ ، از طرح‌های مشابهی در اوکراین یاد می‌کند .
خود هیملر بارها به این طرح اشاره کرده بود . نگاه کنید به Bad Schachen که خلاصه‌ای از سخنرانی هیملر را در کراکو ، مارس ۱۹۴۲ ، در بر دارد .
. چگونگی گزینش این کودکان را می‌توان از طریق آزمون‌های پزشکی آنها در بخش پزشکی ۲ مینسک در دهم اوت ۱۹۴۲ به دست آورد . برای مثال ، آزمون نژادی ناتالی هارپ متولد اوت ۱۹۲۲ ، نشان می‌داد که او یک دختر خوب ، پرورش یافته از نسل بالتیک شرقی با مشخصات نژادی اروپای شمالی است .

بگ‌بیگ : چه کسانی شاکی‌اند ؟
[بگ بیگ ، ویلی پاانداز و موسی تثلیث از جا برمی‌خیزند]
مردها : نگاه کنید ! اینها شاکی‌اند .
اینها هستند که شکایت دارند .
ویلی پاانداز : صدور حکم ، ریاست محترم دادگاه !
بگ‌بیگ : با توجه به موارد مخففه و ارفاق دادگاه بخاطر وضع نابسامان اقتصادیِ متهم ، تو پاول کرمن محکوم می‌شوی
موسی تثلیث : بخاطر دخالت غیرمستقیم در قتل دوستت
بگ‌بیگ : به دو روز حبس
موسی تثلیث : از آنجهت که امنیت و آرامش را برهم زدی
بگ‌بیگ : به دو سال محرومیت از حقوق اجتماعی
موسی تثلیث : بخاطر گمراه کردن دختری به نام جنی
بگ‌بیگ : به چهارسال حبس تعلیقی
موسی تثلیث : بخاطر خواندن تصنیف‌های غیرمجاز در شب طوفانی
بگ‌بیگ : به ده سال زندان مجرد (انفرادی)
اما چون تو ، پاول کرمن پول سه بطر ویسکی و غرامت چوب بیلیارد مرا تأدیه نکرده‌ای ، به مرگ محکوم می‌شوی
بگ‌بیگ ، ویلی ، موسی : بخاطر تهی‌دستی که بزرگ‌ترین جنایت دنیا است .
[همهمه‌ی تماشاگران]
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ( برتولت برشت )

برشت به کسانی که 'ماهاگونی' را اُپرا نمی‌دانند می‌گوید :
"ماهاگونی اُپرا است و چیزی جز اُپرا نیست ؛ تنها ارزشیابی این اُپرا با معیارهای اُپرای واگنری و موازین اُپراهای زوال‌یافته‌ی اشرافی ناممکن است ."
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی اُپرایی است در بیست تابلو که از شهری افسانه‌ای حکایت می‌کند . این شهر را گروهی از پااندازان و دامگستران در ساحل طلاخیز ماهاگونی بنیان می‌گذارند . انگیزه‌ی بنیان نهادن این شهر می‌خوارگی ، شکم‌بارگی ، عیش‌ و نوش و اندوختن مال و منال است و با چنین تمایلی است که شهر نوبنیاد ماهاگونی بهترین آوردگاهِ مردمان دلال‌منش و خوش‌گذران می‌گردد .
برشت همراه و همگام با حوادثی که برای این شهر می‌گذرد ریشه‌های تضاد درونی آن را جستجو می‌کند . انحطاط را در هسته‌ی عظمت این شهر که می‌رود به آرزوی اعتلای خویش برسد می‌پرورد و شهر نوبنیاد را در گیرودار بحران‌های پیاپی و بی‌نظمی و ناامنی داخلی که بازتابی است از تناقضات شدید اجتماعی ، واژگون می‌کند . سرانجام قطعی و بدیهی چنین جوامعی مگر جز این است ؟ شهری که بر قانونمندی تکامل متکی نباشد از بُن می‌خشکد و زمینه‌های نابودی را برای خود فراهم می‌آورد . [مترجم - م. اسفندیار فرد]
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ( برتولت برشت )

" تازه‌به‌دوران‌رسیده‌گان و نوکیسه‌گان ، تو را ، ای فلورانس ، آکنده از آن افراطکاری و غروری کرده‌اند که امروز از دست‌ش به فغان آمده‌ای ."
این کلمات را با بانگی بلند و با سری افراشته گفتم ، و آن هر سه که این پاسخ مرا شنیدند به یکدیگر نگریستند ، بدان‌سان که بر چهره‌ی حقیقت بنگرند ؛
کمدی الهی ؛ دوزخ ( دانته آلیگیری )

. در میان آنها مردی وجود داشت که شباهت زیادی به سناتورهای رومی داشت ، چون لباس کهنه‌ی تاتارها را برتن داشت . دیگری لباسی خوش‌دوخت با جلیقه پوشیده بود ، اما در زیر آن ، پیراهن کثیفی به چشم می‌خورد . صاحب لباس چهره‌ای غیرعادی و همچون جانی‌ها داشت ، اما نگاهش چنان انباشته از اطمینان بود که هیچکس نمی‌توانست این اطمینان را متزل سازد . معلوم بود که همه‌ی این افراد ، در عین جوانی ، بسیار باتجربه بودند . زندگی را سهل می گرفتند . بینشی دلیرانه همراه با نوعی زیرکی پنهان و مشکوک در آنها وجود داشت . مردی که لباسی خاکی رنگ پوشیده بود ، سرش را به نشانه‌ی احترام و با نزاکت به آرامی تکان داد و با لحن نیمه استفهامی گفت :
- آقای رئیس ؟
- بله . خود من هستم . چکار دارید ؟
- همه‌ی ما که در اینجا جمع شده‌ایم ، نماینده‌ی اتحادیه‌ی ان متحد ، روستوف خارکوف و اودسا نیکلایف هستیم .
وُکلا با شنیدن این جمله در صندلی خود جابجا شدند . رئیس جلسه از فرط حیرت به عقب رفت و با چشمانی غرق در شگفتی پرسید :
- چه اتحادیه‌ای ؟
مرد با خونسردی پاسخ داد :
- اتحادیه‌ی ان . دوستانم به من افتخار دادند و مرا سخنگوی خود کردند !
رئیس با تردید گفت :
- خیلی . خوشوقتم !
- متشکرم . هر هفت نفر ما ان معمولی هستیم ، اما هریک از ما در رشته‌ی خاصی ی می‌کند . اتحادیه به ما اجازه داده است تا موضوعی را به اطلاع این کمیته‌ی محترم برسانیم !
مرد دوباره با سر کُرنش کرد و گفت :
- استدعا داریم ما را یاری کنید ! 
رئیس با بلاتکلیفی سرش را تکان داد و گفت :
- منظورتان را درست نمی‌فهمم . موضوع چیست ؟ بیشتر توضیح بدهید .
- موضوعی که به ما شهامت و افتخار درخواست کمک از شما نجیب‌زادگان را داده است بسیار روشن ، ساده و مختصر است و شش یا هفت دقیقه بیشتر وقت شما را نمی‌گیرد . وظیفه‌ی خود می‌دانم قبلاً این موضوع را به شما بگویم که چون وقت تنگ است و درجه‌ی حرارت هوا به ۱۵۰ درجه‌ی فارنهایت در سایه می‌رسد .
سخنران کمی سینه‌ی خود را صاف کرد . به ساعت طلای خود نگاه کرد و گفت :
- شما در گزارش‌هایی که اخیراً در رومه‌های محلی به چاپ رسیده ، اخبار مربوط به روزهای ناراحت کننده و وحشتناک آخرین کشتار دسته‌جمعی یهودیان را خوانده‌اید . نشانه‌هایی از محرکین این کشتار به دست آمده ؛ ظاهراً پلیس به آنها پول داده و آنان را سازمان‌دهی کرده است . در بین این محرکین ، از تفاله‌های جامعه مانند میخواره‌ها ، ولگردها ، پااندازها ، اوباشِ محلات فقیرنشین و از جمله از ان نیز نام برده شده است . ما در ابتدا سکوت کردیم ، اما سرانجام لازم دیدیم به چنین اتهام ظالمانه‌ای در برابر جامعه‌ی جهانی پاسخ گوییم ‌. اینجانب بخوبی می‌دانم که ما ها در چشم جامعه ، دشمن آن و قانون‌شکن به‌شمار می‌آییم . اما آقایان ، برای لحظه‌ای وضع این دشمن جامعه را در نظر آورید . چراکه به جرمی متهم گردیده که هرگز مرتکب آن نشده است و با تمام قدرت روحی خود آماده‌ی دفاع از این اتهام است ، اگر نگوییم که ان چنین ظلمی را بیش از یک شهروند عادی و متوسط احساس می‌کنند . اینک اعلام می‌داریم که اتهام وارده کاملاً بی‌اساس بوده و نه تنها برخلاف حقیقت است بلکه با منطق نیز سازگار نیست . من بر آن هستم تا این موضوع را طی چند کلمه عرض کنم ، چنانچه کمیته‌ی محترم از سر لطف به سخنانم گوش فرا دهد .
رئیس جلسه گفت :
- بفرمایید .
و وکلا با صدای آهسته گفتند :
- خواهش می‌کنیم . خواهش می‌کنیم .
- از سوی دوستانم سپاس صمیمانه‌ی خود را به خاطر این لطف ابراز می‌کنم . مطمئن باشید که کمیته از گوش دادن به حرف ما پشیمان نخواهد شد . خوب ، با اجازه‌ی شما درباره‌ی این حرفه‌ی نیرنگ‌آمیز ولی دشوار سخن می‌گویم . سخنان خود را به آنگونه شروع می‌کنم که گیرالونی در پرولوگ پاگ لیاچی آواز می‌خواند . اما آقای رئیس با اجازه‌ی شما می‌خواهم گلویی تَر کنم . دربان برایم یک لیموناد بیاور . این دربان آدم خوبی است . آقایان قصد ندارم زیاد درباره‌ی جنبه‌ی معنوی حرفه‌ی ی و اهمیت اجتماعی آن سخن گویم . بدون شک شما گفته‌ی ضد و نقیض و معروف پرودون را می‌دانید که می‌گوید : "مالکیت ی است ." ممکن است از این گفته خوشتان نیامده باشد ، اما تابحال واعظان بزدل بورژوازی یا کشیش‌های فربه ، آن را رد نکرده‌اند . مثالی می‌زنم : پدری با فعالیت خود و زیرکانه یک میلیون روبل جمع می‌کند و آن را برای پسرش به ارث می‌گذارد که آدمی است ابله ، بی‌اراده ، تنبل ، جاهل ، منحط ، وسواسی ، بی‌مغز و مفتخور ، معنای واقعی یک میلیون روبل یک میلیون روز کار است که باید نصیب کسانی می‌شد که کار می‌کنند ، عرق جبین می‌ریزند و خلاصه زندگی و خون عده‌ی زیادی از مردم است . چرا ؟ زمینه‌ی استدلال مالکیت چیست ؟ به درستی معلوم نیست . بنابراین آقایان ، چرا این عقیده را نپذیریم که حرفه‌ی ی همانگونه که تا اندازه‌ای از انباشت ثروت در دست افراد معدودی جلوگیری می‌کند ، همچنین به مثابه‌ی اعتراض نسبت به تمامی مرارت‌ها ، پلیدی‌ها ، خودکامگی‌ها ، خشونت و نادیده گرفتن شخصیت انسانی به کار می‌رود . علیه همه‌ی بدبختی‌هایی است که 'سازمان سرمایه‌داری بورژوازی' در جامعه‌ی جدید بوجود می‌آورد . دیر یا زود این وضع در اثر انقلاب اجتماعی دگرگون خواهد شد و مالکیت تنها در خاطرات اندوه‌گینانه باقی خواهد ماند ، و افسوس که در اثر این انقلاب ما ان نیز از صفحه‌ی گیتی محو خواهیم شد ! ما ان .
سخنران مکثی کرد تا سینی لیموناد را از دست دربان بگیرد ، آن را جلوی دستش بر روی میز نهاد و گفت :
- آقایان مرا معذور دارید . ای مرد خوب این سینی را بردار . و موقع بیرون رفتن در را پشت سرت ببند .
دربان با صدای بلند گفت :
- بسیار خوب ، عالیجناب !
سخنران گیلاس لیموناد خود را تا نیمه نوشید . سپس به سخنانش ادامه داد :
- نمی‌خواهم درباره‌ی جنبه‌های فلسفی ، اجتماعی و اقتصادی مسئله صحبت کنم چون شما را خسته می‌کند . با وجود این باید بگویم که حرفه‌ی ما نزدیکی بسیاری با اندیشه‌ای دارد که 'هنر' نامیده می‌شود . در حرفه‌ی ی ، همه‌ی ارکان هنر وجود دارد : استعداد ، الهام ، خیال ، نوآوری ، بلندپروازی و دوران طولانی و پرشور شاگردی . این کار بی‌فضیلت است و کارامازین بزرگ با شیفتگی و جذابیت درباره‌ی آن داد سخن داده است . آقایان هرگز نمی‌خواهم وقت گرانبهای شما را با این اندیشه‌ی ضد و نقیض بگیرم . اما چه کنم که نمی‌توانم از شرح و تفسیر مختصر عقیده‌ام صرف‌نظر کنم . صحبت کردن از حرفه‌ی ی برای فرد ناآشنا به آن یاوه‌گویی و مسخره می‌نماید ، با وجود این به شما اطمینان می‌دهم که این حرفه کاری واقعی است . کسانی هستند که حافظه‌ای نیرومند ، تیزبینی ، حضور ذهن ، تردستی و بالاتر از همه حس ارتباطی قوی دارند . این افراد از زمانی که به جهان خداوند پای نهاده‌اند تنها و مهم‌ترین هدف‌شان این است که در قمار برگ بزنند [بازی کنند(؟)] . حرفه‌ی جیب‌بری نیازمند تردستی بسیار و چالاکی فراوان و حرکت سریع است - اگر از هوش و زیرکی که جیب‌برها دارند سخن نگوییم - استعداد زیادی در کار مشاهده و توجه بسیار به یک چیز دارند . جیب‌برها از بچگی مجذوب اسرار اشیای پیچیده مثل کارکرد دوچرخه ، چرخ‌خیاطی ، اسباب‌بازی‌های مکانیکی و ساعت هستند . آقایان ، خلاصه کسانی هستند که با مالکیت خصوصی سر عناد دارند . شما می‌توانید این تمایل را انحطاط بنامید ، اما به شما می‌گویم که واقعی را نمی‌شود با وعده‌ی نشو و نمای زندگی شرافتمندانه ، یا پاداش نان زنجبیلی ، یا پیشنهاد وضعی ثابت در جامعه ، یا با رشوه دادن ، یا با عشق یک زن فریب داد . زیرا در این حرفه ، زیبایی جاودانی مخاطره ، جاذبه‌ی ژرف خطر ، استغراق شادمانه‌ی جان ، شورِ برانگیزاننده‌ی زندگی و جذبه وجود دارد ! درحالیکه شما از حمایت قانون با کمک قفل ، تپانچه ، تلفن ، پلیس و سربازان برخوردارید ، ما به تردستی و بی‌باکی خود متکی هستیم . ما به روباه می‌مانیم و جامعه جوجه‌ای است که سگ‌ها از آن مراقبت می‌کنند . آیا می‌دانید که هنرمندترین و مستعدترین افراد در دهات ما ، اسب‌ و شکار می‌شوند ؟ شما چه دارید ؟ زندگیتان بی‌ثمر و بی‌روح و بسیار تحمل‌ناپذیر برای کسانی است که روح بزرگی دارند !
قانون شکنان ( الکساندر کوپرین )

Proudhon : سوسیالیست معروف فرانسوی و بنیانگذار اندیشه‌‌ی شرکت‌های تعاونی .م


من گزارش تهیه می‌کنم . یک گزارشگرِ سرخپوست ؛ بنابراین همه‌ی موضوع‌های آشغال به من می‌رسد ! نه که فکر کنید موضوعاتِ خطرناک یا خسته کننده ، نه ! من باید مقاله‌هایی بنویسم که چشم ، گوش و جان‌ها را شاد کند ، و هیچ ژورنالیسمی برای روح آنقدر خطرناک نیست که نوشتن به هدفِ خُرسند کردن !
قُلچماق‌ترین سرخپوست دنیا ( شرمن الکسی )

تاکنون پرده‌ی اول و یکی دو صحنه از پرده‌ی سوم را تکمیل کرده بود . سرشت موزون اثر به او اجازه می‌داد تا مدام آن را مرور کند و مصراع‌های دوازده هجایی را بدون مراجعه به متن ، اصلاح کند . فکر کرد که هنوز دو پرده مانده است ، و مرگش بزودی فرا می‌رسد . در تاریکی به خدا متوسل شد : اگر اصلاً وجود داشته باشم ، اگر یکی از تکرارها و خطاهای تو نباشم ، به عنوان مصنف دشمنان وجود دارم . به منظور پرداخت این نمایشنامه ، که شاید وجود مرا توجیه کند ، و بالطبع وجود تو را توجیه کند ، به سالِ دیگری نیاز دارم . این یکسال را به من عطا کن ، این تویی که همه‌ی قرون و همه‌ی زمان‌ها از آنِ تو است . این شب آخر بود ، بیرحم‌ترین شب‌ها ، اما ده دقیقه‌ی بعد خواب ، چون اقیانوسی سیاه ، او را در برگرفت و فرو برد .
نزدیک سپیده‌دم ، خواب دید که خود را در یکی از رواق‌های کتابخانه‌ی کلمانتین پنهان کرده بود . کتابداری با عینک دودی از او پرسید : دنبال چه می‌گردی ؟ هلادیک جواب داد : خدا . کتابدار به او گفت : خدا در یکی از حروفِ یکی از صفحاتِ یکی از ۴۰۰ هزار جلد کتابِ کتابخانه‌ی کلمانتین است . پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حروف گشته‌اند . من از بس پی آن گشته‌ام کور شده‌ام . عینک خود را برداشت ، و هلادیک دید که چشمان او مرده‌اند . مراجعی وارد شد تا اطلس‌ی را برگرداند . گفت : این اطلس به درد نمی‌خورد ، و آن را به دست هلادیک داد ، و هلادیک آن را بطور تصادفی باز کرد . گویی از میان مِهی ، نقشه‌ی هندوستان را دید . با هجوم ناگهانیِ یقین ، یکی از کوچکترین حروف را لمس کرد . صدایی که از همه سو می‌آمد گفت : فرصت کافی برای کار تو عطا شده است . هلادیک از خواب پرید .
به یاد آورد که رؤیاهای انسان‌ها به خدا تعلق دارند ، و ابن‌میمون نوشته است که کلمات هر رؤیا ، اگر مشخص و مجزا باشند و توسط گوینده‌ای نامرئی ادا شوند ، الهی‌اند . لباس پوشید . دو سرباز وارد سلول او شدند و دستور دادند که به دنبال آنان برود .
مرگ و پرگار ( خورخه لوئیس بورخس )

". برای شما و برای تمامی کاستالیایی‌ها فقط یک خطر در کمین نشسته است ، ما ناگزیر هستیم هر روز از خودمان پاسداری کنیم و مواظب خودمان باشیم . روحِ ولایت (آموزش) و نظام ما بر دو اصل بنیاد گرفته است : بر عینیت و عشق واقعی به تحصیل و مطالعه ، و بر پرورش خِرد استغراق و هماهنگی . برای ما متعادل ساختن این دو یعنی عقل و دانش و سودمند و ارزشمند بودن برای نظام ، اصل است . ما علوم و نظام‌ها ، مقررات و پژوهش را ، البته هرکدام بشیوه‌ی خاص خود ، دوست داریم ؛ اما در عین حال می‌دانیم که سرسپردگی و پایبندی به انضباط و مقررات ااماً نمی‌تواند فرد را از خودخواهی ، پلیدی ، بدی ، پوچی و بیهودگی باز دارد . تاریخ نمونه‌های بسیاری را ارائه داده است ، فولکلور هم شخصیت دکتر فاووست را مطرح ساخته است تا بتواند این خطر را بنمایاند .
در قرون گذشته ایمنی را در اتحادِ منطق و مذهب ، تحقیق و زهد ، یا ریاضت کشیدن می‌جستند ، در دانشگاهِ ادبیات‌شان الهیات فرمانروایی می‌کرد . ما بین خودمان از استغراق و تفکر استفاده می‌کنیم ، و از درجات زیبا و پسندیده‌ی یوگا ، تلاش می‌کنیم حیوانی را که در درونمان است و Diabolus - شیطانی را که در تمام زمینه‌ها و رشته‌های علوم آشیانه گرفته است از خودمان برانیم . هم شما و هم خود من بخوبی می‌دانیم که بازی مهره‌ی شیشه‌ای نیز شیطان پنهان خود را دارد که می‌تواند به هنرمندی و هنرپروری بیانجامد ، به خودخواهی هنرمندانه ، به تکامل نفس ، به تلاش برای استیلا بر دیگران و پس از آن سوءاستفاده از قدرت و استیلاگری . به همین دلیل است که ما به آموزشی غیر از آموزش عقلانی و به تسلیم شدن به اصول اخلاقی نظام نیاز داریم ، و این امر نه بدان خاطر که زندگی روحاً فعالمان را در یک قالب زندگی رؤیاییِ طبیعتاً گیاهی‌گونه بریزیم ، بلکه برعکس برای این است که بتوانیم خودمان را به اوج یا به قلّه‌ی رفیع کامیابی و پیروزی عقلانی برسانیم . ما نمی‌خواهیم از Vita Activa - زندگی فعال ، بگریزیم و خودمان را به Vita Contemplativa - زندگی معنوی برسانیم ، بلکه می‌خواهیم پیوسته به پیش برویم و ضمناً به تناوب بین این‌دو ، یعنی آسوده‌خاطر زیستن بین آنها ، زندگی کنیم و در هر دو شرکت جوییم ."
بازی مهره‌ی شیشه‌ای ( هرمان هسه )

تلاش برای دستیابی به سلاح‌های جدید بی‌وقفه ادامه دارد و جزو معدود فعالیت‌هایی است که هنوز در آن ذهنِ خلاق و نظریه‌پردازِ انسان امکانِ بروز می‌یابد . امروزه در اوشنیا ، دیگر علم به معنای قدیمیِ آن تقریباً وجود ندارد . در زبان نوین کلمه‌ای برای 'علم' وجود ندارد . روشِ تجربیِ تفکر که مبنای تمامِ موفقیت‌های علمیِ گذشته بوده با بنیادی‌ترین اصولِ اینگسوس در تضاد است . و حتی پیشرفت‌های فناوری فقط در صورتی روی می‌دهند که محصولِ آنها در کاهش آزادی بشر کاربرد داشته باشد . دنیا در زمینه‌ی تمام صنایع و هنرهای سودمند یا دچارِ وقفه شده و یا سقوط کرده است . زمین‌ها را با گاوآهن شخم می‌زنند ولی کتاب‌ها را با دستگاه می‌نویسند . اما در مورد مسائلی از قبیل جنگ و جاسوسی ، که از اهمیت حیاتی برخوردارند ، هنوز از دیدگاه‌های تجربی حمایت می‌شود و یا حداقل با تسامح با آنها برخورد می‌شود . اهداف حزب تسخیر تمام کُره‌ی زمین و خاموش کردنِ امکانِ تفکر مستقل برای همیشه است .
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )

در این دِژ فقط مجرمان مهم را نگاه می‌داشتند و مقررات آن مانند دیوارهایش بسیار سخت و شدید بود . اگر قرار باشد که در بیرحمی عظمتی نهفته باشد ، پس این آرامشِ بزرگ ، غم‌آلوده ، مُرده و خاموش که کوچک‌ترین هِس‌هِس صدا و کم‌ترین نفس را خفه می‌کرد ، از عظمت برخوردار بود .
در این سکوت باشکوه ، دقایق بگونه‌ی اندوه‌باری سپری می‌شدند ، پنج انسان ، دو زن و سه مرد ، درحالیکه از هر چیز زنده به دور افتاده بودند ، چشم انتظار به سر رسیدن شب و فرا رسیدن سپیده‌دم و اعدام خویش بودند . اما هریک بگونه‌ای خاص خود را آماده‌ی سرنوشت خویش می‌کردند .
محکوم‌شدگان ( لئونید آندریف )

شاعری که شکوه ، عظمت و وحشت زندگی را در ابیات آهنگ‌گونه‌اش می‌ستاید ، موسیقی‌دانی که آنها را در حالِ محض و جاودانه به صدا تبدیل می‌کند ، تمامی اینان آورندگان نوراَند و فزایندگان شادی و درخشش بر زمین ، حتی در آن‌هنگام که ما را در اشک‌ها و اندوه‌ها رهبری می‌کنند و با خود به هر سو می‌کشانند . شاید شاعری که غزل‌هایش ما را شاد می‌کند خود دچار یک تنهایی اندوه‌برانگیز بوده است ، موسیقی‌دان نیز رؤیابین و مالیخولیایی ، لیکن با وجود این ، آثارشان در آرامش و صفای خدایان و ستارگان نقش و سهم دارد . آن چیزی را که آنها به ما می‌دهند تیرگی ، سیاهی ، رنج ، بیم و هراس‌شان نیست ، بلکه قطره‌ای از روشنی محض و شادی جاودانه است . گرچه تمامی مردم و تمامی زبان‌ها کوشیده‌اند ژرفای جهان هستی را در اساطیر و افسانه‌ها ، جهان‌شناسی یا در مذاهب بیابند ولی شکوه ، والایی و کامیابی نهایی‌شان همین شادی و نشاط بوده است . شما هندوان باستان را بیاد می‌آورید ، روزی آموزگارمان در والسدل درباره‌ی آنها به زیبایی سخن گفت . مردمی اهل درد و رنج ، اهل تفکر و اندیشه ، توبه و ریاضت : لیکن دستاوردهای بزرگ و نهاییِ افکارشان هم روشن و درخشان و هم شادی‌آفرین است . لبخند مرتاضان ، ریاضت‌کشان و بودائیان نیز شادی‌آفرین است . شخصیت‌های درون اساطیر ژرف و معماگونه‌شان هم شادی‌آفرینند . دنیایی که این اسطوره‌ها و افسانه‌ها نماینده‌اش هستند ، خداگونه ، نشاط‌انگیز ، درخشان و پرتوافکن به زیبایی و دل‌انگیزی بهاران آغاز می‌شود : یعنی عصر طلایی . آنگاه این دنیا پیوسته بیمار می‌شود و راه پلیدی و فساد می‌پیماید ، ناهنجار می‌شود و در نگون‌بختی و بینوایی غوطه می‌خورد و در پایانِ چهار دوران که هر یک پست‌تر از دیگری است ، برای محو شدن ، رسیده و آماده می‌شود ، بنابراین با شیوای خندان و رقصان پایمال و زیرِ پا از بین می‌رود ؛ اما به اینجا پایان نمی‌پذیرد ، با لبخند ویشنوی رؤیابین که دستانش دنیای جوان ، نو ، زیبا و درخشان را بازیگوشانه شکل می‌دهند ، از نو آغاز می‌شود . 
بسیار شگفت‌انگیز است ، چگونه هندیان با درون‌بینی و با قدرت تحمل درد و رنجی که در اقوام دیگر کمتر می‌بینید ، وحشت‌زده و شرمسارانه به بازی ستمگرانه‌ی تاریخ جهان نگاه می‌کنند ، همچنین به چرخ همیشه گردانِ آزمندی و درد کشیدن : آنها از شکنندگی انسان ، آزمندی ، شیطنت و دیوصفتی انسان ، و در عین‌حال از علاقه‌ی ژرف و شدیدش به رسیدن به تزکیه و هماهنگی آگاه شده و آن‌را درک کرده‌اند . برای دستیابی به زیبایی و تراژدی یا فاجعه‌ی آفرینش ، از این شکوه و عظمت استفاده کرده‌اند : شیوای نیرومند که رقص‌کنان دنیای کامل را به ویرانی سوق می‌دهد و ویشنوی خندان که چرخ‌ن و خنده‌کنان سبب می‌شود تا دنیا از رؤیاهای طلایی خدایانش سر بُرون بیاورد .
اما به داستان نشاط و شادی کاستالیایی خودمان بازگردیم ، که شاید شکل یا گونه‌ی دیرآمده و کوچک‌تر همین آرامش و صفای بزرگ باشد ، اما شکلی کاملاً مشروع است . پژوهندگی نیز همیشه و در هرجا کار شاد و نشاط‌آوری نبوده است ، هرچند که می‌بایستی باشد . پژوهندگی [پژوهش] که آیین حقیقت بشمار می‌رود ، به نظر ما پیوند کاملاً نزدیکی با زیبایی دارد ، همچنین با انجام نشاط روحی توسط استغراق و تفکر ؛ درنتیجه هیچگاه نمی‌تواند شادی آرام‌بخش و باصفایش را کاملاً از دست بدهد . بازی مهره‌ی شیشه‌ای ما این سه اصل را در خود جای داده است : آموختن ، احترام به زیبایی و استغراق .
بازی مهره‌ی شیشه‌ای ( هرمان هسه )

پدر وی گرچه از شمار رهبران ی واقعی نبود ، درست مثل دزینیوری‌های دیگر یکی از طرفداران ابدی حزب محافظه‌کار و طرفدار دولت بود . این مرد با هرگونه نوآوری و ابداع سر دشمنی داشت ، و با افراد واقعاً مستضعف و مستأصل جامعه که خواستار حقوق جدیدی بودند و می‌خواستند در اقتصاد سهم عادلانه‌ای داشته باشند مخالف بود . نسبت به افراد بی‌نام و نشان بدگمان بود ، از سرسپردگان نظام قدیم بود و آماده برای فداکاری در راه هر چیزی که آن‌را مشروع و مقدس می‌شمرد . این مرد بی‌آنکه تمایلات دینی خاصی داشته باشد ، روش دوستانه‌ای نسبت به کلیسا در پیش گرفته بود . هرچند که حس عدالت‌خواهی ، خیرخواهی ، خیراندیشی و یاری‌رساندن به دیگران در او از بین نرفته بود ولی با تلاش کشاورزان مستأجر که می‌کوشیدند وضعشان را سر و سامان بدهند مخالفت اصولی خاصی نشان می‌داد . این مرد را عادت بر این بود که سنگدلی و خشونتش را با برنامه‌ها و شعارهای حزبش توجیه می‌کرد . در حقیقت اعتقادات و درونبینی ، او را برنمی‌انگیخت بلکه در عوض سرسپردگی و ایمان کور به طبقه‌اش و به سنت‌های خانوادگی‌اش ، او را به این کارها برمی‌انگیخت . این روحیه با بزرگواری و احترام به بزرگواری و شرافت و همچنین نفرت زیاده از حد به هر چیز نو ، پیشرفته و معاصر همگام و هم‌پا شده بود .
بازی مهره‌ی شیشه‌ای ( هرمان هسه )

سومین بولجیا (گودال سوم) از طبقه‌ی هشتم ، خاص کسانی است که مرتکب خرید و فروش اموال و مناصب کلیسا شده‌اند و قاعدتاً باید وقف‌خواران نیز در آن جای داشته باشند . این عده در جمع حیله‌گران مسکن گرفته‌اند ، زیرا اموال خدا را به نام خود در معرض بیع و شری گذاشته‌اند . در زمان دانته عده‌ی این‌قبیل کسان بسیار زیاد بود ، زیرا کلیسا مرکز اصلی ثروت بود و غالب مؤمنین کمابیش اموال خود را بدان هدیه می‌کردند .
در گودال سوم این طبقه ، این دوزخیان هر کدام در درون حُفره‌ای جای دارند که در داخل دیوار حَفر شده است ، بدین ترتیب که از سر تا ساق‌های ایشان در این حُفره فرو رفته و فقط دو پای‌شان از آن بیرون است ، و چون کف هرکدام از این پاها به روغن اندوده و شعله‌ور است ، این دوزخیان از سوزش آتش ، دائماً پاهای خود را تکان می‌دهند و فریاد می‌کشند .
دانته اختصاصاً به حُفره‌ای توجه می‌کند که مخصوص پاپ‌ها است ، و یکی از پاپ‌ها را در آن می‌بیند که فریادکِشان در انتظار پاپ بعدی است تا بیاید و او را از آنجا برهاند ، زیرا قانون کلی این قسمت از دوزخ این است که چون گناهکارِ بعدی بِدآنجا آید ، آنکه قبلاً در حُفره بود به اعماق آن فرو خواهد رفت و برای ابد ناپدید خواهد شد ، تا وقتیکه روز رستاخیز فرا رسد . برای این حُفره دانته از سه پاپ بعنوان داوطلب مسلم نام برده است .
در اینجا نیز مثل همه‌ی قسمت‌های دیگر دوزخِ دانته ، مجازات متناسب با جرم است : حُفره‌ای که این دوزخیان در آن به سر می‌برند کاملاً شباهت با حُفره‌هایی دارد که در کلیساهای قدیم می‌ساختند و در متن و حواشی این سرود از آنها سخن رفته است . همچنان که اینان مقررات کلیسا را به مسخره گرفته بودند ، در اینجا خود در درون حُفره به مسخره گرفته شده‌اند ، و چون آب مقدس تعمید را در زندگی مورد ریشخند قرار داده بودند ، در اینجا با آتش تعمید داده می‌شوند . روغن مقدس مخصوص تبرک اموات نیز در اینجا به پای آنان آلوده شده است تا آن‌را شعله‌ور کند .
در تمام این سرود لحن دانته نیش‌دار و زننده است و چندین‌جا نیز عمداً اصطلاحات عامیانه در آن بکار رفته است .
کمدی الهی ؛ دوزخ ( دانته آلیگیری )

کجا می‌توانست برود ؟ کجا گُم می‌شد ؟ پیدا نبود . کسی نمی‌دانست . کسی به کسی نبود . مردم به خود بودند . هرکس دچار خود ، سر در گریبان خود داشت . دیده نمی‌شدند . هیچکس دیده نمی‌شد . پنداری اهالی زمینج در لایه‌ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه‌ سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله‌ی زمینج را پُر می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )

مهمان با لحنی محبت‌آمیز پرسید : "مگر حاکم از اورشلیم خوششان نمی‌آید ؟"
حاکم خنده‌ای کرد و با تعجب گفت : "ای خدایان مهربان ! ناراحت‌ترین جای دنیا است . مسأله فقط آب و هوای اینجا نیست ؛ هر بار که به اینجا می‌آیم بیمار می‌شوم ؛ این تازه نیمی از گرفتاری‌های من است . اما امان از دست اعیاد و جادوگران و ساحران و شعبده‌بازان و گروه‌های متعدد زُوّار . همه متعصب‌اند . همه‌شان همینطورند . و این منجی‌ای که انتظارش را می‌کشند و منتظرند همین امسال ظهور کند ، چقدر دردسر ایجاد کرده ؟ هر لحظه امکان خونریزی بی‌دلیل وجود دارد . نصف وقت من صرف این می‌شود که سپاهیان را جابجا کنم و شکایات و تکذیب‌نامه‌هایی را بخوانم که حداقل نیمی از آنها علیه خود من نوشته شده است . قبول دارید که این کارها خسته‌کننده است . اگر خدمت‌گذار امپراطور نبودم ، آنوقت می‌دانستم چه کنم ."
مرشد و مارگاریتا ( میخائیل بولگاکف )

اینکه آیا کسی مجاز است در قرون‌وسطی از نظام سرمایه‌داری سخن گوید ، بستگی به چگونگی تعریفش از سرمایه‌داری دارد . اگر درک شما از اقتصاد سرمایه‌داری سست شدن پیوندهای صنفی ، خروج تدریجی تولید از محدودیت‌ها و نیز امنیت صنفی باشد ، به عبارت دیگر ، اگر منظورتان از سرمایه‌داری به سادگی عبارت از اداره و انجام کسب و کار بحساب خود طرف باشد که انگیزه‌اش روح رقابت و سود است ، در اینصورت بی‌شک قرون‌وسطای میانه را دوره‌ی سرمایه‌داری بشمار خواهید آورد . ولی اگر این تعریف را نارسا تلقی کنید و بهره‌کشی از کار بیرونی و نظارت بر بازار از سوی دارندگان وسایل تولید و خلاصه تبدیل کار از یک شکل خدمت به کالای محض را مهمترین عوامل بشمار آورید ، در اینصورت باید تاریخ سرمایه‌داری را از سده‌ی چهاردهم و پانزدهم آغاز کرد . بعبارت دیگر از انباشت واقعی سرمایه ، ثروت زیاد به معنی امروزی آن ، حتی در قرون‌وسطای متأخر با اِشکال ممکن است سخن گفت ، همچنین نمی‌توان از یک اقتصاد منسجم عقلانی سخن بمیان آورد که یکسره بر اصول کارآیی ، برنامه‌ریزی مبتنی بر روش مشخص و مصلحت‌جویی پی‌ریزی شده باشد . ولی از این پس گرایش بسوی سرمایه‌داری صراحت دارد . روح فردگرایانه در زندگی اقتصادی ، شکست تدریجی اصل صنفی و غیرشخصی شدن پیوندهای انسانی در همه‌جا زمینه بدست می‌آورد . هرچند مفهوم کامل سرمایه‌داری بکمال نرسیده ، ولی علائم اقتصاد نو ملازم این دوران است و طبقه‌ی میانه بعنوان نماینده‌ی روش تولید سرمایه‌داری تفوق دارد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

پیدایش سبک گوتیک بر بنیانی‌ترین دگرگونی در سراسر تاریخ هنر مدرن دلالت دارد . خاستگاه همه‌ی پندارهای انتزاعی که هنوز امروزه معتبرند ، صداقت نسبت به طبیعت ، ژرفای احساس ، لذّت‌جویی و حساسیت ، در اینجا است . هنر قرون‌وسطی اگر که با معیارهایِ احساس و بیان آزموده شود نه تنها زمخت ، سخت و زشت می‌نماید ، اثر گوتیک در قیاس با رنسانس چنین است ، بلکه خام و ناخوشایند نیز به نظر می‌آید . تا عصر گوتیک دیگر با آثاری روبرو نیستیم که چهره‌ها ابعاد عادی ، حرکت طبیعی و زیبایی به معنای دقیق کلمه داشته باشند . در مورد این آثار حتی نمی‌توانیم یک‌دم فراموش کنیم که آنها به یک‌‌دوره‌ی گذشته تعلق دارند ؛ ولی دست‌کم در بعضی از آنها یک لذّت بی‌واسطه می‌چشیم که ناشی از تعلیم و تربیت یا احساس مذهبی صرف نیست . پس علل چنین دگرگونی در سبک چه بوده ؟ خاستگاه این ادراک نوی هنری که تا این حد به ما نزدیک است چه می‌توانست باشد ؟ سبک جدید با کدام دگرگونی‌های مادی ، اقتصادی و اجتماعی پیوند داشت ؟ نباید انتظار داشته باشیم که جواب به این پرسش‌ها یک تحول ناگهانی را برملا کند . زیرا اگرچه تفاوت‌هایی که عصر گوتیک را از قرون‌وسطای متقدم جدا می‌سازند بسیار عظیم‌اند ، در وهله‌ی اول بطور ساده استمرار و تکمیل آن دوره‌ی گذار از سده‌ی سیزدهم می‌نماید که در طول آن نظام اقتصادی و اجتماعی ارباب‌سالاری و تعادل ایستای هنر و فرهنگ رومی‌وار به تزل آغازید . در هر صورت ، اوایل اقتصاد پولی و تجاری و نخستین نشانه‌های باززایی بورژوازی و صنعتگری شهری به این زمان بازمی‌گردد .
با توجه به این دگرگونی ، به نظر می‌آید که گویی آن تحول اقتصادی که در جهان باستان سبب ایجاد فرهنگ شهرهای تجاری یونان شد دارد تکرار می‌شود ؛ به‌هرحال چهره‌ی تازه‌ی اروپای باختری شباهت بیشتری به اقتصاد شهری باستان پیدا می‌کند تا به جهان قرون وسطای متقدم . بار دیگر مرکز ثقل زندگی اجتماعی از روستا به شهر انتقال می‌یابد ؛ بار دیگر شهر سرچشمه‌ی هرگونه انگیزه و کانون همه‌ی ارتباط‌ها است . پیش از این صومعه‌ها نقاط ثابتی بودند که برنامه‌های سفرها بر آنها مبتنی بود ، حال مردم باز در شهرها با هم برخورد می‌کنند و با جهانی فراخ‌تر تماس می‌یابند . تفاوت اساسی میان شهرهای قرون‌وسطایی و این شهرها عبارت از این است که شهرهای اولی بطور عمده مرکز سازمان اداری بودند حال آنکه این یکی‌ها فقط مرکز مبادله‌ی تجاری ؛ درنتیجه در هم شکستن اَشکال ایستای کهن زندگی سریع‌تر و ریشه‌ای‌تر از آن است که در جوامع باستان جریان داشت .
[.]
گذار بزرگ روح اروپایی از حوزه‌ی خدا به قلمرو طبیعت ، از رازهای غائی مهیب به اسرار بی‌آزارتر جهان مخلوق ، به شکلی برجسته‌تر از شعر در آن عصر در هنرهای تجسمی به نمایش درمی‌آید . در هنرهای بصری از پیش آشکار است که دلبستگی هنرمند از نمادهای بزرگ و رشته‌های به هم پیوسته‌ی فراسوی طبیعت به تصویر مسائل و چیزهای محسوس و خاص انتقال می‌یابد که بی‌واسطه تجربه می‌شوند . حیات آلی که پس از سرآمدن جهان باستان همه‌ی معنی و ارزش خود را از دست داده بود بار دیگر صاحب ارج می‌شود ، و از این پس اشیاء متحقق واقعیت تجربی موضوعات هنر می‌گردند بی‌آنکه مستم نوعی توجیه فوق‌طبیعی و آن‌جهانی باشند .
بهترین توضیح این سیر تکاملی سخنان 'توماس قدیس' است که می‌گوید : "خداوند از همه‌ی اشیاء خوشش می‌آید ، زیرا هریک از آنها با گوهر پروردگار انطباق دارد ." این بیان نشانه‌ی کاملی از توجیه مذهبی طبیعت‌گرایی است . هر چیز واقعی ، هر چند گذرا و ناچیز ، رابطه‌ای بی‌واسطه با خداوند دارد ؛ هر چیز سرشت ایزدی را بطرز خاص خویش بیان می‌دارد و از اینرو ارزشی از آنِ خود دارد و برای هنر نیز دارای مفهوم است . اگرچه در حال حاضر چیزها بعنوان تجلیات پروردگار خواستار توجه‌اند و در یک سلسله مراتب ، برحسب میزان سهمی که از ذات باری‌تعالی دارند ، رده‌بندی می‌شوند ، این پندار ، که هیچ لایه‌ای از هستی ولو نازل یکسره خالی از مفهوم یا بارقه‌ی یزدانی نیست و لذا هیچ چیزِ بکلی تهی از ارزش در هنر تصویر نمی‌شود ، عصر جدیدی را رقم می‌زند .
[.]
دوگانگی که در گرایش‌های گوناگون اجتماعی ، اقتصادی ، مذهبی و فلسفی روزگار ، در تخاصم میان اقتصاد [کوچک محلی] در حد مصرف و اقتصاد تجاری ، ارباب‌سالاری و بورژوازی ، کامجویی اُخروی و کامجویی دنیوی ، واقع‌گرایی و نام‌گرایی ، که بر کل رابطه‌ی هنر گوتیک با سرشت و ساخت درونی ترکیب آن تسلط دارد ، نشان داده شد ؛ در قطبی شدن عناصر عقلانی و غیرعقلانی بویژه در معماری نیز متجلی است .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

طلبه‌ی دوره‌گرد یا 'واگانت' یک یا طلبه بود در حال گشت و گذار ، که آواز می خواند و قصه تعریف می‌کرد ، کشیش فراری یا طلبه‌ای که تحصیل را کنار گذاشته و یک بی‌طبقه و یک بوهمی است . او فرآورده‌ی همان تحول اقتصادی و نشانه‌ی همان جنبش اجتماعی است که بورژوازی شهری و شهسوار حرفه‌ای را ایجاد کرده است . ولی او دیگر علائم برجسته‌ی ناآرامی اجتماعی روشنفکر معاصر را بروز می‌دهد ؛ او به کلیسا یا طبقه‌ی ممتاز یکسره بی‌اعتنا است ؛ عاصی و افسار گسیخته‌ای است که در اصل با سنت و قرارداد مخالف است . در عمق ، او قربانی تعادل اجتماعیِ واژگونه و پدیده‌ای گذرا است که برای آن زمان‌ها نمونه‌ی ‌وی بشمار می‌آید که توده‌های مردم گروه‌های اجتماعی گذشته‌ی خود را ، که زندگی‌شان زیر سیطره‌ی آنها بود ، به‌خاطر گروه‌بندی‌های نااستوارتر که برای‌شان آزادی بیشتر اما حمایت کمتر عرضه می‌کند رها می‌سازند . با احیاء شهرها و تجمع در آنها ، و بالاتر از همه با شکوفایی دانشگاه‌ها یک پدیده‌ی اجتماعی نو ، طلبه - پرولتر ظهور می‌کند . بخشی از ت نیز تأمین اجتماعی خویش را از دست می‌دهد . کلیسا در گذشته مسئولیت همه‌ی شاگردان آموزشگاه‌های وابسته به دیر و اسقف را بعهده داشت ، ولی اکنون که بر اثر آزادی بیشترِ شخصی و شور عمومی برای نیل به رده‌های اجتماعی ، آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌ها از جوانان تنگدست پر بود ، کلیسا دیگر گرایشی نداشت که برای همه‌ی آنها مقاماتی دست و پا کند . این جوانان که بسیاری از ایشان حتی نمی‌توانستند تحصیل‌شان را تکمیل کنند ، چه‌بسا با یک زندگی آواره چون گدایان و بازیگران سر می‌کردند . چیزی طبیعی‌تر از آن نبود که آنها همواره آماده باشند که با زخم و زهرِ شعرشان ، از جامعه‌ای که در حق‌شان آنقدر کم عنایت داشت انتقام خود را بگیرند .
طلبه‌های دوره‌گرد به لاتین می‌نویسند و سرگرمی‌آفرینان اربابانِ هستند نه اربابانِ دنیوی [.]
تغزل‌های عاشقانه‌ی طلبه‌های دوره‌گرد با شاعران سده‌ی یازده بطور عمده از این‌ نظر متفاوت است که آنها درباره‌ی ن بجای علاقه با تحقیر سخن می‌گویند و با عشق جسمانی با نوعی خشونت صریح برخورد می‌کنند . این صرفاً نشانه‌ی دیگری است از اینکه طلبه‌ها با هر چیزی که بطور قراردادی محترم است با بی‌حرمتی رفتار می‌کنند . با اینحال برخلاف تصور شایع ، نوعی انتقام از پاکدامنی که به احتمال خودشان با آن سر و کاری نداشتند نبود . در اشعار غنایی 'گولیارو' ن با همان نظر تند حکایت‌های منظوم ترسیم شده‌اند ؛ این شباهت نمی‌تواند اتفاقی باشد ، و ما را به این نتیجه‌گیری می‌رساند که طلبه‌ها بطور مستقیم در آفرینش کل این ادبیات ضدّ زن و ضدّ رمانتیک دست داشتند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

عشق شاعران سده‌ی یازدهم و شعر عاشقانه بیش از آن دوام آورد که یک وهم تلقی شود . چنانکه گفته‌ایم ، بیان ادبی موفق عواطف ساختگی در تاریخ بی‌همانند نیست ؛ بی‌تردید امکان دارد نسل‌هایی از این وهم حمایت کنند . هرچند روابط ارباب رعیتی بر سراسر تار و پود زمانه نافذ بود ، اما اگر ارتقاء ملازمان به جایگاه شهسواری و موضع تازه و والای شاعر در دربار نبود ، از توضیح جذب ناگهانی این موضوع که سرانجام کل محتوای عاطفی شعر را به جامه‌ی اصطلاحات این رابطه آراست عاجز می‌ماندیم . برای درک درست مفهوم تازه‌ی عشق باید شهسواران نوپا را که اغلب فاقد دارایی بودند و جوش و خروش این گروه اجتماعی ناهمگن را که مؤثر می‌افتاد به اندازه‌ی اشکال عام حقوقی ارباب‌سالاری بحساب آوریم . بسیاری از شهسوارزادگان ، فرزندان کهتر خانواده ، که قلمرو پدری برای آنها تکافو نمی‌داد ، اکنون بی‌پول آواره‌ی جهان شده بودند ، و اغلب معاش خود را بعنوان آوازه‌خوان دوره‌گرد می‌گذراندند ، ولی اگر اصولاً ممکن می‌شد به خدمت در دربار امیری بزرگ تن می‌دادند . بسیاری از شاعران سده‌ی یازدهم و عاشقانه‌سُرایان خاستگاهی پست داشتند ؛ ولی از آنجا که خنیاگر با استعداد ، اگر نجیب‌زاده‌ی بزرگ ارباب و حامیش می‌شد ، به آسانی می‌توانست به شهسواری ارتقاء یابد ، دیگر تمایزهای تبار دارای اهمیت چشمگیر نبود . این شهسواران بی‌چیز و بی‌ریشه ، اغلب بطور طبیعی پیشرفته‌ترین نمایندگان فرهنگ شهسواری بودند . آنها بسبب بی‌چیزی و جابجایی اجتماعی‌شان خود را بطور مشخص از قید و بندها و تعهدات اجتماعی آزاد احساس می‌کردند که برای اشرافیت ارباب‌سالاری کهن میسر نبود . آنها بی‌آنکه کسرِ شأن‌شان باشد جرأت نوآوری‌هایی داشتند که سرشار از تندترین اعتراض‌ها هستند . عشق‌پرستی جدید و بسط شعر جدید احساساتی دربار ، اساساً کار این عنصر سیال جامعه بود . آنها احترام خویش به بانوی مخدوم‌شان را بکسوت ترانه‌های عاشقانه می‌آراستند که بشیوه‌ی دربار ، ولی نه کاملاً در اصطلاحاتی تصنعی ، بیان می‌شد . آنها نخستین کسانی بودند که در کنار تقدیم خدمتگذاری به ارباب ، جایی نیز برای عرض چاکری به کدبانو باز کردند . آنان بودند که وفاداری به ارباب تیولدار را به منزله‌ی عشق ، و عشق را به منزله‌ی وفاداری به ارباب تیولدار تفسیر کردند . اکنون که موقعیت اقتصادی و اجتماعی در اصطلاحات عاشقانه ترجمانی برای خود یافته بود ، انگیزه‌هایی با کیفیت جنسی - روانشناختی نیز نقش بازی می‌کردند ، ولی اینها نیز از لحاظ جامعه‌شناختی مشروط بودند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

تجارت نه تنها پول را وسیله‌ی عمومی مبادله و پرداخت می‌کند ، نه تنها آن را شکل مطلوب دارایی می‌گرداند ، بلکه آن را بکار می‌اندازد و با بکار بردنش در تدارک مواد ، ابزار و انباشت انبارها و نیز همچون شالوده‌ای برای معاملات اعتباری و بانکی ، آن را بهره‌زا می‌کند . همه‌ی اینها نشانه‌های ویژه‌ی دید سرمایه‌داری درباره‌ی زندگی را به بار می‌آورند . منقول بودن دارایی و سهولت مبادله ، معامله و انباشت آن ، افراد را از محیط زادگاهی و از موضع اجتماعی‌شان که در آن بوجود آمده بودند بطور روزافزونی رها می‌سازد .
آنها از یک طبقه‌ی اجتماعی به طبقه‌ی دیگر آسان‌تر ارتقاء می‌یابند ، و از تحمیل نحوه‌ی اندیشه و احساس شخصی خود بر همقطاران‌شان لذّتی متزاید حاصل می‌کنند . پول که اندازه‌گیری ، مبادله و تجرید ارزش را ممکن کرده ، دارایی را فاقد شخصیت و خنثی می‌سازد . او عضویت در گروه‌های اجتماعی گوناگون را وابسته می‌کند به عامل پیوسته متغیر ، مجرد و فاقد شخصیتِ در دست داشتن مبلغ و مقدار لازم سرمایه . بدینسان از لحاظ اصولی قید و بندهای قشرهای اجتماعی منسوخ می‌شود . همینکه حیثیت اجتماعی با مبلغ پولی که در اختیار باشد تغییر کند ، انسان‌ها به سطح رقیبان اقتصادی ساده‌ای تنزل می‌کنند ، و وقتی بدست آوردن این نوع دارایی معلول موهبت‌های فردی ، هوش ، حس سوداگری ، کاسب‌منشی و قدرت ترکیب باشد ، نه نسب و طبقه و یا امتیاز ، فرد به حیثیتِ خودساخته نائل می‌شود و ارزش تعلق داشتن به گروه اجتماعی خاص کاهش می‌یابد . خلاصه ، بجای کیفیت‌های نامعقول نسب و نژاد ، خصلت‌های ذهنی منشاء حیثیت می‌گردد .
اقتصاد پولی شهرها کل نظام اقتصادی ارباب‌سالاری را به زوال تهدید می‌کند .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

ای که برای تو می‌نویسم ، پیش از این تو را به نامی می‌خواندم که امروز زیاده به چشمم شِکوه‌آمیز می‌نماید : ناتانائیل ، و امروز تو را رفیق می‌نامم . دیگر هیچ چیز شِکوه‌آمیزی به دل راه مده .
بکوش تا از خویش چیزی بدست آوری که شِکوه را بی‌ثمر گرداند ، هرگز آنچه را خود می‌توانی بدست آوری از دیگری تمنا مکن .
خوشبختی خود را در افزودن به خوشبختی دیگران بدان .
کار کن و مبارزه کن و از چیزی که می‌توانی تغییرش دهی هیچ رنجی بر خود هموار مکن ، بکوش تا پیوسته با خود تکرار کنی : "این امر تنها به من بستگی دارد ."
تن دادن به هر بدی و شرارتی که از آدمیان سر می‌زند تنها از روی سستی و بزدلی است . اگر هرگز بر این اعتقاد بوده‌ای که خردمندی در تسلیم است ، از این اعتقاد دست بدار و یا دیگر ادعای خردمندی مکن .
رفیق ، زندگی را بدانگونه که مردمان به تو عرضه می‌دارند مپذیر ، زندگی تو یا دیگران می‌تواند زیباتر از این باشد ؛ به هیچ‌روی آن زندگی دیگر را مپذیر . آن زندگی دیگر را که شاید تسلی بخشمان باشد و یاریمان دهد تا آسان‌تر به رنج‌های این یک گردن نهیم . از روزی که رفته‌رفته دریابی که مسئول بیشتر رنج‌های زندگی نه خدا ، بلکه بشر است ، دیگر بدان‌ها تن در نخواهی داد .
از بُت‌ها فرمانبرداری مکن .
مائده‌های زمینی ( آندره ژید )

برای مردم قرون‌وسطای متقدم پندار پیشرفت یکسره ناشناخته است ؛ به ارزش چیزهای تازه تفاهم نشان نمی‌دهد و می‌کوشد آنچه را که سنتی و کهنه است حفظ کند ، تنها پندار پیشرفت ، که دانش جدید هوادارش می‌باشد ، نیست که با نحوه‌ی تفکر آن بیگانه است ؛ این عصر در درک حقیقت‌های آشنا ، که مقامات رسمی تضمینش کرده‌اند ، به اصالت تفسیر بسیار کمتر دلبستگی دارد تا تأیید و تأکید خود حقیقت‌ها ، کشف دوباره‌ی چیزی که تثبیت شده ، شکل دادن مجدد به چیزی که پیش از این شکل گرفته و تفسیر دوباره‌ی حقیقت را بی‌معنی و بی‌لطف می‌انگارد . ارزش‌های عالی فراسوی اعتراض و حاوی اشکال معتبر جاوید هستند ؛ میل به دگرگون ساختن آنها ، تنها بخاطر دگرگونی‌شان ، گستاخی محض است . هدف زندگی کسب حقیقت‌های جاوید است نه فعالیت ذهنی بخاطر خود فعالیت ذهنی . دورانی است آرام و به استواری مستقر ، با ایمانی قوی که هرگز از اعتماد خود بدرستی ادراکش از حقیقت و قانون اخلاقی دست نمی‌شوید ، شکاف ذهنی و کشاکش وجدانی ندارد ؛ در آرزوی تازه نمی‌سوزد و از کهنه ملالی ندارد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

دلِ مِرگان می‌خواست برخیزد و برود روی گونه‌ی پسرش را انه ببوسد . اما چیزی مثل لایه‌ای نامرئی مانعش می‌شد . از اینکه محبت خود را بنمایاند شرمنده بود . مِرگان چنین بود . مهر خود را نمی‌توانست به‌سادگی بازگو کند . عادت نداشت . شاید چون بروز دادن عشق ، فرصت می‌خواهد . گه‌گاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود می‌شد ، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود . پس بیانِ مهر گویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود . گرچه جوهر مهر ، عمیق‌ترین خصلت مِرگان بود . به‌جای هرچه ، زبری و خشونت . به‌جای هرچه ، چنگ و دندان و خشم . و این ، عادت شده بود . عادت پرخاش و واکنش‌های سخت ، به هرچه . احساس محبت مِرگان غصب شده بود . شاید بشود گفت 'تاراج' . و این حس تنها هنگامی جلوه می‌کرد که جان او آرام گرفته باشد . دریا که آرام بگیرد مروارید دست می‌دهد : تبلور مهر .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )

درست و نادرست ؛ کربلایی دوشنبه ، آرزوهایش را هم قاطی پیش‌بینی‌هایش می‌کرد . پیش‌بینی‌هایی که بی‌گمان به بُخل و غرض آلوده بودند . خواهای خواری دیگری بود . دیگران خوار می‌باید تا کربلایی دوشنبه احساس سرفرازی کند . برخی چنین‌اند که بلندی خود را در پستی دیگری ، دیگران می‌جویند . به هزار زبان فریاد می‌زنند که : تو نرو ، تا ایستاده‌ی من بر تو پیشی داشته باشد ! این گونه آدم‌ها ، از آن‌رو که در نقطه‌ای جامد شده و مانده‌اند ، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند . کینه‌توز ؛ کینه‌توز ؛ مارِ سرِ راه ! ای‌بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده‌اند ، اما نمی‌توان به گفت و نگاه ایشان خوشبین بود ؛ گفت‌شان از بُخل‌شان برمی‌خیزد ، گرچه برخوردار از پاره‌ای حقایق هم باشد . پس در همه‌حال کینه است که در دل‌هاشان سر می‌جنباند . هراس از دست دادنِ جای خود .
کربلایی دوشنبه به‌روشنی روز می‌دید که جای خود را دارد از دست می‌دهد . او تا زمانی برقرار می‌بود که مردم را نیازمند خود بداند . اما هرگاه و به هر گونه‌ای که مردم می‌توانستند امام‌زاده‌ی دیگری برای خود دست و پا کنند ، کربلایی دوشنبه احساس می‌کرد سر جای خود به لرزه درآمده است . جابه‌جایی احساس می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )

برگشت و بسرعت برق کلاف راه‌پیمایی طولانی در درون او از هم باز شد . کوه‌ها ذوب شدند . آدم‌ها محو گردیدند . رؤیا به مکان جدیدی منتقل شد . و جوان دید که سرزمین کنعان ، چون هوای ملیله‌دوزی شده ، رنگارنگ ، پُر زیب و زیور ، و لرزان ، بالای سر او روی سقف کوتاه خانه‌ی نی‌اندودش خود را گسترده است . بطرف جنوب ، صحرای مرتعش ادومیّه بود که به پشت یوزپلنگ می‌مانست . دورتر بحرالمیّت ، با غلظت مسمومِ خویش ، نور را به‌درون می‌کشید و می‌نوشید . پس پشت ، اورشلیم ظالم قرار داشت و از هر سو با فرمان‌های یهوه خندق‌کنی شده بود . خون قربانیان خدا ، برّه‌ها و پیامبران ، از خیابان‌های سنگفرش آن جاری بود . آنگاه سامره ، کثیف و لگدکوبِ بُت‌پرستان با چاهی در وسط ، و زنی با سرخاب و سفیداب که آب از چاه می‌کشید ، پدیدار گشت . و دستِ آخر در انتهای شمالی ، جلیل ، تابناک و مهربان و سبزفام ، نمایان گشت ، و از کران تا کرانِ رؤیا ، رود اُردن جاری بود ، رودی که شاهرگ خدا است و از کنار ریگزارها و باغ‌های پُر میوه ، یحییِ تعمید دهنده و بدعت‌گزاران سامری ، روسپی‌ها و ماهیگیران جنسارت می‌گذرد ، و با بی‌تفاوتی همه را سیراب می‌کند .
مرد جوان از دیدن آب و خاک مقدس بوجد آمد . دستش را دراز کرد تا آنها را لمس کند ، اما سرزمین موعود که با شبنم و باد و آرزوهای کهن انسانی سِرِشته شده بود و همچون گلسرخی در سپیده‌دمان می‌درخشید ، ناگاه در تاریکی کورسویی زد و به خاموشی گرایید . با محو شدن سرزمین موعود ، صدای ناله و نفرین بگوشش خورد و دسته‌ی بیشماری آدم از پس پشت صخره‌های نوک‌تیز و درخت‌های گلابی تیغ‌دار دوباره نمایان شدند . اما اینک بکّلی مسخ شده و غیرقابل تشخیص بودند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاشته ، در بیابان رهایش کرده بودند . اینک ، احساس آرامشی عظیم می‌کردند . روح‌شان پاک و طاهر گشته و سالی جدید آغاز شده بود . خداوند ، دفتر اعمال تازه‌ای باز کرده بود . به مدت هشت روز زیر خیمه‌های سبز می‌خوردند و می‌نوشیدند و در ستایش خدای اسرائیل که محصول خرمن و تاکستان‌شان را برکت می‌داد ، و نَرّه‌ بُزی هم برای گردن گرفتن گناهان ایشان می‌فرستاد ، سرود می‌خواندند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

این بُز به 'بُزِ عزازیل' معروف است .

لحظه‌ای از سخن گفتن باز ایستاد و بعد ادامه داد :
- انسان یک مرز است ، جایی که زمین به پایان می‌رسد و آسمان آغاز می‌گردد . اما این مرز هیچگاه از دگرگونی و پیشروی بسوی آسمان باز نمی‌ایستد . فرامین خدا هم همراه آن خود را دگرگون می‌سازند و به‌پیش می‌روند . من فرامین خدا را از الواح موسی برمی‌گیرم و آنها را بسط می‌دهم : به پیشروی وامی‌دارمشان .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [.] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به ساکنینش می‌رسم و آنان را ورانداز می‌کنم . چهره‌هاشان را ببین : سه چهره خپل ، چاق و بیش از اندازه سیر است ، سه‌هزار چهره از گرسنگی تکیده شده است . مگر یک دنیا چگونه محو می‌شود ؟ آنگاه که سه ارباب خوب بچرند و سه‌هزار نفر از گرسنگی جان بدهند . بار دیگر به چهره‌هاشان بنگر . ترس بر روی چهره‌ها نشسته است پره‌ی بینی‌شان می‌لرزد . روز خدا را بو می‌کشند .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

روفوس گفت : "من یک رومی‌ام و خدایم رومی است . او جادّه‌ها را باز می‌کند ، قلاع می‌سازد ، آب به شهرها می‌آورد ، خود را مسلّح می‌کند و به جنگ می‌رود . فرماندهی قشون را به‌دست می‌گیرد و ما دنبالش می‌کنیم . جسم و روحی که تو درباره‌ی آنها حرف می‌زنی برای ما یکی است ، و بر فرازِ آنها مُهرِ رُم قرار دارد . بدانگاه که می‌میریم ، روح و جسم با هم از میان می‌روند ، اما پسرانمان بر جای می‌مانند ؛ منظور ما از فنا ناپذیری این است . متأسفم ، ولی آنچه که تو درباره‌ی ملکوت آسمان می‌گویی ، به‌نظر ما افسانه‌ای بیش نیست ." و پس از توقفی کوتاه ادامه داد : "ما رومی‌ها برای حکومت کردن به انسان‌ها ساخته شده‌ایم ، و با عشق نمی‌شود بر انسان‌ها حکومت کرد ."
عیسی درحالیکه به چشمان آبی و سرد ، صورت تازه تیغ انداخته و دست‌های فربه‌ و انگشت کوتاه یوزباشی می‌نگریست ، گفت : "عشق بی‌سلاح نیست . عشق هم جنگ‌افروزی می‌کند و یورش می‌برد ."
یوزباشی درآمد که : "در اینصورت دیگر عشق نیست ."
عیسی سرش را پایین انداخت . با خود اندیشید : "شرابِ نو را خُمِ نو باید ، و سخن نو را واژه‌ای نو ."
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

پای‌بست دنیا متزل بود ، چراکه قلب انسان متزل بود : زیر آوار سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، زیر آوار پیش‌گویی‌ها ، ظهور منجی‌ها ، مراسم مذهبی ، زیر یوغ فریسیان و صدّوقیان ، اغنیایی که می‌خوردند ، فقرایی که گرسنه بودند ، و زیر سیطره‌ی خداوند یهوه ، که از محاسنِ او خون بشریت ، قرن‌ها و قرن‌ها ، به‌درون گرداب مرموز روان بود ، خُرد گشته بود . از هر دری که با این خدا وارد می‌شدی ، فریادش بلند می‌شد . اگر کلامی محبت‌آمیز بر زبان می‌راندی ، فریاد می‌زد : "من گوشت می‌خواهم ." برّه یا پسرِ نخست‌زاده‌ات را که بعنوان قربانی هدیه می‌کردی ، داد می‌زد : "من گوشت نمی‌خواهم . جامه‌هایتان را ندرید ، قلب‌هایتان را بدرید . جسم خویش را به روح و روح را به عبادت مبدل کنید و به‌دست بادش بسپارید ." قلب انسان زیر آوار ششصد و سیزده فرمان مکتوب شریعت یهود ، به‌اضافه‌ی فرامین غیرمکتوب خُرد گشته بود ، اما تپشی نداشت . زیرِ آوار 'سفر پیدایش' ، 'سفر لاویان' ، 'سفر اعداد' ، 'کتاب داوران' و 'کتاب پادشاهان' خُرد گشته بود ، اما نمی‌تپید . و آنگاه ناگهان ، در غیر منتظره‌ترین لحظات ، بادی ملایم در وزیدن آمد ، نه از آسمان که از زمین ، و تمامی حجره‌های قلب انسان به‌لرزه افتاد . بلادرنگ ، داوران و پادشاهان و مراسم مذهبی و فریسیان و صدّوقیان و سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، ترک برداشتند ، به نوسان افتادند و شروع به فروریختن کردند . ابتدا درون قلب ، آنگاه درون ذهن ، و دست آخر بر روی خود زمین . یهوه‌ی متکبر بار دیگر پیشبند چرمی استادکاری خود را بست ، تراز و خط‌کش خویش را برگرفت ، به‌زمین فرود آمد و شخصاً در کمک به ویرانی گذشته و ساختن آینده همراه با انسان‌ها پیش‌قدم شد .
آخرین وسوسه‌ی مسیح ( نی کازانتراکیس )

تراژدی خلاقیت ویژه‌ی مردم‌سالاری آتنی است . در تراژدی بهتر از هر شکلِ دیگرِ هنری ، کشاکش‌های درونی ساخت و بافتِ اجتماعی روشن و مستقیم دیده می‌شود . نمود بیرونی آن پیش مردم دموکراتیک بود ولی محتوای آن ، یعنی افسانه‌های قهرمانی با دید تراژیک - پهلوانی‌شان نسبت به زندگی ، اشرافی محسوب می‌شد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

از یک منظر اصلاح نظام جهانی با رفُرم نظام‌های ملی و دموکراتیزه و کارآ کردن ساختار حکومتی و اداری آنها آغاز می‌شود . دولت‌های ملی از جمله بازیگرانِ اصلی نظام جهانی می‌باشند . میزان پایبندیِ دولت‌های ملی به اداره‌ی دموکراتیک نظام جهانی بر پایه‌ی ارزش‌ها و اهداف مشترک ، همکاری و همیاریِ بین‌المللی و درک تاثیر ت‌های‌شان بر سایر کشورها ، تعیین کننده‌ی چگونگی و کیفیت مدیریت نظام جهانی می‌باشد . فزون بر این ، دولت‌های ملی می‌بایست مشارکت کشورهای‌شان را در اقتصاد جهانی مدیریت و رهبری کنند ، شرایط و ظرفیت بهره‌برداریِ مطلوب از فرصت‌های جهانی شدن را فراهم آورند و با پیگیری ت‌های مناسب تاثیرات منفی این پروسه بر اقتصادهای ملیِ‌شان را به حداقل برسانند .
دولت‌های ملی در صورتی می‌توانند این وظایف را بنحوی مطلوب انجام دهند ، بر اقتصاد جهانی بیشترین تاثیر را بگذارند و آن‌را در جهت مطلوب هدایت کنند که شرایط حداقلِ زیر تامین شده باشند :
دموکراسی ، رعایت منشور حقوق بشر ، حکومت قانون و عدالت اجتماعی .
وجود یک دولت کارآ که بتواند شرایط لازم برای رشد اقتصادی را فراهم آورد ، کالاهای عمومی و خدمات اجتماعی لازم را تامین کند ، ظرفیت مردم را از طریق آموزش و ارائه‌ی سایر خدمات اجتماعی برای مشارکت موثر در فعالیت‌های اقتصادی و ی بالا ببرد ، زیرساخت‌ها و ظرفیت‌های لازمه را برای توسعه و مشارکت فعال در اقتصاد جهانی ایجاد کند .
یک جامعه‌ی مدنیِ پویا ، بهره‌مند از آزادی بیان ، تجمع و سایر آزادی‌های مربوطه که بتواند خواست‌های تمام اقشار اجتماعی را منعکس کند . در این رابطه ، وجود تشکل‌ها و سازمان‌هایی که بتوانند منافع اقشار مختلف بویژه زحمتکشان و اقشار محروم را نمایندگی کنند برای مشارکت فعال مردم در ساختار ی و مدیریت عادلانه‌ی جامعه ضروری است .
ایران ، فرصت‌ها و چالش‌های جهانی شدن ( هادی زمانی )

شرّ و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حُسن‌نیت نیز اگر از روی آگاهی نباشد ممکن است به اندازه‌ی شرارت تولید خسارت کند . مردم بیشتر خوبند تا بد ، و در حقیقت مسأله این نیست ؛ بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود . نومید کننده‌ترین ننگ‌ها ، ننگ آن نادانی است که گمان می‌کند همه‌چیز را می‌داند درنتیجه به خودش اجازه‌ی آدم‌کُشی می‌‌دهد . روح قاتل کور است و هرگز نیکیِ حقیقی یا عشقِ زیبا بدون روشن‌بینی کافی وجود ندارد .
طاعون ( آلبر کامو )

تراژدی خلاقیت ویژه‌ی مردم‌سالاری آتنی است . در تراژدی بهتر از هر شکلِ دیگرِ هنری ، کشاکش‌های درونی ساخت و بافتِ اجتماعی روشن و مستقیم دیده می‌شود . نمود بیرونی آن پیش مردم دموکراتیک بود ولی محتوای آن ، یعنی افسانه‌های قهرمانی با دید تراژیک - پهلوانی‌شان نسبت به زندگی ، اشرافی محسوب می‌شد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

بر اثر مشکلات تغذیه که به‌مرور زمان بیشتر می‌شد ، عناوین تازه‌ای برای نگرانی پیدا شده بود . سودجویان پا به میدان گذاشته بودند و مواد غذایی ضروری را که در بازار معمولی پیدا نمی‌شد به قیمت‌های سرسام‌آور عرضه می‌کردند . به‌این ترتیب خانواده‌های فقیر در وضع بسیار شاقی قرار داشتند و حا‌ل‌آنکه برای خانواده‌های ثروتمند همه‌چیز فراهم بود . طاعون با بی‌طرفی نافذی که در قلمرو خود مراعات می‌کرد ، معمولاً می‌بایستی اصل تساوی را در همشهریان ما تقویت کند ، اما برعکس بر اثر بازیِ عادیِ خودخواهی ، احساس بی‌عدالتی را در قلب انسان‌ها حادتر می‌ساخت . البته تساوی ایراد ناپذیری در مورد مرگ برقرار بود ، اما آن‌را هم هیچکس نمی‌خواست . بیچارگان که در این‌وضع از گرسنگی رنج می‌بردند ، باز هم با حسرت بیشتری به شهرها و روستاهای مجاور می‌اندیشیدند که در آنها زندگی آزاد بود و نان گران نبود . اکنون که نمی‌توانستند غذای کافی برای آن‌ها فراهم کنند ، این احساس غیرعاقلانه در آنان پیدا شده بود که باید به آنها اجازه‌ی خروج بدهند . شعاری دهان به دهان می‌گشت ، گاهی آن‌را بر روی دیوارها می‌خواندند و قبلاً نیز چندبار بر سر راه استاندار فریاه بودند : "نان یا هوا !" این شعار طنزآمیز علامت تظاهراتی بود که به‌سرعت از آنها جلوگیری شد ، ولی جنبه‌ی خطرناک آن‌ها بر هیچکس پوشیده نماند .
رومه‌ها در مقابل هر مبلغی که گرفته بودند ، از دستورالعمل خوشبینی اطاعت می‌کردند . بنابر نوشته‌های آنها ، آنچه وضع حاضر را مشخص می‌ساخت "سرمشق هیجان‌انگیز آرامش و خونسردی" بود که مردم می‌دادند . اما در شهری که درهایش را به‌روی خود بسته است و هیچ‌چیزی نمی‌تواند مخفی بماند ، هیچکس درباره‌ی "سرمشقی" که جماعت می‌داد اشتباه نمی‌کرد .
طاعون ( آلبر کامو )

از این‌نظر ، آنان در نظام طاعون قرار گرفته بودند و این نظام هرچه مبتذل‌تر بود در آنان مؤثرتر بود . دیگر در میان ما هیچکس احساسات عالی نداشت . اما همه‌ی مردم دچار احساسات یکنواخت بودند ، همشهریان ما می‌گفتند : "وقت آن رسیده است که این وضع تمام شود ." زیرا در دوران بلا ، طبیعی است که مردم پایان عذاب دسته‌جمعی را آرزو کنند . و گذشته از آن عملاً آرزو داشتند که این وضع تمام شود . اما همین حرف‌ها هم بدون شور و هیجان و یا احساسات تلخ روزهای اول و تنها با منطقی که هنوز برای ما روشن مانده بود ، اما بسیار ضعیف بود گفته می‌شد . جای شور و هیجان هفته‌های نخستین را نوعی درماندگی گرفته بود که اگر کسی آن‌را به تسلیم و تمکین حمل می‌کرد در اشتباه بود . زیرا این درماندگی بیشتر نوعی رضایت موقت بود .
همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند و می‌توان گفت که همرنگ محیط شده بودند ، زیرا کار دیگری از آنان ساخته نبود . طبیعی است که باز هم حالت بدبختی و رنج را داشتند اما دیگر نیش آن‌را احساس نمی‌کردند . گذشته از آن مثلاً دکتر ریو متوجه می‌شد که بدبختی همین است . زیرا عادت به نومیوی از خود نومیدی بدتر است .
طاعون ( آلبر کامو )

در سالِ ۱۹۲۶ امپراتوری تایشو در ژاپن از میان رفت ، و دوره‌ی تاریخی شوا آغاز گشت . این‌دوره شروع عصر تاریک و وحشتناکی در تاریخ ژاپن بود . زمان کوتاه دوره‌ی مدرنیسم و دموکراسی پایان یافت و جای خود را به فاشیسم سپرد .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

به‌همین ترتیب او در کنار تارو زندگی کرده بود و آن‌روز تارو مُرده بود بی‌آنکه دوستی‌شان واقعاً مجال زیستن بیابد . تارو همانطور که خودش می‌گفت بازی را باخته بود . اما آیا چه بُردی نصیب ریو شده بود ؟ بُرد او در این‌ میان فقط این بود که طاعون را بشناسد و به‌یاد بیاورد ؛ دوستی را بشناسد و به‌یاد بیاورد ؛ محبت را بشناسد و روزی مجبور باشد که به‌یاد بیاورد . تمام آنچه انسان می‌توانست در بازی طاعون و زندگی ببَرد ، عبارت بود از معرفت و یادبود . و شاید آنچه تارو "بُردن بازی" می‌نامید همین بود .
طاعون ( آلبر کامو )

هرگز تیرباران کسی را ندیده‌اید ؟ مسلماً نه ، معمولاً اینکار بنا به دعوت صورت می‌گیرد و حاضران قبلاً انتخاب شده‌اند . نتیجه اینکه ، اطلاع شما از این مراسم محدود به آن چیزی است که در تصویرها و در کتاب‌ها دیده‌اید . دستمالی بر روی چشم ، چوبه‌ی اعدام و چند سرباز در فاصله‌ی دور . اما نه ، اینطور نیست ! می‌دانید که برعکس جوخه‌ی تیرباران در یک‌ونیم متری محکوم می‌ایستد ؟ می‌دانید که اگر محکوم بتواند دو قدم به جلو بگذارد سینه‌اش به تفنگ‌ها می‌خورد ؟ می‌دانید که تیراندازان از این فاصله‌ی کوتاه تیرشان را در ناحیه‌ی قلب متمرکز می‌کنند ، و همه‌ی آنها با گلوله‌های درشت‌شان حفره‌ای در آنجا باز می‌کنند که می‌توان مشت را در آن فرو برد ؟ نه ، شما نمی‌دانید ! چون اینها جزئیاتی است که از آن حرف نمی‌زنند . خواب آدم‌ها از زندگی ، برای طاعون‌زدگان مقدس‌تر است . نباید مانع خوابیدن مردمِ درست و حسابی شد . این‌کار بی‌ذوقی است . و همه می‌دانند که ذوق عبارت است از مُصّر نبودن . اما من از همان‌وقت به‌بعد دیگر خوب نخوابیدم . طعم بد این حادثه در دهانم باقی ماند و من از اصرار ، یعنی از اندیشیدن دست برنداشتم .
آنگاه پی بردم که ، دست‌کم من در سراسر این سال‌های دراز ، طاعون‌زده بوده‌ام و با وجود این با همه‌ی صمیمیتم گمان کرده‌ام که بر ضدّ طاعون می‌جنگم . دانستم که بطور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تأیید کرده‌ام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگ‌ها را به‌دنبال دارند ، حتی سبب این مرگ‌ها شده‌ام . دیگران از این‌وضع ناراحت به‌نظر نمی‌آمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود درباره‌ی آن حرف نمی‌زدند . من گلویم فشرده می‌شد . من با آنها بودم و با اینهمه تنها بودم . وقتیکه نگرانی‌هایم را تشریح می‌کردم ، آنها به من می‌گفتند که باید به آنچه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل مؤثری ارائه می‌دادند تا آنچه را که نمی‌توانستم ببلعم به‌خورد من دهند . اما من جواب می‌دادم که طاعون‌زدگان بزرگ ، آنها که ردای سرخ می‌پوشند . آنها هم دراینمورد دلایل عالی دارند و اگر من دلایل جبری و ضروریاتی را که طاعون‌زدگان کوچک با استدعا و التماس مطرح می‌کنند بپذیرم ، نمی‌توانم دلایل طاعونیان بزرگ را رد کنم . به‌من جواب می‌دادند که بهترین راهِ حق‌ دادن به سرخ‌ردایان این است که اجازه‌ی محکوم ساختن را منحصراً در اختیار آنها بگذاریم . اما من با خود می‌گفتم که اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود . تاریخ دلیل کافی به‌دست من داده‌ است ، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد . همه‌ی آنها دستخوش حرص آدم‌کشی هستند و نمی‌توانند طور دیگری رفتار کنند .
طاعون ( آلبر کامو )

از این‌نظر ، آنان در نظام طاعون قرار گرفته بودند و این نظام هرچه مبتذل‌تر بود در آنان مؤثرتر بود . دیگر در میان ما هیچکس احساسات عالی نداشت . اما همه‌ی مردم دچار احساسات یکنواخت بودند ، همشهریان ما می‌گفتند : "وقت آن رسیده است که این وضع تمام شود ." زیرا در دوران بلا ، طبیعی است که مردم پایان عذاب دسته‌جمعی را آرزو کنند . و گذشته از آن عملاً آرزو داشتند که این وضع تمام شود . اما همین حرف‌ها هم بدون شور و هیجان و یا احساسات تلخ روزهای اول و تنها با منطقی که هنوز برای ما روشن مانده بود ، اما بسیار ضعیف بود گفته می‌شد . جای شور و هیجان هفته‌های نخستین را نوعی درماندگی گرفته بود که اگر کسی آن‌را به تسلیم و تمکین حمل می‌کرد در اشتباه بود . زیرا این درماندگی بیشتر نوعی رضایت موقت بود .
همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند و می‌توان گفت که همرنگ محیط شده بودند ، زیرا کار دیگری از آنان ساخته نبود . طبیعی است که باز هم حالت بدبختی و رنج را داشتند اما دیگر نیش آن‌را احساس نمی‌کردند . گذشته از آن مثلاً دکتر ریو متوجه می‌شد که بدبختی همین است . زیرا عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است .
طاعون ( آلبر کامو )

با حوصله کمی نوشید . نمی‌خواست الکل به‌سرعت تأثیر کند . شب درازی در پیش داشت .
کتابی از کیف دوشی‌اش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد . کتاب مربوط به تاریخ خطِ‌آهن کُمپانی منچوری در دهه‌ی ۱۹۳۰ بود . خطِ‌راه‌آهن و حق خطِ‌آهن بعد از جنگ روسیه و ژاپن در سال ۱۹۰۴-۱۹۰۵ توسط روسیه به ژاپن واگذار شد . که به این‌ترتیب کمپانی به‌سرعت گسترش یافت و به بهره‌برداری رسید . و نقش بنیادینی در اِشغال چین توسط ژاپن ایفا کرد . توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۴۵ از بین رفت . بعد از جنگ روسیه و آلمان در سال ۱۹۴۱ هرکس می‌توانست توسط این خط و خطِ‌آهن ترانس-سیبری در عرض ۱۳ روز از شیمونوسکی به پاریس برود .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

تنگو یکی از کتاب‌های جدیدش را باز کرد و شروع به خواندن نمود . کتاب در مورد فلسفه‌ی رمز و اسرار بود و جزئیات کارکرد نفرین‌ها را در جامعه‌ی ژاپن در طول قرن‌ها مورد بررسی قرار داده بود . نفرین‌ها در جوامع اولیه نقش مهمی داشتند . آنها برای اختلافات شدید و ناسازگاری‌های سیستم‌های اجتماعی ساخته شده بودند . به نظر زمان لذّت‌بخشی برای زندگی می‌رسید .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

تنگو پرسید : "آیا گروه با سیستم کمونیستی اولیه‌ی تاکاشیما خو گرفت ؟"
پروفسور سرش را تکان داد : "نه . فوکودا از مالکیت اشتراکی اموال خودداری کرد . [او] از نظر ی رادیکال بود اما رئالیست واقع‌بینی هم بود . آنچه که هدف او بود جامعه‌ی اشتراکی انعطاف‌پذیرتری بود ، نه یک جامعه همانند کلونی مورچه‌ها . خطِ‌مشی وی این بود که همه را تقسیم به واحدها نماید و هر واحد زندگی اشتراکی انعطاف‌پذیر خود را داشته باشد . آن‌ها اموال خصوصی را می‌شناختند و درآمد را تاحدودی تقسیم می‌کردند . اگر با واحد خود راضی نمی‌شدی می‌توانستی واحدت را عوض کنی و آزاد بودی هر زمان که می‌خواهی ساکیاگاکه را ترک کنی . همچنین راه‌های ارتباطی با دنیای بیرون هم در اختیار اعضا بود و هیچ القای ایدئولوژیک یا شستشوی مغزی هم در کار نبود . فوکودا در تاکاشیما آموخته بود که یک سیستم آزاد و طبیعی باعث افزایش سود می‌شود .
با رهبری فوکودا ، عملکرد ساکیاگاکه روی روال باقی ماند ، اما سرانجام به دو فرقه تقسیم شد . تا زمانی که آنها سیستم انعطاف‌پذیر فوکودا را اجرا می‌کردند هم این امر اجتناب ناپذیر بود . در یک‌سو گروه جنگ‌طلب بودند یا گروه انقلابی که بر اساس گروه Red Guard که در ابتدا فوکودا پایه‌گذاری کرده بود عمل می‌کردند . برای آنها این مزرعه مقدمه‌ی انقلاب بود . کشاورزی برای‌شان بعنوان پوششی بود تا زمان موعد به‌پا خواستن فرا رسد . این امر برای‌شان تغییرناپذیر بود .
از سوی دیگر گروه اعتدال‌گرا بودند . بعنوان اکثریت آنها با [آن] گروه مخالفِ جنگ‌طلب ، در مورد کاپیتالیزم موافق بودند اما فاصله‌شان را با ت حفظ می‌کردند ، بجای آن ، ایجاد زندگی همگانی طبیعی و خودکفا را ترجیح می‌دادند . تا جایی که به کشاورزی مربوط می‌شد ، هر دو گروه هدف یکسانی داشتند ، اما هرگاه که لازم می‌شد تصمیماتی درمورد ت‌های مؤثر کل مزرعه گرفته شود ، عقایدشان به دو قسمت می‌شد . اغلب نمی‌توانستند به توافقی برسند و این باعث افزایش بحث‌های خشونت‌آمیز میان دو گروه می‌شد . از هم پاشیدن مزرعه و جامعه‌ی ساکیاگاکه فقط به زمان نیاز داشت ."
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

". در مورد آکادمی تاکاشیما می‌دانی ، درست است ؟ "
تنگو گفت : "خیلی کلی مانند یک مزرعه‌ی اشتراکی اداره می‌شود . آنها به سبک کاملاً اشتراکی زندگی می‌کنند و هزینه‌ی زندگی‌شان را از طریق کشاورزی تأمین می‌نمایند . همچنین کشاورزی لبنی در سطح ملی دارند ‌. به دارایی‌های شخصی اعتقادی ندارند و همه با هم مالک همه‌چیز هستند ."
پروفسور با اخم گفت : "درست است . تصور می‌کنم که فوکودا در سیستم تاکاشیما به‌دنبال مدینه‌ی فاضله می‌گشت . اما البته مدینه‌ی فاضله در هیچ‌کجا و هیچ کشوری وجود خارجی ندارد . مانند نظریه‌ی زندگی ابدی در علم کیمیاگری . اگر از من بپرسی کاری که تاکاشیما انجام می‌دهد این است که رُبات‌هایی بدون مغز بوجود می‌آورد . آنها جریان تفکر را از مغز انسان‌ها خارج می‌سازند و این‌کار به آنها این امکان را می‌دهد که بجای آنها فکر کنند . دنیای آنها شبیه به داستان جورج اورول است . مطمئنم می‌فهمی که بسیاری از مردم دقیقاً به‌دنبال این مرگ مغزی می‌گردند . این‌کار زندگی را بسیار آسان‌تر می‌کند . مجبور نیستی درمورد چیزهای مشکل فکر کنی فقط خفه‌شو و آنچه که مافوقت می‌گوید را انجام بده . هرگز مجبور به تحمل گرسنگی نیستی . برای کسانی که به‌دنبال چنین محیطی می‌گردند ممکن است آکادمی تاکاشیما مدینه‌ی فاضله‌ی خوبی باشد .
اما فوکودا چنین شخصی نبود . او دوست داشت خودش در مورد مسائل فکر کند و هر نظریه را از هر جهت به بوته‌ی آزمایش گذارد . سال‌ها به اینصورت زندگی کرده بود ، این حرفه‌اش بود . هرگز مکانی مثل تاکاشیما نمی‌توانست راضی‌اش نماید . تقریباً از همان اول هم می‌دانست . [.]"
فوکا اری گفت : "در تاکاشیما خوش می‌گذشت ."
پروفسور لبخند زد : "مطمئنم که برای بچه‌های کوچک تاکاشیما خیلی خوشایند است اما بزرگ می‌شوی و به سن مشخصی می‌رسی و خود را می‌شناسی ، زندگی در تاکاشیما برای اغلب جوانان مثل زندگی در جهنم است . رهبران از قدرت خود استفاده می‌کنند تا میل طبیعی مردم برای فکر کردن مستقل را از بین ببرند . این کار ، پا بستن مغز است ."
فوکا اری پرسید : "پا بستن ."
تنگو به وی توضیح داد : "در روزهای قدیم در چین ، از کودکی پای دختران کوچک را در کفش‌های بسیار کوچکی می‌بستند تا از رشد آنها جلوگیری کنند ." اری آن را برای خود تصور کرد و چیزی نگفت . 
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

". ماهیچه‌های قوی و جدال دائمی با طبیعت مشخصه‌ی آن‌ها است . بدن‌شان لاغر و پرطاقت است ، بدون هیچ لایه‌ای از چربی ، هرگز به یک گیلیکاس فربه و گوشت‌آلود برخورد نمی‌کنید . به‌وضوح تمام چربی صرف گرم کردن بدن می‌شود . ساکنان ساخلین برای جبران دمای پایین و رطوبت بیش از اندازه‌ی هوا به تمام چربی بدن‌شان نیاز دارند . واضح است که چرا گیلیکاس‌ها چنین میزان زیادی از چربی در غذاهای‌شان مصرف می‌کنند . آن‌ها سیل ، ماهی سالمون ، چربی نهنگ ، گوشت و خون را به‌حالت خام ، خشک و اغلب یخ‌زده به‌مقدار زیاد مصرف می‌کنند . و به این علت که غذاهای خام و زمخت مصرف می‌کنند نقاط اتصال ماهیچه‌های‌شان بطور غریبی استحکام یافته و دندان‌های‌شان هم بسیار محکم است . رژیم غذایی‌شان منحصراً از محصولات حیوانی است و به‌ندرت ، وقتی گاهاً پیش می‌آید که شام را در خانه بخورند یا به عنوان مهمان بیرون غذا بخورند ، کمی سیر کوهی یا دانه‌ی گیاهان به غذای‌شان اضافه می‌کنند . بر اساس مدارک نولسکی ، گیلیکاس‌ها اعتقاد دارند که کار کردن روی زمین گناه بزرگی است . هرکس که شروع به کندن زمین می‌کند یا گیاهی پرورش می‌دهد زود می‌میرد . اما در مورد نان ، که از طریق روس‌ها با آن آشنا شدند ، آن را با رضایت و به‌عنوان یک خوراک لذیذ می‌خوردند . و این‌روزها در الکساندرووسک یا ریوکوو دیدن یک گیلیکاس در حالِ حمل یک قرص نان دیگر منظره‌ای نادر نیست ."
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

فوکااری پرسید : "کتابی که در موردش با پرفسور صحبت می‌کردی را داری . آن که برادر بزرگ‌تر داشت ."
-"۱۹۸۴ ؟ نه ، ندارم ."
- "چطور داستانی است ؟"
تنگو سعی کرد طرح داستان را بخاطر بیاورد : "من یکبار مدت‌ها پیش در کتابخانه‌ی مدرسه آن‌را خواندم به‌همین خاطر تمام جزئیات را خیلی خوب بخاطر نمی‌آورم . این کتاب در سال ۱۹۴۹ منتشر شده ، زمانی که ۱۹۸۴ خیلی دور به‌نظر می‌رسید ."
- "آن همین سال است ؟"
- "بله ، برحسب اتفاق . به‌هرحال آینده به امروز ، و خیلی سریع به گذشته تبدیل می‌گردد . در این داستان جورج اورول آینده را به شکلی تاریک که توتالیتارینیسم بر آن حکمفرما است تجسم می‌کند . مردم به سختی توسط دیکتاتوری که برادر بزرگ‌تر نام دارد کنترل می‌شوند . اطلاعات بسیار محدود است ، و تاریخ بطور مداوم بازنویسی می‌شود . شخصیت اصلی داستان در اداره‌ی دولتی کار می‌کند و تقریباً مطمئنم که کارش بازنویسی لغات بود . هرگاه که یک تاریخ جدید نوشته می‌شد ، تمام تاریخ‌های گذشته باید نابود می‌شد . در این پروسه لغات بازسازی می‌شدند و معانی لغات کنونی تغییر می‌یافتند . از آنجا که تاریخ مدام بازنویسی می‌شد دیگر کسی حقیقت را نمی‌دانست . دیگر مشخص نبود که چه کسی دوست است و چه کسی دشمن . همچین داستانی داشت ."
- "تاریخ را بازنویسی می‌کردند ."
- "یدن تاریخِ حقیقی مردم ، مانند یدن بخشی از خودشان است . این کار یک جنایت است ."
فوکااری لحظه‌ای در این مورد فکر کرد .
تنگو ادامه داد : "خاطرات ما متشکل از خاطرات شخصی و خاطرات جمعی ما است . این دو بخش خیلی به هم وابسته هستند . و تاریخ ، خاطره‌ی جمعی ما است . اگر خاطره‌ی جمعی ما را از ما بگیرند و بازنویسی کنند ، ما نمی‌توانیم خود واقعی‌مان را حفظ کنیم ."
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

آاُمامه گفت : "هرجا که امید هست رنج نیز هست ."
تامارا دوباره برای لحظه‌ای ساکت شد و سپس شروع به صحبت کرد : "آیا در مورد آخرین امتحان کاندیداهایی که در دستگاه پلیس استالین می‌خواستند بازجو شوند شنیده‌ای ؟"
- "نه ، نشنیده‌ام ."
- "یک کاندیدا در یک اتاق مربع شکل قرار می‌گرفت . تنها چیزی که در اتاق قرار داشت یک صندلی چوبی کوچک و معمولی بود . رئیس بازجو به او دستور می‌داد و می‌گفت : کاری کن که این صندلی اعتراف کند و گزارش اعترافاتش را بنویس ؛ تا وقتی که این‌کار را انجام نداده‌ای حق ترک کردن این اتاق را نداری ."
- "به‌نظر غیرواقعی می‌رسد ."
- "نه ، غیرواقعی نیست . داستانی واقعی است . در حقیقت استالین چنین جنونی را خلق کرد ، و حدود ده میلیون نفر با این جنون کشته شدند . اکثرشان هموطنان سابقش بودند . و ما واقعاً در چنین دنیایی زندگی می‌کنیم . هرگز این‌را فراموش مکن ."
- "تو پر از داستان‌های دلگرم کننده‌ای ، اینطور نیست ؟"
- "واقعاً نه ، من فقط چند داستان می‌دانم . من هرگز بصورت رسمی مورد آموزش قرار نگرفته‌ام . من فقط چیزهایی که به‌نظر مفید می‌‌رسید را با تجربه آموختم . هر جا که امید وجود داشته باشد رنج نیز وجود دارد ؛ کاملاً حق با تو است . اما امید محدود و خیالی است درحالیکه رنج‌های بیشماری وجود دارد که همه‌ی آن‌ها واقعی هستند . این هم چیزی است که خودم به تنهایی آموختم ."
- "خب کاندیداها چه نوع اعترافی از صندلی می‌گرفتند ؟"
تامارا گفت : "این سؤالی است که قطعاً ارزش فکر کردن دارد . نوعی فلسفه‌ی ذن است ."
آاُمامه گفت : "ذن استالینی ."
بعد از مکث کوتاهی تامارا گوشی را گذاشت .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

مرد گفت : "احتمالاً هیچکس دقیقاً نمی‌داند آدم‌کوچولوها که هستند . تنها چیزی که مردم می‌توانند بیاموزند این است که آن‌ها وجود دارند . آیا تاکنون کتاب شاخه طلایی فریزر را خوانده‌ای ؟"
- "نه ، نخوانده‌ام ."
- "کتاب بسیار جالبی است که چیزهای زیادی برای آموختن به ما دارد . در مدت زمان مشخصی از تاریخ در برخی نقاط جهان ، البته در قرون وسطی ، اغلب پادشاه در پایان سلطنتش کشته می‌شد ، معمولاً بعد از مدت زمانی معین مثل ده یا دوازده سال . هنگامی که دوره‌اش به پایان می‌رسید ، مردم جمع می‌شدند و او را قصابی می‌کردند . این کار برای جامعه ضروری فرض می‌شد ، و پادشاهان خودشان با رضایت آن‌را می‌پذیرفتند . کشتن باید خشن و خونین می‌بود و برای کسی که پادشاه می‌شد احترام زیادی قائل بودند . اکنون ، چرا پادشاه باید کشته می‌شد ؟ به این دلیل بود که در آن روزها پادشاه کسی بود که صداها را می‌شنید ، بعنوان نماینده‌ی مردم . چنین شخصی این را بر خود واجب می‌دانست که دوره‌ای باید رابط بین ما و آن‌ها باشد . و کشتن کسی که صداها را می‌شنید برای جامعه امری واجب بود تا تعادل را بین افکار کسانی که روی زمین زندگی می‌کردند و قدرت آشکار آدم‌کوچولوها برقرار کند . در دنیای باستانی 'فرمان‌روایی کردن' مشابه 'گوش دادن به صدای خدایان' بود . البته در برهه‌ای از تاریخ این سیستم از بین رفت . پادشاهان دیگر کشته نشدند ، و پادشاهی سکولار و موروثی شد . به اینصورت مردم دیگر صداها را نشنیدند ."
آاُمامه ناخودآگاه دست راست بالا مانده‌اش را باز و بسته می‌کرد و به مرد گوش می‌داد .
- "آن‌ها ممکن است به نام‌های گوناگون زیادی شناخته شوند ، اما در اغلب موارد هیچ نامی ندارند . آن‌ها به‌سادگی آنجا هستند . اصطلاح "آدم‌کوچولوها" تنها یک اصطلاح است . دخترم هنگامی که خیلی جوان بود وقتی‌‌که آنها را با خود آورد ، آنها را با این نام خواند ."
- "بعد شما پادشاه شدید ."
مرد نفس عمیقی به درون بینی‌اش کشید و آن‌را برای مدتی قبل از بیرون دادن در شُش‌هایش نگاه داشت : "من پادشاه نیستم ، من کسی شدم که به صداها گوش می‌داد ."
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

آاُمامه در این جهان به‌آسانی گریه نمی‌کرد . هرگاه احساس می‌کرد می‌خواهد گریه کند به‌جایش خشمگین می‌شد ‌. از دست خودش یا از دست کسی دیگر ، که یعنی به‌ندرت اشک می‌ریخت . اما هنگامی که شروع به اشک ریختن می‌کرد ، نمی‌توانست جلوی آنها را بگیرد . از زمانی که تاماکی اوتسوکا خودش را کُشت این‌چنین گریه‌ی طولانی نکرده بود . چند سال پیش بود ؟ به یاد نمی‌آورد . به هرحال مدت‌ها پیش بود و او برای همیشه گریه کرد . گریه‌اش چند روز طول کشید . در تمام این مدت چیزی نخورد و پشت درهای بسته خود را زندانی کرد . گاه و بی‌گاه آبی را که بدنش با اشک‌ریختن از دست داده بود با نوشیدن ، دوباره پر می‌کرد و سپس بی‌هوش می‌شد و چرت می‌زد . همین ! بقیه‌ی مواقع مانند بید می‌لرزید . آن‌بار آخرین باری بود که چنین کاری انجام می‌‌داد .
آیومی دیگر در این دنیا نبود . او اکنون جسدی سرد بود که احتمالاً به کالبدشکافی قانونی فرستاده شده بود . هنگامی که این کار پایان یابد او را دوباره به‌هم خواهند دوخت ، احتمالاً مراسم خاکسپاری ساده‌ای برایش برگزار می‌کنند ، او را به کوره می‌فرستند و می‌سوزانند . او تبدیل به دود می‌شود ، به آسمان می‌رود ، و با ابرها درمی‌آمیزد . سپس به شکل باران به زمین باز می‌گردد و گیاهان و سبزه‌های بی‌نام را تغذیه می‌کند ، بدون آنکه داستانی بگوید . آاُمامه هرگز دوباره آیومی را زنده نمی‌دید . این برخلاف جریان طبیعت ، به‌نظر منحرف و هدایت نشده می‌رسید و به‌طرز موحشی غیرمنصفانه بود .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

در ۶ اکتبر رئیس‌جمهورِ مصر ، انور سادات توسط تروریست‌ها به‌قتل رسیده بود . آاُمامه این واقعه را با تأسفی دوباره برای سادات به‌یاد آورد . همیشه کَله‌ی تاس انور سادات را دوست داشت و از هر نوع اصولگرایی مذهبی بیزار بود . فکر جهان‌بینی متعصبانه‌ی این مردم ، توهم خودبرتربینی‌شان و اعتقاد راسخشان در مقابل دیگران کافی بود تا او را مملو از خشم کند . خشمش تقریباً غیرقابل کنترل بود . اما این هیچ ربطی به آنچه که اکنون با آن درگیر بود نداشت . چند نفس عمیق کشید تا اعصابش را آرام کند و سپس کاغذ را ورق زد .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )

ریو با دقت به حرف‌های رومه‌نویس گوش داده بود . درحالیکه چشم از او برنمی‌داشت با ملایمت گفت :
- رامبر ، انسان اندیشه نیست .
- اندیشه است . از آن لحظه‌ای که از عشق روی‌گردان می‌شود ، اندیشه‌ای است کوتاه . و ما دیگر لیاقت عشق را نداریم . تسلیم شویم دکتر ، صبر کنیم که چنین لیاقتی را پیدا کنیم و اگر واقعاً ممکن نباشد ، بی‌آنکه نقش قهرمان را بازی کنیم به‌ انتظار نجات عمومی باشیم . من دورتر از این نمی‌روم .
ریو با حالت خستگی ناگهانی که در چهره‌اش پیدا شده بود برخاست و گفت :
- شما حق دارید رامبر ، کاملاً حق دارید . و به‌هیچ قیمتی من دلم نمی‌خواهد شما را از آن کاری که می‌خواهید بکنید ، که به نظر من درست و خوب است ، منصرف کنم . اما با وجود این باید به شما بگویم ، اینجا مسأله‌ی "قهرمانی" در میان نیست . بلکه 'شرافت' در میان است . این عقیده‌ای است که ممکن است مضحک به‌نظر آید ، اما یگانه راه مبارزه با طاعون 'شرافت' است .
طاعون ( آلبر کامو )

اغلب درمی‌یابیم که اعضای جدیدِ یک گروه ممتاز در برخورد با مسائل آداب و حیثیت طبقاتی ، از نمایندگان پدر مادر دارِ گروه سخت‌گیرترند . آنان از پندارهایی که دسته‌ی خاصی را به هم می‌پیوندد و آن‌را از دیگران متمایز می‌سازد آگاهی روشن‌تری دارند تا کسانی که در درونِ [یا با] این پندارها بزرگ شده‌اند . این نکته جنبه‌ی آشنا و تکراریِ تاریخ اجتماعی است ؛ تازه‌به‌دوران رسیده ، همواره گرایش بر این دارد که احساس حقارت خویش را پُرتلافی کند و بر شرایط اخلاقی لازم برای امتیازهایی که ازشان بهره‌مند است تأکید بیشتر داشته باشد .
تاریخ اجتماعی هنر ( آرنولد هاوزر )

وفاداری تام تنها زمانی امکان‌پذیر است که وفاداری از هرگونه محتوای عینی خالی گردد ، تا مبادا بر اثر دگرگونی در محتوا ، طبیعتاً تغییری در نوع وفاداری پدید آید . جنبش‌های توتالیتر هریک به‌شیوه‌ی خویش تا آنجا که می‌توانستند کوشیدند خود را از شر هرگونه برنامه‌ی حزبی خلاص کنند ، برنامه‌هایی که محتوای عینی مشخصی داشتند و میراث مراحل تحول غیرتوتالیتر پیشین بودند . هر برنامه‌ای هرچقدر هم که ریشه‌ای تنظیم شده باشد ، اگر هدف ی مشخصی را در بر داشته باشد که داعیه‌ی فرمانروایی جهانی را بیان نکند و هر برنامه‌ی ی‌ای که به مسائلی به جز "مسائل ایدوئولوژیک سده‌های آینده" بپردازد مانعی بر سر راه توتالیتاریسم به شمار می‌آید . بزرگ‌ترین دستاورد هیتلر در سازمان جنبش نازی ، سازمانی که از اعضای عقل‌باخته و گمنام یک حزب کوچک ملیت‌گرا ساخته شده بود ، این بود که او جنبش را از شر برنامه‌ی پیشین حزب خلاص کرد و این کار را نه تنها با دگرگونی یا الغای رسمی برنامه‌ی حزبی سابق ، بلکه با خودداری از هرگونه بحث و صحبت درباره‌ی نکات آن انجام داده بود . میانه‌روی نسبی محتوا و جمله‌بندی برنامه‌های حزبی پیشین ، بزودی زود منسوخ گشت . وظیفه‌ی استالین در این مورد همچون موارد دیگر ، دشوارتر بود ؛ برنامه‌ی سوسیالیستی حزب بلشویک در مقایسه با برنامه‌ی بیست و پنج ماده‌ای یک اقتصاددان غیرحرفه‌ای و یک ت‌مدار عقل‌باخته ، دردسر سهمگین‌تری بود . اما استالین نیز پس از نابودی جناح‌های حزب بلشویک ، از طریق اتخاذ خطوط معمولاً مارپیچ در حزب کمونیست و بازتفسیر و استعمال بیش از حد و نابجای فرمول‌های مارکسیستی ، سرانجام به همان هدف دست یافت . او با تکرار بیش از حد نسخه‌های مارکسیستی ، آیین عقیدتی مارکسیسم را از محتوایش خالی ساخت و دیگر نمی‌شد پیش‌بینی کرد که مارکسیسم انسان را به چه مسیر و چه عملی رهنمود می‌دهد . این واقیعت که کامل‌ترین آموزش در مارکسیسم و لنینیسم هیچ نقشی در رفتارهای ی نداشت - درحالیکه برعکس ، تنها تکرار گفته‌های شب پیشِ استالین در فردای آن‌روز نشانه‌ی پیروی از خط‌مشی حزبی به شمار می‌رفت - طبیعتاً به همان حالت ذهنی و فرمانبرداری شدید و به همان عدم گرایش به شناخت ماهیت اعمال انجامیده بود که شعار ابداعی هیملر برای اِس‌اِس‌‌‌هایش بیان می‌کرد : "شرف من وفاداری من است" . (یا : "فخر من دال بر وفاداری من است" .م)
صِرف فقدان یا نادیده گرفتن یک برنامه‌ی حزبی ، بخودی خود نشانه‌ای از توتالیتاریسم نیست . نخستین کسی که برنامه‌ها و خط‌مشی‌ها را به عنوان کاغذپاره‌های غیرضروری و وعده‌های دست و پا گیر و ناسازگار با سبک و انگیزه‌ی یک جنبش تلقی کرده بود موسیلینی بود که فلسفه‌ی ی فاشیستی او عبارت بود از کنشگرایی و الهام گرفتن از خودِ لحظه‌ی تاریخی . شهوت قدرت همراه با نفرت از تفصیل "حرّافانه‌ی" مقاصد مورد نظر ، ویژه‌گی همه‌ی رهبران اوباش را تشکیل می‌دهد ، اما با معیارهای توتالیتاریسم چندان مطابقت ندارد .
توتالیتاریسم ؛ حکومت ارعاب ، کشتار ، خفقان ( هانا آرنت )


اگر بخواهم از سر عدالت حرف بزنم ؛ دانشجو به ما سفارش کرده بود که شب را نخوابیم و کار کنیم تا احساس گرسنگی نکنیم . من دیگر دراینباره حرفی نخواهم زد ، همانگونه که طرح‌های به مالکیت خصوصی در جامعه‌‌ای متمدن به زبان نمی‌آید .
آرزو داشتم که عادل باشم ، زیرا از ولگرد بودن خوشم نمی‌آمد . البته می‌دانم که در دوران بسیار متمدن روسیه ، مردم بیشتر و بیشتر رقت قلب پیدا می‌کنند . مثلاً وقتی کسی گلوی همسایه‌ی خود را می‌فشارد تا او را خفه کند ، اینکار را با رقت قلب و آداب‌دانیِ بجایی انجام می‌دهد ! تجربه‌ی فشردن گلو مرا متوجه کرده است که اینکار نوعی پیشرفت معنوی است ، بطوری که می‌توانم با احساس دلپذیر اطمینان ، ادعا کنم که همه چیز در این دنیا در حال تحول و پیشرفت است . این پیشرفت را بویژه می‌توان در افزایش سالانه‌ی تعداد زندان‌ها ، میخانه‌ها و روسپی‌خانه‌ها یافت ! .
و بدین‌سان ، درحالیکه آب دهان گرسنه‌ی خود را قورت می‌دادیم و با گفتگو درباره‌ی غذا بر درد معده‌ی خود می‌افزودیم ، از میان جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه که خشک و خاموش بودند گذشته و بسوی پرتو قرمز رنگ غروب می‌رفتیم که انباشته از نوعی امید ناشناخته بود . در برابر ما خورشید با پرتوهای رنگین خود به آرامی در دل ابرها فرومی‌رفت .
در پشت سرِمان از هر سمت ، تاریکیِ آبی رنگی که از جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه برمی‌خواست ، افق را به گونه‌ی ناخوشایندی در پیرامون ما تنگ‌تر می‌کرد .
در جلگه‌های پهن و بی‌درخت روسیه ( ماکسیم گورکی )

یافتند آن بُت که نامش بود لات // لشکر محمود اندر سومنات
هندوان از بهر بُت برخاستند // ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند
هیچ گونه شاه می‌نفروختش // آتشی بر کرد و حالی سوختش
سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت // زر به از بُت ، می‌بایستش فروخت
گفت ترسیدم که در روز شمار // بر سر آن جمع گوید کردگار
آزر و محمود را دارید گوش // زانک هست آن بُت‌تراش این بُت‌فروش
گفت چون محمود آتش برفروخت // وآن بُتِ آتش‌پرستان را بسوخت
بیست من جوهر بیامد از میانش // خواست شد ازدست حالی رایگانش
شاه گفتا لایق لات این بود // وز خدای من مکافات این بود
بشکن آن بُت‌ها که داری سر به سر // تا چو بُت در پا نه‌افتی در به در
نفسِ چون بُت را بسوز از شوق دوست // تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
چون به گوش جان شنیدستی اَلَست // از بلی گفتن مکن کوتاه دست
بسته‌ای عهد اَلَست از میش تو // از بلی سر درمکش زین بیش تو
چون بدو اقرار آوردی درست // کی شود انکارِ آن کردن درست
ای به اول کرده اقرارِ اَلَست // پس به آخر کرده انکار اَلَست
چون در اول بسته‌ای میثاق تو // چون توانی شد در آخر عاق تو
ناگزیرت او است ، پس با او بساز // هرجه پذرُفتی وفا کن ، کژ مباز

منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش // اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان // هرچه گفتید آنچنان است آنچنان
زانکه ما کاصحاب جای ناخوشیم // از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار // حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم آگه که ما افتاده‌ایم // وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم
زآتش حسرت دل ناشاد ما // آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر // زآتش دوزخ کجا ماند خبر
هر که‌را شد در رهش حسرت پدید // کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت // در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی // محرم خلوتگه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن // داغ می‌نِه بر جراحت ، دم مزن

منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

محتسب آن مرد را می‌زد به‌زور // مرد گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانکه کز نام حرام این جایگاه // مستی آوردی و افگندی ز راه
بودیی تو مست‌تر از من بسی // لیک آن مستی نمی‌بیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز // داد بِستان اندکی از خویش نیز

منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

زیر آسمانی که دمادم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شد ، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را می‌کشید . صدای سُم بر سنگفرش صبحِ خالی خیابان ، بازتابی انگیزاننده داشت . قره‌آت را همین به بیتابی می‌کشانید . گردن می‌تاباند ، سر بالا می‌انداخت و مست از جو صبح ، سُم‌دست‌ها را فزون از اندازه فراز می‌آورد و بر سنگفرش فرو می‌کوفت . بی‌تاب بود . گردن غُراب نگاه‌داشته بود و در هر حرکتی یال می‌تکاند ، و با هر گام سینه‌ی فراخش گشاده و بسته می‌شد . ناآرامِ تاختن . اما مارال ، همسان همه‌ی ایلیاتی که به خرید و فروش ، یا به درمان و گشت و گذار پای به شهر می‌گذاشتند ملاحظه‌ی مردم را داشت . این خوی مردم بیابان شده بود . پاس داشتن مردم شهر آرایه‌ای بود بر چهره و رفتار بیابان‌گردهای ما . پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند : "ما محتاج اهالی هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم ." این پند آویزه‌ی گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشت‌های دست‌گسترده و تا به افق دامن کشیده ، تمیز داد . در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود . چراکه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همه‌ی قدرت معنا می‌شده است . در شهر می‌بایست دست به عصا راه رفت . آرام و سربه‌راه . شهر خانه‌ی تاجر و دوستاق‌بان [زندان‌بان] است . گنجینه‌ای با هزار چشم پنهان . در هر پناه و پسه‌اش چشم و گوشی کمین دارد . در شهر نمی‌باید به کاریت کاری باشد . تو هرچه باشی بیگانه‌ای . از این گذشته ، جایی ، چیزی ، وضعی را نمی‌شناسی . نمی‌شناسی . این خود از همه بدتر . کوری و راه به‌جایی نمی‌بری . به‌جایش دیگران همه‌ی سوراخ و سمبه‌هایش را می‌شناسند . سرت را بچرخانی تا زیر گوش‌هایت کلاه گذاشته‌اند . پس آرام به شهر رو ، آرام و بی‌ های و هوی کارت را انجام ده ، و به همانگونه بازگرد . آرام و خاموش . از دروازه که به‌در آمدی لگام رها کن ، همه‌ی بیابان و کوه و کویر از آنِ تو است . بتازان .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

چشم‌هایش از شوق برق می‌زد :
- ما در آن سال‌ها چینی‌آلات از روسیه می‌آوردیم . چینی‌آلات و برنج‌آلات . نفت هم می‌آوردیم ‌. در مملکت ما هنوز نفت یافت نشده بود . از این طرف کشمش و بادام می‌بردیم ، از آن طرف اینجور اجناس می‌آوردیم . پارچه هم می‌آوردیم . قافله‌ها همیشه در راه بودند . راه آزاد بود . بعد که آنجا بلشویکی شد مرزها را بستند . خوب ، خوب خاطر جمع . خاطر جمع . حالا چای را درست می‌کنم .
پیرخالو میان حرف‌هایش بیخ دیوارِ سکو ، کنار اجاق نشست و آتش اجاق را گیراند .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

سؤال :
دیگری گفتش که ای دارای راه // دیده‌ی ما شد در این وادی سیاه
پُر ت می‌نماید این طریق // چند فرسنگ است این راه ای رفیق
جواب :
گفت ما را هفت وادی در ره است // چون گذشتی هفت وادی ، درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس // نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور // چون دهندت آگهی ای ناصبور
چون شدند آن‌جایگه گم سربه‌سر // کی خبر بازت دهد از بی‌خبر
هست وادیِ طلب آغازِ کار // وادی عشق است زان پس ، بی‌کنار
پس سِیُم وادیِ آنِ معرفت // پس چهارم ‌وادی ، استغنی صفت
هست پنجم وادی توحید پاک // پس ششم وادیِ حیرت صعبناک
هفتمین وادی ، فقر است و فنا // بعد از این روی و روش نبود تو را
در کشش افتی ، روش گم گرددت // گر بود یک قطره قم گرددت
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

قم . [ ق ُ زُ ] (اِخ ) (دریای .) این دریا به نام دریای موسی و دریای زیلعنیز نامیده میشود، و آن خلیج باریکی است که مانند زبان از دریای یمن بیرون آمده است . در این دریا فرعون و سپاهیانش غرق شدند. (از نخبةالدهر دمشقی ص ۱۶۵).
[لغت‌نامه‌ی دهخدا]

یافتند آن بُت که نامش بود لات // لشکر محمود اندر سومنات
هندوان از بهر بُت برخاستند // ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند
هیچ گونه شاه می‌نفروختش // آتشی بر کرد و حالی سوختش
سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت // زر به از بُت ، می‌بایستش فروخت
گفت ترسیدم که در روز شمار // بر سر آن جمع گوید کردگار
آزر و محمود را دارید گوش // زانک هست آن بُت‌تراش این بُت‌فروش
گفت چون محمود آتش برفروخت // وآن بُتِ آتش‌پرستان را بسوخت
بیست من جوهر بیامد از میانش // خواست شد ازدست حالی رایگانش
شاه گفتا لایق لات این بود // وز خدای من مکافات این بود
بشکن آن بُت‌ها که داری سر به سر // تا چو بُت در پا نه‌افتی در به در
نفسِ چون بُت را بسوز از شوق دوست // تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
چون به گوش جان شنیدستی اَلَست // از بلی گفتن مکن کوتاه دست
بسته‌ای عهد اَلَست از میش تو // از بلی سر درمکش زین بیش تو
چون بدو اقرار آوردی درست // کی شود انکارِ آن کردن درست
ای به اول کرده اقرارِ اَلَست // پس به آخر کرده انکار اَلَست
چون در اول بسته‌ای میثاق تو // چون توانی شد در آخر عاق تو
ناگزیرت او است ، پس با او بساز // هرچه پذرُفتی وفا کن ، کژ مباز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش // اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان // هرچه گفتید آنچنان است آنچنان
زانکه ما کاصحاب جای ناخوشیم // از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار // حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم آگه که ما افتاده‌ایم // وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم
زآتش حسرت دل ناشاد ما // آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر // زآتش دوزخ کجا ماند خبر
هر که‌را شد در رهش حسرت پدید // کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت // در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی // محرم خلوتگه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن // داغ می‌نِه بر جراحت ، دم مزن
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

محتسب آن مرد را می‌زد به‌زور // مرد گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانکه کز نام حرام این جایگاه // مستی آوردی و افگندی ز راه
بودیی تو مست‌تر از من بسی // لیک آن مستی نمی‌بیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز // داد بِستان اندکی از خویش نیز
منطق‌الطیر ( فریدالدین محمد عطار نیشابوری )

بلقیس در پهندشت خشک بیابان اول به نان می‌اندیشید . نان ، و چه بهتر که بریان باشد . پس آسمان در چشم بلقیس آن‌هنگام خوش بود که ببارد ، ستاره از پیِ بارشی پُربار خوش بود . ابر ، تَرَش خوش بود ، نه بازی‌هایش بر رُخ ماه . سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ؛ امیدِ سیر شدن گلّه . زیبایی آب نه در زلالی‌اش که در سرشاری‌‌اش بود . بسیار ، بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی خاک فرو بنشاند . این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده ، اما این زمینِ ما ، این زبان ما هنوز تشنه‌اند . تشنه‌کام مانده‌ایم .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند ، اما در آن سال‌ها ، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است ، از این‌دست مردمان بیشتر یافت می‌شدند . چشم‌های مراقب ، هنوز مهلت نیکیِ ساده‌ی مردم را به‌خود ، از آن‌ها نگرفته بود . نیز نیکی گناه نبود . کردار نیک جسارت می‌خواهد . و در آن دوران ، هنوز این جسارتِ خجسته درهم نشکسته بود ، گرچه قوام هم نگرفته بود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

کرانه‌ای به پهنای فرسنگ‌ها بر کویر . اَبرویی زمخت بر نگاهی گداخته . کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزدِ کهن . طاغزار ، جنگل‌گونه‌ای گسسته ، ناپیوسته . از تایباد برمی‌گذرد ، طبس را در خود می‌گیرد ، جنوب خراسان را می‌پیماید ، بر بالاسرِ کاشمر و پناه کوه‌سرخ ، دست و بازو به‌سوی یزد پیش می‌کشاند . جنگلِ کویری ، بوته‌زار . گاه از خود واکنده می‌شود . پاره می‌شود ، می‌گریزد ، دور می‌شود و بار دیگر ، در منزلی دیگر به‌خود می‌پیوندد ؛ طاغی .
طاغ درختی است نه‌افراشته و سر به آسمان برداشته . کوتاه است و ریشه در ژرفاها دارد . گاه بیش از بیست پا ، تا که ریشه به نم رساند . در دل خاک ، بی‌امان فرو می‌دود . رمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است . خشکسالی و بی‌آبی نابودش نمی‌تواند کرد . در کشمکش کویر و طاغی ، طاغی فراز آمده است . طاغی توانسته است تن خویش در خاک خشک بنشاند و بماند . به پشتی ریشه‌های کاونده و ژرف‌رونده‌اش ، تاب توانسته بیاورد . اما به قد ، درختان اگر یَلان‌اند ، طاغی گرد است . کوتاه و در زمین کوفته . استخوان‌دار و استوار . بی‌نیازِ باران که ببارد یا نه . بر زمین و در زمین نشسته ، یال بر خاک فشانده ، با اینهمه خودسر و پُرغرور . طاغی ، عارفان خراسان را به‌یاد می‌آورد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامی‌داشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کج‌دار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغ‌های آشکار یکدیگر را می‌بینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان می‌دارند . کردارِ حساب‌شده و اگر بشود گفت خردمندانه‌شان در داد و ستدها مایه‌ای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی می‌شود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه می‌نماید :
"این دم بگذار بگذرد . این کار بگذار راه بیافتد . این نیاز بگذار رفع شود . و سرانجام ، این دروغ بگذار گفته شود ، کرده شود ؛ روزگار یک روز پایان می‌گیرد . پس مشکلِ همین امروز را (راست و دروغ) باید حل کرد . فردا که هنوز نیامده است ."
این بود که رفتار دوپهلوی بابقلی بندار برای گُل‌محمد بیگانه نبود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند ، اما در آن سال‌ها ، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است ، از این‌دست مردمان بیشتر یافت می‌شدند . چشم‌های مراقب هنوز مهلت نیکیِ ساده‌ی مردم را به‌خود ، از آن‌ها نگرفته بود . نیز نیکی گناه نبود . کردار نیک جسارت می‌خواهد . و در آن دوران ، هنوز این جسارتِ خجسته درهم نشکسته بود ، گرچه قوام هم نگرفته بود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

پهلوان بلخی گفت :
- دارید همه‌ی جو باریکه‌ها را به آبگیرِ خودتان برمی‌گردانید ! دُکانداری ، مباشری ، کدخدایی ، پرواربندی ، خرید و فروش جنس ، زراعت ، گوسفندداری ! پس یکبارگی به بقیه‌ی مردم بگویید سرشان را بگذارند و بمیرند دیگر ! با آن چهارتا قوطی جنس که به طاقچه‌های دکانتان چیده‌اید ، اهالی را تا گوش‌هایشان زیر قرض برده‌اید ! با آن شندرغاز پولی که نمی‌دانم از چه راه‌هایی به هم زده‌اید ، اختیار همه‌ی ممرهای نان‌درآری را از این و آن گرفته‌اید ! با آن مباشریتان مردم را واداشته‌اید که لال شوند . اگر هم یکی صدایش دربیاید ، آقاتان آلاجاقی را مثل شمایل شمر به رخش می‌کشید ! خیال دارید دنیا را بگیرید میان مشت خودتان . خوب است دیگر ! به همه‌جا و همه‌چیز چنگ انداخته‌اید و دارید یکه‌تاز قلعه‌چمن می‌شوید ! این هم چشمه‌ی آخرش ، کدخدایی . خدا برکت بدهد . لابد تا چند سال دیگر هم تمام این بلوک را قبضه خوا کردید !
شیدا بی‌آنکه دمی وا بماند گفت :
- تا چشم حسود کور شود ! همه‌ی این روضه‌ها را خواندی ، اما باز هم این را بدان که دکان بابقلی بندار به آفتاب‌نشین نسیه نمی‌دهد ! اعتبار آدم آفتاب‌نشین باد است که می‌رود . برو فکر دیگری بکن ! بیل دهقانی بگذار روی شانه‌ات !
پهلوان بلخی گفت :
- بیل دهقانی پیشکش همان‌ها که دست به ‌مالیشان چرب است ! من نوکر کسی نمی‌شوم . اما صاحب همین دکان که شماها باشید ، تریاکِ قاچاق را در سراسر بلوک به نسیه می‌دهد تا دست آن خرده‌فروش‌هایی را که نمی‌توانند نسیه بدهند ، توی پوست جوز بگذارند ! چطور پس ؟!
شیدا گفت :
- تا این خرده‌فروش‌ها که یکیش تو باشی زانوهاشان را از غصه بغل بگیرند و دق کنند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون ریخته و مردان را در چشم‌براهی خویش ، در عذابی کُند و گدازنده ، نظاره‌گر کَنده شدن پاره‌های جان از تن ، واداشته‌اند . در آغاز از کف پا تا مچ ، پس از مچ تا زانو ، از زانو تا کشاله‌ی ران ، از ران تا به زیر ناف ، از ناف تا به سینه ، از سینه تا به گردن ، از گردن تا سبیل ، تا بینی آخرین تقلاهای نفس ، پس تا قبه‌ی سر . تا کاکل .
اینچنین هفت مرد ، مردانِ مرد ، دم‌به‌دم و آن‌به‌آن جان کنده‌اند ؛ در گچاب وابسته‌اند ؛ منجمد شده‌اند و نفس از یاد برده‌اند . مرده‌اند و سرپوش از گِل و خشت ، سر و ستون را پوشانده‌ است . غروب باید آمده باشد . روستاییان نظاره‌گر ، خاموش و اندوهگین ، شاد و بی‌خبر ، خشمگین و افسرده ، با اینهمه بغض در گلو ، می‌باید از آنجا دور شده باشند و این یاد به خانه‌های خود ، به زیر سقف‌های کوتاهِ کلوخین باید برده باشند . آرام‌آرام و بیمناک از یکدیگر ، بیمناک از موشِ دیوار ، کنارِ اجاق‌های سرد ، باید پچ‌پچ کرده باشند . زیرک‌ترین کِشت‌گران به ادعای فرّاشان حکومت باید شک کرده باشند . اما داعیه‌ی فرّاشان همان بود که بود . همانچه پیشتر در کوچه‌های دیه‌ها جار زده بودند :
"برای عبرت مردمان ، امروز هفت ، هفت ارقه‌ی بی‌ناموس ، هفت خیانتکار خانه‌به‌دوش ، کنار حوض غلامو گچ گرفته می‌شوند ."
این زبان دراز حکومت وقت بود که در کوچه‌های گرسنه‌ی دیه‌ها می‌چرید و نوک در هر روزن فرو می‌برد . او چنین خواسته بود که هفت مردِ به گچ گرفته را ، هفت ارقه‌ی خیانتکارِ بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیرانِ این پاره‌ی بیابان خراسان نیز چنین نقل می‌کردند . پیران به تفاوت واگوی داشتند . پاره‌ای از این پیران ، بر هفت مرد ، نام هفت 'بلوایی' نهاده بودند . هفت بلوایی که سرِ هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می‌خواسته‌اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می‌خواسته‌اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

. داستان‌هایی از شهر سبزه‌وار برای نادعلی روایت می‌کرد . از اوباش‌های دروازه‌ عراق . وابستگی اوباش را به آلاجاقی ، به‌نشانی ، برای نادعلی برمی‌شمرد . می‌گفت که قمارخانه‌دارها ، هرزگان بی‌کار ، کاردکش‌های دله ، چه نشست و برخاست‌هایی با آلاجاقی دارند :
- این قماش آدم‌ها ، دست‌های آلاجاقی هستند . گاه‌به‌گاهی برایشان سفره پهن می‌کند . برای آلاجاقی آن‌ها حکم سپاه را دارند . منتها بی‌توپ و تفنگ . زره و شمشیر هم به دست و بال‌ِشان نیست . موزه و مهمیز هم ندارند . اما هرکدام چاقویی به آستین دارند . ناشتا را به شام می‌برند و شام را به ناشتا . شکم‌هایی گرسنه و دندان‌هایی تیز دارند . چشم‌هاشان گرسنه و حریص است . سر و پای ، سنگفرش خیابان‌ها را گز می‌کنند ، دور و بر میدان و کاروان‌سراها پرسه می‌زنند ، شاید پوست بزغاله‌ای را از دم پای فروشنده‌ی دوره‌گردی بند ‌و آن‌طرف‌تر آبش کنند . کنار هر خرابه‌ای پلاس‌اند ، مگر سهمی از شتیل قمار گیرشان بیاید . شب‌ها خواب ندارند . یک وقت می‌شنوی نصف شب دشنه‌ای بیخ حلق یک تاجر گذاشته‌اند و حق گرفته‌اند . از همه‌جا که درمی‌مانند به شیره‌ای‌ها و پااندازها پیله می‌کنند . چرخ‌های کالسکه‌ی آقابزرگ در شهر ، همین‌ها هستند . این دور و برها که کسی نیست ، تو هم از من نشنیده بگیر ، آدم ناتاوی است این آلاجاقی ! شریک است و رفیق قافله . از یک‌طرف تریاک‌ها را خروار خروار از دست افغان‌ها می‌گیرد و با دست آدم‌هایش در همه‌ی ولایت پخش می‌کند ، از طرف دیگر با مأمورها وامی‌بندد و آن‌ها را یکراست روانه‌ی پاچراغِ فلک‌زده‌ای می‌کند که قرض‌اش دو روز دیر شده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

ستار گفت :
- گفته‌اند که دنبالِ آشفته‌بازار می‌گردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفته‌تر ؟! اینجور آدم‌ها ، همیشه میانه‌ی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان می‌گردند .دست آخر هم رفیق و همراهِ سواره‌ها هستند . همیشه در کمین نشسته‌اند ببینند کدام طرف برنده می‌شود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که می‌بینی ! چهره‌ی ملی به خود گرفته‌اند و دارند با آرزوهای مردم می‌لاسند . خوش‌باورها ، خیال می‌کنند که همین امروز و فردا است که جامعه از این‌رو به آن‌رو بشود و اختیار شهر را بسپرند دست همچه لاشخورهایی ! حالا همچین قدّاره‌بندهایی از کجا به توده راه پیدا کرده‌اند ، نمی‌دانم ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

خوی فریبنده‌ای که از قدرت برمی‌آید ، در شمل آرایه‌ای جذاب‌تر داشت . از این‌رو ، پاره‌ای ناداران هم دوستش می‌داشتند . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان ، ریشه در باور ضعفِ ابدی خویش دارد . شمل را برخی ناداران می‌پرستیدند . این‌چنین پرستشی ، جلوه‌ی عمیق ترس بود .
هنگامی که برابری با قدرت در توان نباشد ، امید برابری با آن هم نباشد ، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید . و این سازش ، راهی به ستایش می‌یابد . میدان اگر بیابد ، به عشق می‌انجامد ! بسا که پاره‌ای از فرومایگان مردم ، در گذر از نقطه‌ی ترس و سپس سازش ، به حدّ ستایش دژخیم خود رسیده‌اند و تمام عشق‌های گم‌کرده‌ی خویش را در او جستجو کرده و (به پندار) یافته‌اند ! این ، هیچ نیست مگر پناه گرفتن بر سایه‌ی ترس ، از ترس . گونه‌ای گریز از دلهره‌ی مدام . تاب بیم را نیاوردن . فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته‌ی محتوم آن می‌دانی و در جاذبه‌ی آن چنان دچار آمده‌ای که می‌پنداری هیچ راهی به‌جز جذب شدن در او نداری . پناه ! چه خوی و خصالِ شایسته‌ای که بدو نسبت نمی‌دهی ؟! او (قدرت چیره) برایت بهترین می‌شود . زیباترین و پسندیده‌ترین ! آخر ، جواب خودت را هم باید بدهی ! اینجا نیز حضور موذی خود ، آرامت نمی‌گذارد . دست و پا می‌زند که خود را نجات دهد . آخر نمی‌توانی که ببینی که ناروا رفتار می‌کنی ! پس ، به سرچشمه دست می‌بری . به قدرت جامه‌ی زیبا می‌پوشانی . با خیالت زیب و زینتش می‌دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند . دروغی دلپسند برای خود می‌سازی :
"شمل ، مردم‌دار و جوانمرد است !"
پسرِ یاخوت هم این را دریافته و چرخ بر رد مهتاب می‌گرداند . این بود که دستی در دست دولت‌مندان داشت و دستی در دست توده‌ی مردم . پایی اینجا و پایی آنجا . با چشم و رویی گشاده به اوباش میدان می‌داد ، در گفت و سخن مدد توده بود ، و در هرحال دم به دمِ دولت‌مندان داشت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

بندار و اصلان از درون کوچه‌ی مردم ، راه به‌سوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمی‌توانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفته‌ام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمی‌شود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید می‌گرفتی بندار ! این مرد را من به خانه‌ام پناه داده‌ام .
- او در قلعه‌چمن ، در قلعه‌ی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . من اسیرم را می‌خواهم !
- قلعه‌چمن مال تو نیست بندار . بی‌خودی هم در قلعه‌چمن آتش به‌پا مکن . مردم قلعه‌چمن کنیز و غلام تو نیستند که به جان و مال‌شان آتش بیاندازی . تو داری با همه چیزِ این مردم بازی می‌کنی . از این سر دنیا تا آن سر دنیا کلاه در کلاه می‌کنی ، آنوقت شرّش باید به ما بریزد ! چرا ؟ پای افغان‌ها را تو به قلعه‌چمن باز کردی ، اما ما مردم باید تاوانش را بدهیم ! پول افغان‌ها را تو و اربابت بالا کشیده‌اید ، اما امثال ماه‌درویش باید تقاصش را پس بدهند ! همه‌ی این دور و بر را تو و اربابت مثل نگین به انگشتتان می‌چرخانید ، اما آتشش به جان ما مردم باید بیافتد ! تو داری این قلعه‌چمن را به آتش می‌کشی بندار ! حالا هم می‌خواهی در خانه‌ی من دست به قتل بزنی ، نه ، من نمی‌گذارم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

ستار گفت :
- گفته‌اند که دنبالِ آشفته‌بازار می‌گردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفته‌تر ؟! اینجور آدم‌ها ، همیشه میانه‌ی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان می‌گردند . دست آخر هم رفیق و همراهِ سواره‌ها هستند . همیشه در کمین نشسته‌اند ببینند کدام طرف برنده می‌شود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که می‌بینی ! چهره‌ی ملی به خود گرفته‌اند و دارند با آرزوهای مردم می‌لاسند . خوش‌باورها ، خیال می‌کنند که همین امروز و فردا است که جامعه از این‌رو به آن‌رو بشود و اختیار شهر را بسپرند دست همچه لاشخورهایی ! حالا همچین قدّاره‌بندهایی از کجا به توده راه پیدا کرده‌اند ، نمی‌دانم ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

خان‌محمد گفت :
- به قد و پاچه‌ات نمی‌آید که اینقدر تیز و هوشیار باشی ! گرچه ، شما شهری‌ها به موش‌ها می‌مانید . کارها را زیرزیرکی تمام می‌کنید . بیخ ریسمان را می‌جوید . اما ما ، نه . کار ما بیابانی‌ها روی روز است . مثل آفتاب ، روشن است . خودمان را نمی‌توانیم قایم کنیم . جز بیابان جایی را نداریم . بیابان باز و گشاد است ؛ اما پیدا است . عیان است . هرجا باشی ، هرکاری بکنی ، دیده می‌شوی . اما شما مثل همین کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر ، پیچ و واپیچ دارید . راستی پیرخالو کلیدِ در کاروان‌سرا را کجا می‌گذارد ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

استوار علی اشکین ، گره درد در پیشانیِ به عرق نشسته ، لب‌ها به زیر خشم و مهار دندان گرفته ، نگاه خوددار از خونی که دست و پنجه‌اش را پُرآغشته بود برگرفت و کوشا در پایداری ، برابر خون و درد و بسا مرگ ، چشم به گل‌محمد دوخت . نفس راست کرد و پرسید :
- چرا به قلبم نزدی ؟!
گل‌محمد چشم به راه بالاخانه و اینکه قباد چه خواهد کرد ، گفت :
- خواستم داغت کنم . نشان گل‌محمد را خواستم روی زنده‌ی اشکین گذاشته باشم ، نه روی مرده‌اش ! . آهای ‌. مرد ! کهنه کرباسی بیاور جای زخم را ببندم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

علی‌اکبر به هر بهانه و در هر جا ، کوششی به نزدیکی با توانمندان داشت . و در این راه چنان کوشا بود که پیچیده‌ترین بند و پیوند خود را با طایفه‌اش ، به آسانی می‌توانست قطع کند . به آسانی قطع کرده بود . علی‌اکبر حاج‌پسند ، از کلمیشی‌ها بریده بود . که برای یکایک‌شان هم ، اگر می‌توانست ، چاقو دسته می‌کرد . برای یکایک‌شان هم ، اگر توانسته بود ، چاقو دسته کرده بود . پاپوش دوخته بود ‌. و آخرین زخم و کاری‌ترینِ آن ، فاش کردن جرم گل‌محمد بر مأمورها بود . کاری که به درستی می‌دانست گل محمد را به نابودی می‌کشاند . بر سرِ دار .
پس ، پسر حاج‌پسند باید کشته می‌شد . کشتن پسر حاج‌پسند برای گل‌محمد دو روی داشت . اول اینکه قدحی آب خنک بود بر گلوی تشنه . بعد ، دِرو کردن خاری که می‌رفت تا خرمن شود . گل‌محمد یقین داشت که از این‌پس ، با بودن علی‌اکبر حاج‌پسند نخواهد توانست بی‌بیم بگردد . این حکم بیابان است :
- مانع را به‌روب !
و گل‌محمد یقین یافته بود که علی‌اکبر حاج‌پسند ، مانع است :
"پس شورش یک‌بار و شیون یک‌بار !"
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

گل‌محمد گفت :
- به هرجا که خیال می‌برم می‌بینم تا امروز ما برای بابقلی بندار بد نبوده‌ایم . ها ؟
خان‌عمو گفت :
- نه که ؛ ما برای او بد نبوده‌ایم . اما پابندِ ذات مرد دغل نمی‌توان شد . عقرب به عادت نیش می‌زند . از این گذشته ، یک‌وقت می‌بینی درِ باغ سبز نشانش داده باشند . همه‌اش که نباید به کسی بدی کرده باشی تا گمان تلافی داشته باشی ! معامله ! آنها که سرِ دوست‌محمدخانِ سردار را گرد تا گرد بریدند ، چه بدی از آن مرد دیده بودند ؟ دوست‌محمد چه بدی در حق آنها کرده بود ؟ معامله ، طمع آدمی ؛ گل‌محمد ، بندار آدم خام‌طمع و معامله‌گری است . یک‌وقت می‌بینی روی سر ما معامله کرده باشد !
گل‌محمد بی لحظه‌ای تأمل گفت :
- جرأت نمی‌کند ؛ جرأت نمی‌کند ! تو می‌گویی جرأت می‌کند ؟
خان‌عمو گفت :
- مگر همین . مگر همین که جرأت نکند . وگرنه اطمینانی به او نیست !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

. این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همه‌ی زنده‌ها را از قلعه‌چمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زن‌ها میانِ بالِ پیراهن‌هایشان خاک می‌آوردند و مردها میان توبره‌هایشان ، و بچه‌ها ، اگر مانده بودند ، با کلاه‌هاشان . بعضی جنازه‌ها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیل‌ها و توبره‌هایمان را انداختیم و کنار مُرده‌ها به حال غش افتادیم . صبح که به حال آمدیم ، سه نفرمان مُرده بودند . لقمان یکیش بود . جای شکرش باقی بود که نعش‌کشی نداشتیم . چه‌بسا که اگر به خانه‌هایمان می‌مُردیم ، کسی قُوّت نداشت که بیرونمان بکشاند و تا بیخ کتل بیاوردمان و لابد می‌گندیدیم . صبح ، همانجا خاک ریختیم رویشان و خدا خودش می‌داند چطور شد که بعضی از ماها ماندیم . نمی‌دانم ! شاید هنوز رزق‌مان به دنیا بود . خدا می‌داند .
- این جغد ، این جغد را می‌بینی گودرز ؟ این جغد از همان روزها در قلعه‌چمن ماندگار شد !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

آهای . ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آلاجاقی گندم و جو بخرند و ببرند به قلعه‌ی خودشان تا بچه‌هایشان را از زمستان قحطی بدر برند . اما اربابِ کدخدا حسن ، شب ، روی سفره‌اش سر هر پنج نفر را برید و فردا صبح آن سرها را میان تور هندوانه جا داد و فرستاد برای حاکم وقت و عریضه‌ای هم نوشت که اینها بوده‌اند و او با این کارش شرّ اشرار از سر خلایق کم کرده است . آن پول‌ها و آن چهارپاهای آن بندگان خدا چی شد ؟! آن زن‌ها و بچه‌هایی که چشم به‌راهِ گندم مانده بودند چی شدند ؟ آن سال قحطی چطور گذشت ؟ چندتا آدم توانستند خودشان را به علف بهاره برسانند ؟ این حق‌ها چه می‌شود ؟ این ستم‌ها چه می‌شود ؟ به‌جایش ، همان سال آقای آلاجاقی برای تظاهر راهی مکّه شد تا مگر با زیارت خانه‌ی خدا بتواند گناهش را بشوید !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و به‌جا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیت‌ها ، رعیت‌ها ! این رعیت‌ها عاقبت دست شما را میان حنا می‌گذارند ! نمی‌دانم چقدر می‌شناسی‌شان . همین‌قدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچک‌تر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوان‌تر می‌شوند . برای همین هم ارباب‌ها می‌دانند چه‌جوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشه‌ی خدا گرسنه و محتاج نگاهشان می‌دارند ؛ دوم اینکه آنها را می‌ترسانند . آنها را از هرچیزی می‌ترسانند . بچه‌هایشان را از همان اول کوچی‌جو [؟] می‌کنند تا ترسو بار بیایند . در واقع ترس را به آنها درس می‌دهند . با شلاق و دشنام و بیگاری ، ترس را به آنها درس می دهند . احتیاج را هم قلاده‌ی گردن‌شان می‌کنند و یک تکه نان جلوشان می‌گیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند . دست و دهن ، ترس و احتیاج . این است که می‌بینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه می‌رود . مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچ‌جور هم نمی‌تواند آن‌را جبران کند . زبون ، ترسو و بیچاره . درنتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک . خانه‌ی امیدش همان درِ خانه‌ی اربابش است ‌. خدا را هم در هیأت اربابش می‌بیند ؛ مثل اربابش . هیچ چیزی از خودش ندارد . حتی زن و فرزندش را از خودش نمی‌داند در مقابل اربابش . به اینجور بودن هم عادت می‌کند . یعنی عادت کرده . از راه‌های دیگر هم به او حقنه کرده‌اند که اینجور باید باشد . که از اول دنیا اینجور بوده ، و تا آخر دنیا هم اینجور باید باشد . از همه‌ی این دنیا ، علاوه بر احتیاج ، ترس و تملق ، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است . یک بیل ؛ که آن هم مال ارباب است و خودش مایه‌ی ترس او است . چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند "برو توی خانه‌ات بنشین !" شاید یک مرد رعیت ، در تمام عمرش یک بار هم چنین حرفی از زبان اربابش نشنود ، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگ‌هایش می‌دود .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

اصلان جامِ آب از لب طاقچه برداشت و گفت :
- این که نمی شود ؛ پس وضع و کار ما چه رویی پیدا می‌کند ؟ چه‌جور می توانیم هم دست در دست گل‌محمد داشته باشیم ، هم دشمن خونی او را روی سفره‌مان تیمار کنیم ! عاقبت چی ؟
بندار انگشت‌های چاق و بلندش را دور زانو در هم پنجه کرد و گفت :
- کار دنیا همین‌جورها است . چرا نمی‌شود ؟! . حالا کدام طرف رفت ، خان‌نایب ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توانم زندگی کنم . 
گُل‌محمد دست به دیوار گرفت و چنان‌که انگار سر سوی قربان پیش می‌برد ، به خویشاوندی پرسید :
- تو چه چیزهایی را دوست داری قربان ؟
بی‌وقفه ، بلوچ گفت :
- همّت ، گُل‌محمدخان . همّت ! چیزی که بسیارش هم برای مرد کم است .
سکوتی افتاد . گُل‌محمد سر و شانه واپس برد و نیمی از نشیمنگاه بر لبِ آخور تکیه داد و خاموش ماند . بلوچ سکوت را به‌هنگام شکاند و پی سخن گفت :
- تو من را به یادِ او می‌اندازی گُل‌محمد . به یادِ دوست‌محمدخان . من آوازه‌ی دوست‌محمد را عاشق بودم . او توانست دمار از روزگار انگلیسی‌ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتاسر مرز ایران را کَلّه‌ی انگلیسی بکارد ! پنهان و پوشیده از شما ندارم من . دیروقتی است که خواسته‌ام بطلبم من را همراه خود نگاه دارید . نانِ مرد به وجود من گواراتر است تا گوشت و پُلوی نامرد !
گُل‌محمد بی‌تأمل در طلب بلوچ پرسید :
- چرا جهن‌خان بلوچ تو را به یادِ دوست‌محمدخان بلوچ نمی‌اندازد ؟
قربان در جواب گُل‌محمد انگار ، گفت :
- آی . دوست‌محمدخان ، دوست‌محمد ! . نه ، نه سردار . هر ناکسی نمی‌تواند همتای دوست‌محمدخان قلمداد شود . دوست‌محمد اگر بود ، ماه‌درویش آدمی را از بام به زیر نمی‌انداخت . دوست‌محمد اگر بود دست ماه‌درویش آدمی را می‌گرفت و از خاک بلندش می‌کرد . دوست‌محمد گوشت را از گرده‌ی گاو می‌برید . دوست‌محمد بَرّه‌کُش [ضعیف‌کُش(؟)] نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی‌دارم ؛ اگرچه مرد را با قدرت و سرافراز می‌خواهم . نه ! جهن‌خان دیگر نه سرافراز است و نه قدرت‌مند . جهن سرشکسته است و نوکری قدرت را گردن گذاشته . بازوی زور ! بازوی زور شدن دلخواه من نیست سردار . نه ! دوست‌محمد و جهن هر دو بلوچ به‌حساب می‌آیند ، هر دو نامی هستند . دوست‌محمد نامی بود و جهن نامی هست . هر دو هیبت و شوکت دارند . دوست‌محمد هیبت و شوکت داشت و جهن هیبت و شوکت دارد . اما با هم یکی نیستند . جهن همانی نیست که دوست‌محمد بود . این دو مرد مثال روز و شب با همدیگر فرق دارند . نه . سردار ، جهن‌خانِ بلوچ من را به یاد دوست‌محمدخان نمی‌اندازد ! جهن وقتی هم که یاغیِ حکومت بود ، دست رحمت نبود ؛ بازوی ظلم بود . برای همین هم شاید حکومت توانست خیلی زود با او معامله کند . اما دوست‌محمد این نبود . دوست‌محمدخان خونش بهای نامش بود ، که پرداخت .
از عمق سینه ، آنگونه که زنگ صدایش دیگر شده بود ، گُل‌محمد پرسید :
- دوست‌محمد را به چه راهی کشتند ؟
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پر بغض ، بلوچ گفت :
- فریب ! . خواندنش برای تأمین و کشتنش ! در راه ، راهی که می‌آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش جایزه معیّن کرده بودند . شب ، وقتی روی تخت قهوه‌خانه خوابیده بود ، ریسمان‌پیچش کردند ، سرش را بریدند و راهی کردند به پایتخت . از یک‌طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک‌طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند !
- حکومت ! 
- ها بله ، حکومت ! دوست‌محمدخان قسم خورده بود که تا زنده است یک انگلیسی را زنده نگذارد در خاک ایران . حکایت هرات و .
بی‌اختیار و به‌ناگاه ، چنان‌که گویی رشته‌ی پندار گُل‌محمد لحظه‌ای از هم گسیخته باشد ، پرسید :
- انگلیسی‌ها ؟!
- بله سردار ، انگلیسی‌ها !
- حالا کجایند انگلیسی‌ها ؟
- همه‌جا هستند . در همه‌جای این خاک هستند و بیشتر از همه‌جا ، در جنوب هستند .
- چه‌کار می‌کنند . آنجا ؟!
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پربغض ، بلوچ گفت :
- نفت ، نفت ! آنجا نفت می‌خورند !
- مثل اینکه چیزهایی از آنها شنیده‌ام . گمانم . گمانم . ها . شنیده‌ام . که آنها ، انگلیسی‌ها می‌خواستند به دوست‌محمدخان تأمین بدهند ؟!
- نه خود انگلیسی‌ها ، حکومتی که زیر نگین داشتند .
گُل‌محمد تکیه از لب آخور واگرفت ، اخم پیشانی‌اش جمع شد و در مایه‌ای از کنجکاوی و بهت پرسید :
- تو . این چیزها را از کی . از کجا یاد گرفته‌ای قربان ؟!
بلوچ فشرده پاسخ داد :
- سینه به سینه سردار .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

کار باز هم مجال گفتار نداده بود . گذشته بود و باز سخن در میان آمده بود :
- برای اینکه مردمی را به زانو درآورند ، اول استقلالش را می‌ند ؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بند ، آن مردم را به‌خود محتاج می‌کنند . با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست می‌دهد ، خوار و زبون می‌شود و به غیرخودی وابسته می‌شود ؛ و نوکر می‌شود ، و می‌شود مثل کفش پای آنها ، مثل نی سیگار آنها ، و حتی مثل تیغه‌ی شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود ، گردن زن و فرزند خود را هم می‌زند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

- من یک معلم هستم آقایان . از اینکه می‌بینم روستای شما مثل قاطبه‌ی روستاهای کشور ما ، هنوز از داشتن مدرسه محروم است قلباً غمگین هستم و با شما احساس همدردی می‌کنم . کشور ما مردان و حتی ن بزرگی را در دامان خود پرورش داده بوده است . اگرچه کمتر کسی از آن بزرگان هم از تیغ جلادان در امان بوده است . اما امروزه حتی مجال نمی‌دهند تا چنین بزرگانی بار بیایند و پرورش پیدا کنند . پیشاپیش ، آنها را به تیغ جلاد می‌سپارند . در دوران ما ، یکی از این بزرگان تاریخ ، دکتر . بود که کارش معلمی بود . شاید این اسم و اسم‌های دیگر به‌گوش شما ناآشنا باشد . همین‌طور است . اما بالأخره ما باید با افتخارات خودمان آشنا بشویم ؛ هرچند چنین آشنایی‌هایی به مذاق آقایان خوش نمی‌آید . اما کدام کار ما هست که به مذاق آقایان خوش بیاید ؟ یکی از هزاران جنایت این آقایان همیشه این بوده که مردم را از خودشان و از افتخارات خودشان دور و غریبه نگاه دارند . همیشه کارشان این بوده که تخم عداوت و کینه در میان مردم بپاشند . کینه و عداوت مردم به خود مردم . جهل و فقر و فساد و تباهی .
[.]
- . نزول‌خواری ، نبودن راه ، نبودن وسایل ، نبودن بذر ، نبودن وسایل حفر چاه ، نبودن تأمین کار برای دهقانان صاحب نسق ، نبودن کار برای خوش‌نشینان ، نبودن بهداشت و درمان ، بی‌توجهی به صنایع بومی ، بی‌توجهی به نوجوانان و کودکان و جوانان ، بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی در قبال هنگ مردم ، ایجاد محیط سوءظن و بدگمانی ، ترویج خرافات ، بدنام کردن کسانی که به مردم و مملکت خودشان عشق و علاقه دارند ، دروغ و باز هم دروغ گفتن به مردم ، وعده‌های توخالی و فریب و دغلی ، مملکت‌فروشی و جاسوس‌پروری ، عقب نگاه داشتن کشاورزی ما در همان حدود و ثغور دو‌هزار سال پیش و تحمیق و تهدید مردم ، نوکرپروری ، تحقیر ، خودبدبینی .
باز هم سرفه . یک بار دیگر کفچه‌های شانه‌های سمرقندی بیرون زدند و گردن درازش درون دوش‌هایش گُم شدند ، چانه‌اش به سینه چسبید و به حالت یک مشت فشرده درآمد ، بار دیگر درحالیکه آب در حلقه‌های چشمش جمع شده بودند ، سرش را بالا آورد و دکمه‌ی نیم‌تنه‌اش را میان انگشت‌هایش گرفت و گفت :
- پوزش آقایان ، ببخشید .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

نجف ارباب ، سرش را به زحمت بالا آورد و عاجز و بیمناک به بالای چشم‌های گُل‌محمد که پرمایی در پیشانی او بود نظر انداخت و گفت :
- من آدم آبروداری هستم . آدم گدا - گرسنه و بی‌سر و پا نیستم که اینجور به خواری اسیرم کنند ، روی اسبِ بنشاننم و بیابان تا بیابان من را بکشانند . کاری که تو با من کردی ! چرا . برای چی همچو کاری با من می‌کنی ؟!
- برای چی ؟! برای اینکه تو آدم کشته‌ای !
- من . اگر هم من آدم کشته باشم ، مگر فقط من یکی در این ولایت آدم کشته‌ام ؟!
گُل‌محمد گفت :
- نه ؛ اما به ناجوانمردی تو ندیده‌ام کسی آدم بکشد ! آن دوتا رعیت کم در خانه‌ی شما زحمت کشیده بودند ؟ چرا به آن حال و روز خفه‌شان کردی ؟ آن‌ها که با تو دشمنی نکرده بودند ؛ سهل است که روح‌شان از کار تو خبردار نبود ! بود ؟ آن دو تا مرد داشتند کاه‌های انبار تو را جابه‌جا می‌کردند ، ای از خدا بی‌خبر ! چرا آن دو تا آدم را قربانی کردی ؟ کی همچو راهی پیش پای تو گذاشت ؟ کی به گوش امثال تو خوانده که باد به سورنای بدنامی گُل‌محمد بیاندازید ؟ کی ؟ چه سودی می‌خواهید از این کارتان ببرید ؟ دست و زبان کدام زن‌جلب‌هایی در این‌کار هست ؟ چرا می‌خواهید در میان مردم این‌جور وانمود کنید که گُل‌محمد بزّه‌کش است ؟ که رعیت‌مردم را بی‌خود و بی‌جهت کاه - دود می‌دهد و خفه می‌کند ؟ که گُل‌محمد ظالم است ؟ ها ، چرا ؟ که یعنی مردم اینجور پندار کنند که من به فقیر - بیچاره‌مردم ظلم می‌کنم ؟ ها ؟! . آخر شماها چه‌جور جانورهایی هستید ؟! چقدر دروغ می‌گویید ! دروغ ، آن‌هم به هر قیمتی ! به قیمت خون کسانی که شماها را با زحمت خودشان نان داده‌اند و بزرگ کرده‌اند ! تف به چشم‌های بی‌حیای شماها ! دلم می‌خواست اینجا نبودی تا خودم آن چشم‌هایت را از جا می‌کندم ، تخم حرام ولد ! که اگر هزار - هزار شماهارم بکشم ، باز هم دلم قرار نمی‌گیرد !
با صدایی ترس‌زده و مسخ شده ، نجف گفت :
- تو نان و نمک من را خورده‌ای !
- خورده‌ام !
- فشنگ و اسلحه از من گرفته‌ای !
- گرفته‌ام !
- میان رختخواب قناویز خانه‌ام خوابیده‌ای !
- گیرم که !
- باز هم . در این ولایت من و تو با هم سر و کار داریم .
- خوب ؟
- باز هم محتاج فشنگ و تفنگ می‌شوی !
- حرف آخر ؟
ارباب نجف ساکت ماند ؛ سپس با نگاهی پرذلت پرسید :
- حالا می‌خواهی چه با من بکنی ؟
گُل‌محمد برخاست و گفت :
- می‌گویم رختخواب پاکیزه‌ای زیرت بیاندازند . امشب را مهمان هستی !
- بعدش ؛ بعدش را می‌پرسم !
- بعدش . بعدش همانچه که شنیدی ! می‌برمت به سنگرد و میان میدان قلعه وامی‌دارمت تا جواب بدهی . وامی‌دارمت تا برای اهالی بگویی چه‌جور و برای چی دوتا رعیت گرسنه‌ات را با کاه - دود خفه کرده‌ای . بعد از آن هم می‌گذارم تا خود مردم ، هرکاری که خواستند با تو بکنند !
- مردم ؟!
با وجود تنگنایی که نجف ارباب در آن دچار بود ، به هنگام بر زبان راندن این کلام ، نخواست پوزخندِ به تحقیر و نفرت آمیخته‌ی خود را پنهان بدارد . بس آنگاه که با سکوت سرد و منتظر گُل‌محمد برخورد ، زبان با شیوه‌ای دیگر گشود و گفت :
- راضیشان می‌کنم ؛ مردم را من راضی می‌کنم ! چی می‌گویی ؟ اگر راضیشان کردم چی ؟ سری پنج‌من غلّه می‌ریزم میان توبره‌هایشان ؛ خانوار آن دوتا رعیت را هم راضی می‌کنم . هرخانواری یک جوال گندم و پنجاه تومن پول . از هر خانواری هم یک نفر را به کار می‌زنم ! . آن‌وقت چی ؟!
گُل‌محمد که احساس می‌کرد صدای سایش خشم‌آلود دندان خود را بر دندان به‌گوش می‌شنود ، بی‌پروای سفره و مهمان گفت :
- آن‌وقت . خودم می‌کُشمت ! همانجا ، پیش چشم‌های گرسنه‌ی اهالی می‌کِشمت بالای دار ! . خودم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )


مرد لب‌های خشکیده را به قنداب تر کرد ، پلک از پلک برداشت و زبان به درد و گلایه گشود :
- آب . دو ساعت و نیم آب وقفی سردار . این دو ساعت و نیم آب وقفی را بیست سال است که من می‌گیرم و کشت می‌کنم . در همه‌ی این بیست سال ، یعنی از زمانی که من یاد می‌دهم ، حاجی خرسفی روی این آب وقفی دست گذاشته بود . چشمش بوده و این آب . تا اینکه امسال ، بالأخره از راه دیگری داخل شده . آمده و آبریزهای زمین‌های دیم من را زاله بسته و شیار کرده و داده به سرِ زمین‌های خودش . آبریز هر زمینی ، روی همان زمین است . آبریز بایر است ، اصلاً باید بایر باشد . برای اینکه دَق باشد ، صاف باشد و باران که می‌بارد ، آب را بگلاند و بیاورد روی دیمسار ؛ این را همه‌ی عالم می‌دانند . آبریز دیمسار وقتی شیار شود و زاله رویش بسته شود ، دایر می‌شود . زمینی که دایر شد و شخم خورد ، آب باران را به‌خودش می‌کشد ، دیگر نمی‌گذارد که آب باران به دیمسار من برسد . سهل است که زاله - پل هم زیرش بسته شده باشد . دیگر . دیگر این‌کار چه معنایی دارد سردار ؟ معنایش این است که یک دستی بیاید و لقمه را از دهان من بد . که یک دستی بیاید و خاک بپاشد در چشمه‌ی رزق آدم . آخر آب که نباشد دیمسار به چه دردی می‌خورد ؟ باید وابگذاری‌اش دیگر ، خان ؟ یا اینکه از ناچاری با چهارتا پول سیاه تاختش بزنی . آنهم به خود همان که دست روی آبریزهای زمین گذاشته . چون‌که دیگری همچو زمین بی‌آبریزی را از روی دست تو ورنمی‌دارد ! آخر همچو زمینی یک پول سیاه هم نمی‌ارزد دیگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توانم زندگی کنم . 
گُل‌محمد دست به دیوار گرفت و چنان‌که انگار سر سوی قربان پیش می‌برد ، به خویشاوندی پرسید :
- تو چه چیزهایی را دوست داری قربان ؟
بی‌وقفه ، بلوچ گفت :
- همّت ، گُل‌محمدخان . همّت ! چیزی که بسیارش هم برای مرد کم است .
سکوتی افتاد . گُل‌محمد سر و شانه واپس برد و نیمی از نشیمنگاه بر لبِ آخور تکیه داد و خاموش ماند . بلوچ سکوت را به‌هنگام شکاند و پی سخن گفت :
- تو من را به یادِ او می‌اندازی گُل‌محمد . به یادِ دوست‌محمدخان . من آوازه‌ی دوست‌محمد را عاشق بودم . او توانست دمار از روزگار انگلیسی‌ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتاسر مرز ایران را کَلّه‌ی انگلیسی بکارد ! پنهان و پوشیده از شما ندارم من . دیروقتی است که خواسته‌ام بطلبم من را همراه خود نگاه دارید . نانِ مرد به وجود من گواراتر است تا گوشت و پُلوی نامرد !
گُل‌محمد بی‌تأمل در طلب بلوچ پرسید :
- چرا جهن‌خان بلوچ تو را به یادِ دوست‌محمدخان بلوچ نمی‌اندازد ؟
قربان در جواب گُل‌محمد انگار ، گفت :
- آی . دوست‌محمدخان ، دوست‌محمد ! . نه ، نه سردار . هر ناکسی نمی‌تواند همتای دوست‌محمدخان قلمداد شود . دوست‌محمد اگر بود ، ماه‌درویش آدمی را از بام به زیر نمی‌انداخت . دوست‌محمد اگر بود دست ماه‌درویش آدمی را می‌گرفت و از خاک بلندش می‌کرد . دوست‌محمد گوشت را از گرده‌ی گاو می‌برید . دوست‌محمد بَزّه‌کُش [ضعیف‌کُش(؟)] نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی‌دارم ؛ اگرچه مرد را با قدرت و سرافراز می‌خواهم . نه ! جهن‌خان دیگر نه سرافراز است و نه قدرت‌مند . جهن سرشکسته است و نوکری قدرت را گردن گذاشته . بازوی زور ! بازوی زور شدن دلخواه من نیست سردار . نه ! دوست‌محمد و جهن هر دو بلوچ به‌حساب می‌آیند ، هر دو نامی هستند . دوست‌محمد نامی بود و جهن نامی هست . هر دو هیبت و شوکت دارند . دوست‌محمد هیبت و شوکت داشت و جهن هیبت و شوکت دارد . اما با هم یکی نیستند . جهن همانی نیست که دوست‌محمد بود . این دو مرد مثال روز و شب با همدیگر فرق دارند . نه . سردار ، جهن‌خانِ بلوچ من را به یاد دوست‌محمدخان نمی‌اندازد ! جهن وقتی هم که یاغیِ حکومت بود ، دست رحمت نبود ؛ بازوی ظلم بود . برای همین هم شاید حکومت توانست خیلی زود با او معامله کند . اما دوست‌محمد این نبود . دوست‌محمدخان خونش بهای نامش بود ، که پرداخت .
از عمق سینه ، آنگونه که زنگ صدایش دیگر شده بود ، گُل‌محمد پرسید :
- دوست‌محمد را به چه راهی کشتند ؟
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پر بغض ، بلوچ گفت :
- فریب ! . خواندنش برای تأمین و کشتنش ! در راه ، راهی که می‌آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش جایزه معیّن کرده بودند . شب ، وقتی روی تخت قهوه‌خانه خوابیده بود ، ریسمان‌پیچش کردند ، سرش را بریدند و راهی کردند به پایتخت . از یک‌طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک‌طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند !
- حکومت ! 
- ها بله ، حکومت ! دوست‌محمدخان قسم خورده بود که تا زنده است یک انگلیسی را زنده نگذارد در خاک ایران . حکایت هرات و .
بی‌اختیار و به‌ناگاه ، چنان‌که گویی رشته‌ی پندار گُل‌محمد لحظه‌ای از هم گسیخته باشد ، پرسید :
- انگلیسی‌ها ؟!
- بله سردار ، انگلیسی‌ها !
- حالا کجایند انگلیسی‌ها ؟
- همه‌جا هستند . در همه‌جای این خاک هستند و بیشتر از همه‌جا ، در جنوب هستند .
- چه‌کار می‌کنند . آنجا ؟!
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پربغض ، بلوچ گفت :
- نفت ، نفت ! آنجا نفت می‌خورند !
- مثل اینکه چیزهایی از آنها شنیده‌ام . گمانم . گمانم . ها . شنیده‌ام . که آنها ، انگلیسی‌ها می‌خواستند به دوست‌محمدخان تأمین بدهند ؟!
- نه خود انگلیسی‌ها ، حکومتی که زیر نگین داشتند .
گُل‌محمد تکیه از لب آخور واگرفت ، اخم پیشانی‌اش جمع شد و در مایه‌ای از کنجکاوی و بهت پرسید :
- تو . این چیزها را از کی . از کجا یاد گرفته‌ای قربان ؟!
بلوچ فشرده پاسخ داد :
- سینه به سینه سردار .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

باز خان‌عمو به ستار روی کرد و پرسا گفت :
- مغز حرف تو یعنی این است که ارباب‌ها . این ارباب‌ها به‌خودی‌خود نمی‌توانند کاری از پیش ببرند ؟
ستار به جواب گفت :
- می‌توانند . چرا ، می‌توانند ! اما . این جماعت فقط با قدرت خودش به جنگ حریف نمی‌رود ! علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد ، چیزهای دیگری هم دارد . خیلی رذل و بی‌چشم و رو است ؛ بدتر از گربه . برخلاف آنچه می‌نماید ، خیلی هم بزدل و ترسو است . از همه‌ی اینها گذشته ، خیلی ملاحظه‌کار است ‌. یعنی اینکه کمتر بی‌گذر به آب می‌زند . تا در کاری که پیش می‌آید به برد خودش یقین نداشته باشد ، قاطی بازی نمی‌شود . این است که برای همچه خطر کردنی باید پشتش قرص و محکم باشد .
- کمی بیشتر بشکاف حرف‌هایت را !
ستار برای گُل‌محمد که چنین خواسته بود ، توضیح داد :
- گفتم علاوه بر همه‌ی کثافتی که دارد زمین‌دار جماعت ، رذل و دورو ، ترسو و محتاط است . رذل و بی‌چشم و رو است ؛ چون در همان حالی که دستش با تو به یک کاسه می‌رود با دست دیگرش برایت تله کار می‌گذارد . بزدل و ترسو است ؛ به این‌جهت که با دشمن چغرتر از خودش هرگز رو در رو وارد کارزار نمی‌شود . احتیاط‌کار است ؛ برای همین تکلیف حریف را روشن نمی‌کند . موضوع را گنگ و معلق نگاه‌ می‌دارد . لاف دوستی می‌زند و بر یک شانه صدتا دروغ رنگارنگ می‌گوید و خودش را جوری جلوه می‌دهد که حریف گیج بشود . اما این بازی را تا وقتی از خودش درمی‌آورد که هنوز به قدرت خودش و به بُرد خودش اطمینان پیدا نکرده . همین که اطمینان پیدا کرد و یقینش شد که می‌تواند بر حریف مسلط شود ، هار می‌شود و همه‌ی وجودش یکپارچه می‌شود خصومت و رذالت . و آنقدر بی‌چشم و رو می‌شود که انگار در همه‌ی عمرش یک‌بار هم تو را ندیده و نشناخته بوده ؛ چه رسد به اینکه با تو سلام و علیک داشته و بارها با تو هم‌نمک شده بوده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

صبرخان گفت :
- خیلی .! فی‌الواقع خیلی .! نمی‌دانم چرا به خیالش افتاده‌ام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتاده‌ام ، نمی‌دانم چرا ؟ . دلم می‌خواست امشب شب عروسی بیگ‌محمد می‌بود . یا هم . عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهره‌ی تکیده و چشم‌های به گودی نشسته‌ی صبرخان ؛ پس او در سکوتی که سخن می‌طلبید ، گفت :
- نشاط خوب است ! نشاط ، استاد ستار ! شوق خوب است ، خوش‌دلی و سرخوشی خوب هستند . از اول شوق و نشاط کم داشته‌ایم ما ؛ از اولش .! گهگاه . من نی می‌زدم . زود ، خیلی زود نی زدن را یاد گرفته بودم . نی ! اما نشد که یک‌بار هم صدای شوق و نشاط را از زبان نی خودم بشنوم . نشد ! سر این‌کار را هم ندانستم . ندانستم که ندانستم ! اما چگور .؛ صدای چگور صدای دیگری است . آدم را می‌جنباند ، تکان می‌دهد ، به شوق وامی‌دارد ! همین است که اگر بیگ‌محمد ما قبراق و سرکیف باشد ، این چگورش ، لاکردار ، آدم را به شور وامی‌دارد . گاهی که صدای چگورش را می‌شنوم ، باور کن که اگر خجالتم نشود ، دلم می‌خواهد از جا بکنم و مثل یک لوک مست به چرخ و تاو دربیایم ! اما این نی . این نی وامانده فقط می‌نالد ! تو چی استاد ستار ؟ تو تا حالا نشاط داشته‌ای ؟ . تب ، باز انگار تب دارم . نبضم را بگیر استاد ستار !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

گُل‌محمد گفت :
- زنِ مردم را به زیرِ ران کشیده‌ای ؛ این طریق ما نیست !
- زنِ مردم نبود او . بیوه‌زنی بود ! تو که این زن‌ها را نمی‌شناسی ؛ بغل‌شان را اگر گرم نکنی ، پلک‌هاشان گرم نمی‌شود ! حق هم .
گُل‌محمد حرف عمویش را برید و کمی به‌دُرشتی گفت :
- آخر ما که قیّم خواب کردن زن‌ها نیستیم خان‌عمو !
خان‌عمو کلّه‌اش را جنبانید و نرم گفت :
- دُرست . دُرست !
- علاوه‌ بر این قیّم زنکه را هم کتک زده‌ای . برارِ شویش را می‌گویم !
- دُرست ، دُرست !
- شراب خورده‌ای و اسبت را به آخور خانه‌ی مردم بسته‌ای تا جو - بیده پیش پوزَش بریزند ؛ مثل امنیه‌ها ! . دیگر چه بگویم ؟!
خان‌عمو گفت :
- دُرست . دُرست .
- آخر ما . همچو قراری نداشتیم با خلایق ! ما . چی بگویم با تو ؟! مردم همچو کارهایی را از ما انتظار ندارند خان‌عمو ؛ انتظار دارند ؟!
- دُرست ، دُرست .
- دشمن داریم خان‌عمو ، دشمن ! نمی‌بینی ؟! دشمن زیاد داریم . برایمان و اوباش می‌تراشند تا بدنام‌مان کنند . این را خودت هم می‌بینی و می‌دانی . کارمان را می‌گذاریم تا ها را گیر بیاندازیم و به مردم نشان‌شان بدهیم ؛ اما همین که گیرشان انداختیم راهشان انداختیم میان آبادی‌ها ، یکدفعه تو غیبت می‌زند و خودت را می‌اندازی به خانه‌ی یک بیوه‌زن و آنجا اطراق می‌کنی ! این که بدتر است خان‌عمو ! شسته‌ها را هم ناشوی می‌کند ! یک‌ماه کمین می‌کنی و دله‌ها را می‌چرانی ، شب‌ها و روزها تله می‌گذاری تا اینکه بالأخره یک شب بوژدنی و چخماق را می‌اندازی به تله ، اما همین که وقتش می‌رسد تا بیایی و به مردم بگویی سرِ کدام بزنگاه ها را گرفته‌ای ، تو می‌زنی به زغال‌دان !
- دُرست . دُرست عموجان ! اما .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

ستار به بلوچ واگشت ، و همراه لبخندی روشن در او نگریست و گفت :
- تا امروز وصف ناجوانمردی گُل‌محمدها را نشنیده‌ام من . نشنیده‌ام که آن‌ها اول پیشدستی کنند !
بلوچ گفت :
- من گوش به وصف ناجوانمردی‌ها نمی‌سپارم ؛ دهانِ ناجوانمردی را سُرب‌کوب می‌کنم !
ستار به‌عمد درنگ کرد و از آن‌پس پرسا پرسید :
- برنمی‌آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید ! اول اینجور فهمیدم که به صلح آمده‌اید ؟!
- جنگ و صلح کی از هم جدا بوده‌اند ؟! . زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دست‌ها . رسم مردی همین است !
ستار همراه پوزخندی گفت :
- شاید هم رسم زمانه !
بلوچ به جواب سرنینداخت و تا غافل از کار اصلی نماند ، همچنان‌که نشسته بود سر بالا گرفت و دهان به فریاد گشود :
- فرو بیا مرد ؛ فرو بیا از بام ! فرو بیا . مگذار اوقاتمان تلخ بشود !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

- . حالا است که می‌فهمم در همه‌ی عمرم برای رسیدن به قدرت ، با رذالت زندگی کرده‌ام . رذالت به قصدِ قدرت . من در دوران عمرم تن به هر کثافت‌کاری داده‌ام ، هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده‌ام ، هر شرّی را که صلاح دانسته‌ام بر پا کرده‌ام ؛ اما به این کارهای خودم وقوف نداشته‌ام . وقوف نداشته‌ام که برای چی این‌کارها را می‌کرده‌ام . از قصد و هدف خودم هم اطلاع نداشتم ؛ یعنی به آن واقف نبودم . برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می‌آمده و وجدانم ناراحت می‌شده . اما حالا دیگر ، نه . حالا واقف شده‌ام . عمرم ، زندگانی‌ام و همه ‌ی چیزهای دنیا به من یاد داده که همه‌کاری در این دنیا روا است ، هر کاری . عمرم و زندگانی‌ام و دنیایی که در آن زندگی می‌کنم به من فهمانده که یک چیز حقیقت دارد ، فقط یک چیز . آن یک چیز می‌خواهی بدانی چیست ؟! . قدرت ، قدرت ؛ فقط قدرت !
نادعلی در بهت ساکن خود ، خاموش مانده بود . عباسجان نیز در گفتار فروکش کرد و با صدایی متفاوت ، صدایی که عمیقاً شکسته و خوار می‌نمود ، گفت :
- همان چیزی که من ندارمش ؛ . قدرت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

برخاستند و ایستادند . فربخش دکمه‌ی پایینه‌ی پالتو را بست و پرسید :
- حالا . تو چه می‌خواهی بکنی گُل‌محمد ؟
گُل‌محمد نگاه از آتش برگرفت ، به فربخش لبخند زد و بسوی قره‌آت پیش کشید و بر اسب سوار شد . قربا‌ن‌بلوچ عنان اسب فربخش را به او سپرد و خود گام سوی آتش برداشت و گفت :
- خاموشش کنم !
خان‌عمو انگار با زبانِ گُل‌محمد ، بلوچ را گفت :
- بگذار بسوزد !
قربان‌بلوچ میان کپه‌ی آتش و اسبی که باید سوار می‌شد ، به تردید ماند و گفت :
- ترسم که آتش در هیزم بیابان بیفتد !
گُل‌محمد عنان قره‌آت بگردانید ، به روی بلوچ لبخند زد و مایه‌ای از طعنه در کلام گفت :
- در این بیابان چندان هم هیمه نرسته است مرد خوب خدا !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

پس اکنون موج موج گویه‌های به شک آمیخته ، گویه‌های به شکِ شکست آمیخته‌ی مردم ، گفت و گوی راوی نیروی فزون از باوری که بر گُل‌محمد سردار بسیج شده بود ، بیشترین بخش پیکار را به‌سود حریف می‌رفت تا پیش ببرد . چراکه با برآشوبیدن هیاهوی مردم و دم‌افزون ساختن وهم شکست در گمان ایشان ، نخست مردم را مغلوب خود می‌ساختند و با مرعوب و مغلوب ساختن مردم ، اندیشه و سپس بازوی ایشان را به‌کار می‌گرفتند . که معرفت به معرفت توده‌های مردم در این معنا ، نخستین درسی بود که بر مردم از مردم آموخته بودند و این پیشینه‌ای بس کهن داشت که خود بار از یکه‌گویی برگرفته بود . پس آموخته بودند که دستمایه‌ی چیرگی بر خلایق ، خود خلایقند و حدود چیرگی بر ایشان بسته بدان است که تا چه پایه بتوان بر ذهن‌شان چیره شد . هم دانسته شده بود که آنچه و چیزی می‌تواند بر ذهن توده‌های انبوه چیرگی بیابد که در هر شکل و قواره‌اش بتواند تجلّیِ وجهی از قدرت باشد .
قدرت ؛ و مگر نه این بود که گُل‌محمد سردار به‌مثابه یک قدرت در ذهن و خیال مردم جا افتاده بود ؟ چرا و جز این نبود . پس هنگامی می‌توان آن نام و آن معنا را از میدان خیال مردم روفت که قدرتی قادرتر را بتوان بر جای آن نشانید . اما تسخیر و تصرف این دژ نیز جز با قدرت و تزویر میسر نتواند بود . پس نخست قلمرو پندار مردمان را می‌بایست درنوردید با هر وسیله و امکان . از پخش موج موج دروغ گرفته تا بارش تازیانه و دشنام ؛ قانون ننگ‌بار خصومت . کار سترگ بر عهده‌ی خود مردم ، بر باور و گرایش مردم . بازی ، میدانِ بازی و هم بازیگران خود مردمانند تا در این میان باور خود را به نیرویی از سنخ خود در خود باژگونه کنند و از آن‌پس سُکّان گرایش خود را با دستان نوین خود بدان سوی برند که از برای‌شان پرداخته و آماده شده است . و در این‌کار شیوع هولناک‌ترین دروغ‌ها مجاز شمرده شده است ؛ دروغ در خوار و خردینه شمردن دشمن ، در بدنام کردن و نهایت را در نفی و نیست کردن دشمن .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

. نافی‌اند و نیرویند ؛ نیرویند و نافی‌اند . نیروی خام و وحشی و بازداشت شده در قید ، با شوق مجالی به فوران . تشنه‌ی رهّی و رهایش تا مگر نقطه‌ای از زندگانی را ویران کند . ویران‌گر در لحظه‌لحظه‌ی عمر خویشتن است و به‌جز ویرانی نمی‌شناسد ، مجهول و جهل است و مایه‌ی دست است . گرسنه است به چشم و گرسنه به دل ، گرسنه به روح و به دندان ؛ پس هار است و سیرمانیِ ولع پایان‌ناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبانِ ویرانی پیشه می‌کند . ترس‌زده است و از اینرو می‌کوشد تا بترساند . فرومایه است ؛ پس روچوب [آلتِ دست] و سنگِ روی یخ می‌شود به ویران‌گری ، و پروای نیک و بدش نیست ، و جان می‌دهد در گرو لبخندی که مگر از پوزه‌ی آقایش بر او نثار شود . گمشده می‌جوید ، خود را می‌جوید ، تکه‌پاره‌های روح خود را می‌جوید ، پاره‌پاره‌‌ی وجود خود را در گذر از هر منزلی برجای گذارده است ، می‌جوید و حرص و شتابی وحشیانه در این جستجوی سردرگم به‌خرج می‌دهد . این است که اگر هر دم گم می‌کند ، هر دم پاره‌ای از خود را گم می‌کند و ناکام ، ویرانی خود را با ویران‌گری شتابناک‌تر ، می‌رود که ترمیم کند ؛ و تخریب می‌کند و دم‌به‌دم خود را نفی می‌کند ؛ و به ترمیم و جبران نفی خود ، باز هم خود را نفی می‌کند و زندگانی را نفی می‌کند و با نفی زندگانی ، خود را نفی می‌کند . فرومایه به‌جز نفی و نابودی خود ، چشم‌اندازی به زندگانی ندارد . فرومایه‌ انباشته‌ی تواضعی دروغین و کِبری دروغین‌تر ، نمایش نیروهای خود را ، پشتوانه‌ای اگر بشناسد ، از هیچ مانعی پروایش نیست !
از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؛ و از کدام مادر آیا شیر نوشیده‌اند ؟ از مادری آیا شیر نوشیده‌اند ؟ چشمان کدام یوز بر خون جوانی اکبر به شادمانی تواند نگریست ؟ اکبر آهنگر را چگونه بدین آشکارگی و آسانی می‌توان کُشت ؟ از کجای خاک بدر جوشیده‌اند این هرزبوته‌ها ؟ چه کسانی اکبر را می‌کُشند و چه کسانی اکبر را به کُشتن می‌دهند ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را می‌کنم ، می‌بینم که همه‌اش ، سر تا پایش ، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم ، همه‌اش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یک‌بار به‌دست می‌آید و همان یک‌بار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچی‌هایم را نخواستم به قماری بکشانم که باختش حتمی است . حالا می‌خواهی تو را ، ای دسته‌ی گل ، بدهم به دم گلوله‌ها ؟ ها ؟! نه گمان کنی که خود را باخته‌ام ، نه . این را به ملامعراج هم بگو . نه برادر ، خود را نباخته‌ام . کار من اول به ناچاری سرگرفت ، بعد از آن با غرور دنباله یافت ، چندگاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم . این آتش همه‌گیر نشد حیدر . اگر همه‌گیر شده بود تو را رها نمی‌کردم . در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی درست نبود . میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند . ما دیر آمدیم ، یا زود . هرچه بود به موقع نیامدیم . گذشت و بهتر که می‌گذرد . هر طلوع غروبی دارد ، هر جوانی پیری دارد و هر پیری مرگی دارد . درخت بارآور هم تمام فصل‌های سال را نمی‌تواند سبز بماند . حالا دیگر برو حیدر ، بِران .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

مارال واپرس کرد :
- چه می‌کنیم عمه بلقیس ؟!
- جلا بده آتش را !
مارال با چشمان آغشته به اشک ، لب گَزید و آتش تنور را با سیخ برآشوبید تا بلقیس تاهای خمیر را بر سینه ی تنور بچسباند . بلقیس از کنار تنور قدم واپس کشید ؛ یک‌تا نان از روی پشته‌ی خار برداشت ، سربرآورد و به بام نظر کرد ، بیگ‌محمد به لب بام آمد ، بلقیس شانه و بازو کشید و نان را برای پسرش به بام پرانید . بیگ‌محمد نان را در هوا گرفت و به لب‌ها برد ، بوسید و هم بوییدش . بلقیس به نزدیک تنور بازگشت و دست به کار برد .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

مغولان در سرزمین‌هایی که تصرف و اشغال می‌کردند فقط اقلیت کوچکی را تشکیل می‌دادند ؛ هرگونه نرمی و ملایمت برای ایشان مصیبت‌بار و بدفرجام می‌بود ، برقراری حکومتِ وحشت ، هرچند نفرت‌انگیز اما [برای آنها] ضرورتی نظامی بود ‌. به‌علاوه باید به یاد داشت که چنگیزخان امپراطوری بزرگی را پایه‌گذاری کرد که در زمان حیاتش آرامش تاتاری بر آن حاکم بود و چنانکه گفته‌اند در قلمرو او زنی با کیسه‌ی پر از طلا می‌توانست از این‌سو به آن‌سو سفر کند بی‌آنکه تعرضی ببیند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

مذهب مغولان شکلی از شمنیسم بود . شمن هم ناظر ارواح بود ، هم طبیب ، هم دریافت کننده‌ی الهام‌های غیبی ، و هم مراقب رعایت مقدسات . درون هر چادر ، عروسک‌هایی نمدی آویخته بودند ، "برادر آقا" (بالای نیمکت) [؟] ، "برادر خانم" [؟] و الی‌آخر . کارپن می‌نویسد :
"عروسک‌های نمدی به شکل آدم دارند که طرفین درگاه می‌گذارند ؛ و بالای این عروسک‌ها چیزهایی نمدی به شکل زن قرار می‌دهند که به اعتقادشان حافظ رمه‌ها و زیاد کننده‌ی شیر و کُرّه‌ها است . عروسک‌های دیگری نیز از ابریشم درست می‌کنند که نزد آنها بسیار عزیز است . برخی این عروسک‌ها را در گاری‌های پوشیده‌ای در کنار درگاه چادر می‌گذارند و هرکس چیزی از آنها بِرُباید بدون هیچگونه گذشتی به مرگ محکوم می‌شود ."
ساختن این عروسک‌ها طی مراسم مذهبی مخصوصی صورت می‌گرفت :
"وقتی می‌خواهند این عروسک‌ها را بسازند ، تمام بانوان سرشناس خیمه‌گاه جمع می‌شوند و مطابق با مقام خود عروسک می‌سازند ؛ وقتی کار عروسک‌سازی به اتمام می‌رسد ، گوسفندی می‌کشند و گوشتش را می‌خورند . هرگاه کودکی بیمار می‌شود ، به همان ترتیب عروسکی درست می‌کنند و بر بالای بستر کودک می‌بندند . نخستین شیر هر دام یا مادیان را به این عروسک‌ها تعارف می‌کنند ؛ وقتی می‌خواهند چیزی بخورند یا بیاشامند ، ابتدا آن را به عروسک‌ها تعارف می‌کنند ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

در روایت‌ها ، بنیان‌گذاری شهر سمرقند را به افراسیاب ، قهرمان نیمه افسانه‌ای شاه‌نامه‌ی فردوسی نسبت می‌دهند ؛ ولی در این اواخر شوروی‌ها [روس‌ها (؟)] سال ۵۳۰ قبل از میلاد را زمان تولد این شهر دانستند و به تبع آن مراسم دوهزار و پانصدمین سال زایش آن ، در سال ۱۹۷۰ برگزار شد . اینکه سپاهیانِ فرمانروایان هخامنشی در ایران به‌واقع به ماراکاندا (نام نخست سمرقند) رسیدند یا نه ، معلوم نیست ؛ اما اسکندر کبیر در سال ۳۲۸ قبل از میلاد "در جریان لشکرکشی دیوانه‌وار خود آنجا توقف کرد ." و از آن‌موقع به بعد است که سمرقند از افسانه به‌در می‌آید و به تاریخ می‌پیوندد . سمرقند زمانی ساموکین ، باختری‌ترین استان امپراطوری آسمانی بود ؛ ولی نزدیک به پایان سده‌ی هفتم میلادی ، سپاهیان مقاومت‌شکن اسلام به ماوراءالنهر تاختند و اندکی بعد آنجا را تصرف کردند و مذهبی مستقر ساختند که تا سده‌ی حاضر ادامه‌ی حیات داد و گاه رونق بیشتری هم گرفت . هارون‌الرشید ، خلیفه‌ی اسرارآمیز بغداد که درباره‌اش اغراق فراوان کرده‌اند و شهرت خود را بیشتر مدیون عجایب افسانه‌ای‌اش در [داستان‌های] هزار و یک شب است تا اقدامات واقعی ، در سال ۸۰۹ میلادی (۱۹۳ هجری) در سر راه خود برای فرونشاندن شورشی در سمرقند ، در نزدیکی مشهد درگذشت .
در دوران فرمان‌روایی سامانیانِ ایران در سده‌ی دهم ، سمرقند و بخارا مراکز بزرگ فرهنگی شدند . سپس تُرک‌های سلجوقی جای آنان را گرفتند ؛ امپراطوری اینان در زمان ملک‌شاه (۱۰۹۲-۱۰۵۵ میلادی / ۴۸۵-۴۴۷ هجری) چنان دامنه گسترده بود که "هر روز در شهرهای اورشلیم ، مکه ، مدینه ، بغداد ، اصفهان ، ری ، بخارا ، سمرقند ، اورگنج و کاشغر" (به نقل از ملکلم) به نام این پادشاه خطبه می‌خواندند .
بعد در سال ۱۲۲۱ (۶۱۸ هجری) نوبت به یورش مغولان رسید که به تصرف و غارت و در پایان ویرانی سمرقند انجامید . ولی در دهه‌های پایانی سده‌ی چهاردهم (هشتم هجری) ، در زمان تیمور لنگ ، شهر سمرقند در یکی دو کیلومتری جنوب باختریِ محل سابق ، دوباره سر از خاک به‌در آورد و دوره‌ی حیات تیمور به صورت زیباترین و آبادترین شهر آسیای میانه درآمد و پایتخت امپراطوری او شد که یک‌سوم دنیای شناخته شده‌ی آن روزگار را زیر پوشش داشت . در سال ۱۵۱۲ (۹۱۸ هجری) جانشینان تیمور از تُرک‌های اُزبک شکست خوردند و بابر ، نواده‌ی نوه‌ی تیمور ، مجبور شد این دیار را ترک کند و سرنوشت خود را در افغانستان و سرانجام در هند بجوید ، و در هند بود که او نخستین فرمانروای سلسله‌ی امپراطوران مغول شد .
در نیمه‌ی سده‌ی هجدهم (۱۲ هجری) پس از دویست سال تلخی و شیرینیِ سرنوشت ، سمرقند تقریباً خالی از سکنه شده بود . سپس مدتی دوباره زیر فرمان چین رفت و بالأخره وابسته‌ی بخارا شد . در سال ۱۸۶۸ (۱۲۸۵ هجری) به دست روس‌ها افتاد که بیست سال بعد از کرانه‌های خزر به آنجا راه‌آهن کشیدند . پس از انقلاب بلشویکی ، سمرقند پایتخت جمهوری سوسیالیستی اُزبک (اُزبکستان) شد و اینک شهرِ مدرن و شکوفایی است .
این بود تاریخچه‌ی کوتاه شهری که 'آیینه‌ی جهان' ، 'باغ ارواح' و 'بهشت چهارم'اش می‌گفتند و تیمور لنگ 'چشم و ستاره‌ی' امپراطوری خود می‌خواندش ؛ شهری که سرانجام پذیرای دیدگان مشتاق جهانگردانی شده است که هرسال بیش از سال قبل پای در 'جاده‌ی زرّین سمرقند' می‌نهند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

اما در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۶ هجری) مغولان به فرماندهی درخشان سوبوتای ، این جنگاور پیر ، برای بار دوم ناغافل به باختر تاختند . روسیه نخستین ضربه را خورد . مسکو که در آنزمان شهر کم اهمیتی بود در همان سال سقوط کرد ، دو سال بعد منگو و باتو ، نوه‌های چنگیزخان ، کیف بزرگ را تصرف و غارت کردند . در اوایل بهار سال بعد ، اردوی زرین با استفاده از تاکتیک‌هایی که برای باختر ناآشنا بود از گذرگاه‌های کارشات عبور کرد . لهستانی‌ها و شوالیه‌های تیوتون که به کمک آمده بودند در لینیتس شکست خوردند ؛ ظاهراً مغولان در این محل از نوعی گاز سمی⁰ استفاده کردند . باتو سراسر مجارستان را ویران کرد ؛ سیلسیا و موراویا غارت شد . در آسیا و اروپای خاوری می‌گفتند : "از مرزهای لهستان تا آمور و دریای زرد ، حتی سگ هم بی‌اجازه‌ی مغولان نمی‌تواند پارس کند ."
ج. ب. بری در اواخر سده‌ی نوزدهم در یادداشت‌های خود بر کتاب انحطاط و سقوط اثر گیبون نوشت که تاریخ‌نگاران تنها در این اواخر دریافته‌اند که این پیروزی‌های مغولان :
"نتیجه‌ی استراتژی کامل‌شان بود و فقط از برتری نفرات ناشی نمی‌شد . عوام هنوز فکر می‌کنند تاتارها گله‌ای وحشی هستند و فقط به علت کثرت خود همه را شکست می‌دهند ، بدون هیچ برنامه‌ی استراتژیکی اروپای خاوری را درنوردیدند و به تمام موانع یورش بردند و تنها به‌خاطر شمار زیاد خود از موانع گذشتند . چنین کارزاری در آنزمان از قدرت تمام ارتش‌های اروپا خارج بود و هیچ فرمانده‌ی اروپایی تصور آن را هم نمی‌کرد . در اروپا سرداری نبود جز فردریک دوم که او هم از لحاظ استراتژی به پای سوبوتای نمی‌رسید . به‌علاوه مغولان با آگاهی کامل از اوضاع ی مجارستان و شرایط لهستان وارد کارزار شده بودند ، با سیستم دقیق جاسوسی از وضع کشورها باخبر می‌شدند ؛ اما مجارها و قدرت‌های مسیحی همچون کودکان خام‌اندیش چیزی درباره‌ی دشمنان خود نمی‌دانستند ."
خلاصه آنکه به نظر می‌آمد هیچ چیز نمی‌تواند اروپا را از تهاجم نجات دهد .
در سال ۱۲۳۹ میلادی (۶۳۷ هجری) هیأتی از طرف مسلمانان اسماعیلیه (یا 'فدائیان' شمال ایران) به نزد لوئی نهم رفت تا علیه مغولان تقاضای کمک کند و این احتمالاً نخستین آگهی باختر از خطر جدید بود ، خطری که بالقوه مانند تهاجم هون‌ها در هشت سده‌ی پیشتر ، تهدید کننده بود . یکی از اعضای هیأت به انگلستان رفت و در دربار هنری سوم بار یافت . اسقف وینچستر که در آنجا حضور داشت اعلام کرد دلیلی برای نگرانی وجود ندارد و پیشنهاد این اتحاد "نامقدس" را رد کرد . بی‌تردید وقتی او گفت : بگذار سگ‌ها همدیگر را بدرند ، در واقع نظر عموم را بیان می‌کرد ؛ اسقف گفت : "وقتی مغولان و مسلمانان یکدیگر را نابود کنند ، آنگاه بر ویرانه‌های‌شان کلیسای کاتولیک جهانی بنیاد خواهد گرفت ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰ یکی از واقعه‌نگاران از ظاهر شدن ناگهانیِ سرِ ریشویِ نفرت‌انگیزِ یک انسان ، بر نوک یک زوبین یاد می‌کند که : "دود و بوهای شیطانی" می‌داد و دشمن را به گیجی می‌افکند و مغولان مهاجم را از دیده پنهان می‌داشت .

سفر سختی بود ، اما پلوها از دریای مواج و بی‌پایان شن به‌سلامت گذشتند و به تون رسیدند ؛ در اینجا مارکو شرح سفرش را قطع می‌کند تا به توصیف معروف خود از پایگاه فداییان (حشاشین) در مولاهت (الموت) که نزدیک قزوین است بپردازد⁰ ؛ رئیس فداییان مردی بود به نام علاءالدین ، در اروپا معروف به پیرِ کوهستان ، که تشکیلاتی تروریستی را رهبری می‌کرد که شعبه‌ای هم در سوریه داشت :
"او در دره‌ای میان دو کوه ، بزرگ‌ترین و زیباترین باغی را که بشر تا آن‌زمان به‌خود دیده بود ، با بهترین میوه‌های جهان و پرشکوه‌ترین عمارت‌ها و کاخ‌ها . مزین به طلا و پیکره‌هایی از همه‌ی زیبایی‌های زمین و نیز چهار جویبار ، یکی پر از شراب ، یکی پر از شیر ، یکی پر از عسل و یکی پر از آب احداث کرد . ن زیبارو و دوشیزگانی دلفریب‌تر از همه‌ی دوشیزگان جهان نیز در باغ بودند که در نوازندگی ، آواز و رقص همتا نداشتند ."
و به قول مارکو : "در خدمت هر آرزویی بودند ."
پیرمرد گروه‌های کوچکی از پسران برگزیده‌ی ۱۲ تا ۲۰ ساله را که گلِ سرسبد همسالان خود بودند در این باغ گرد می‌آورد و می‌فریفت تا هنر شریف آدم‌ کشتن را بیاموزند . روش سربازگیری‌اش این بود که پسران را با حشیش تخدیر می‌کرد و سپس بی‌آنکه متوجه شوند به این باغ منتقل می‌کرد ؛ پسران به‌هوش می‌آمدند فکر می‌کردند در بهشت هستند . پیرمرد وقتی می خواست "یکی از بزرگان" را به قتل برساند ، شماری از این دست‌آموزان را برمی‌گزید و به قتل یکی از اهالی عادی محلی می‌فرستاد تا آزمایش پس دهند . جاسوسان درباره‌ی نحوه‌ی اجرای مأموریت گزارش می‌دادند ؛ جوانانی که بیشترین امتیاز را می‌آوردند به عیش و نوش روانه می‌شدند و بعد به مأموریت اصلی اعزام می‌شدند . پیرمرد آنان را در راه‌شان تشویق می‌کرد . می‌گفت اگر سالم برگردند می‌توانند دوباره به آن بهشت برگردند ؛ اگر کشته شوند ، در آنصورت حتی زودتر به بهشت می‌رسند . در هر دو حال چیزی از دست نمی‌دادند . پیرمرد کاری پرمنفعت پیشه کرده بود ، چون بسیاری از افراد مورد نظرش که قرار بود کشته شوند ، وقتی پیش‌آگهی می‌یافتند ، با پرداخت پول زندگی خود را می‌خریدند .
این داستان با آنکه آرایه‌های فراوان بر آن بسته شده است ، اساساً صحت داشت ، اما همانطور که مارکو می‌پذیرد چندان هم مطابق روز نبود ؛ چراکه قلعه‌ی الموت که در سده‌ی یازدهم میلادی (پنجم هجری) بنیاد یافته بود در سال ۱۲۵۶ میلادی (۶۵۴ هجری) به دست هولاکو ویران و غارت شد و علاء‌الدین نیز به قتل رسید . اما شعبه‌ی سوریه تا مدتی به حیات خود ادامه داد ؛ و در سال ۱۲۷۲ میلادی (۶۷۱ هجری) یعنی همان سالی که پلوها در تون بودند ، ادوارد شاهزاده‌ی انگلستان (که بعداً ادوارد اول لقب گرفت) زمانی که در سوریه بود ، به‌زحمت از دست یکی از اعضای این شعبه جان سالم به‌در برد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این قطعه را ممکن است روستیلچو ، کاتب مارکو ، در متن گنجانده باشد .

با آنکه منگو به اعتقادات پدران خود ، شمنیسم ، پای‌بند مانده بود ، اما هیچگونه تبعیض قومی یا مذهبی در دربار اعمال نمی‌شد . مادرش که به تازگی مرده بود مسیحی بود اما چنان روشن‌اندیش بود که حتی مدرسه‌ای مذهبی برای مسلمانان در بخارا ساخته بود .
[.]
روزی به خان خبر رسید که روبروک او را بت‌پرست خوانده است (که به‌راستی هم چنین بود) ؛ روبروک به قصر احضار شد تا در مقابل این اتهام از خودش دفاع کند . منگو [خان] فوراً قبول کرد که این سخن ، ترجمه‌ی اشتباهِ دیلماجِ ناشیِ روبروک بوده است :
"سپس منگو عصایی را که بر آن تکیه می‌‌داد به طرف من گرفت و گفت : "نترس ." و من لبخندی زدم و با صدایی آرام گفتم : "اگر ترسیده بودم به اینجا نمی‌آمدم ." از دیلماج پرسید چه گفته‌ام و دیلماج صحبت مرا ترجمه کرد . بعد اعتقادات خود را برای من شرح داد و گفت : "ما مغولان معتقدیم که فقط یک خدا وجود دارد و مرگ و زندگی ما در دست او است . اما خداوند همانطور که انگشتان مختلفی در دست‌های ما گذاشته است ، آدم‌ها را هم به راه‌های مختلفی هدایت می‌کند . خداوند به شما کتاب آسمانی می‌دهد ولی شما مسیحیان زندگی خود را مطابق آن نظم نمی‌دهید . مثلاً کتاب آسمانی به شما نمی‌گوید که در میان یکدیگر عیب‌جویی کنید ، درست است ؟" من گفتم : "درست است سرور من ؛ اما همان ابتدا به شما گفتم که قصد مشاجره با کسی نداشته‌ام ." منگوخان گفت : "منظورم فقط شخص شما نبود . باری ، در کتاب مقدس‌تان نیامده که آدمی بخاطر ثروت از جاده‌ی عدالت منحرف شود ." گفتم : "خیر ، سرور من ، و به‌راستی هم من برای کسب مال به اینجا نیامدم ؛ برعکس ، وقتی پولی به من پیشنهاد شد نپذیرفتم ." یکی از دبیران که حضور داشت حرف مرا تأیید کرد . منگو دوباره گفت : "منظورم شخص شما نبود . خداوند برای شما کتاب مقدس فرستاده و شما دستورات آن را رعایت نمی‌کنید . خداوند غیب‌گویانی به ما داده است ؛ ما آنچه آنها بگویند همان می‌کنیم و در آرامش و صلح به‌سر می‌بریم ."
روبرک از سر حسرت آهی کشید : "اگر قدرت معجزه‌آفرینی موسی را داشتم ، چه‌بسا می‌توانستم قانعش کنم ."
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت ) 

بلخ ، "مادرِ شهرها" ، یکی از قدیمی‌ترین شهرهای مس جهان است ؛ و اگر به‌یاد داشته باشید در همین شهر بود که اسکندر کبیر تقریباً ۱۰۰۰ سال پیش [از ورود هسوآن تسانگ راهب بودایی دوره‌گرد چینی به بلخ] با رکسانا عقد ازدواج بسته بود . کسانی که بلخ کنونی را می‌شناسند ، شرح پرشور هسوآن تسانگ از "این قلمرو به‌راستی ممتاز" با آن جلگه‌ها و دره‌های حاصلخیز و با آن هزار رهبانگاه و سه‌هزار را شگفت‌آور خواهند یافت .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

هسوآن تسانگ : راهب بودایی چینی که به منظور زیارت در سال ۶۲۹ میلادی از طریق یکی از شاهراه‌های بازرگانی سراسری آسیا عازم هند شد . از تاشکند ، سمرقند ، بلخ و بامیان عبور کرد . شرح سفرنامه‌ش منبع نویسنده‌ی این کتاب است .

ابن‌بطوطه بخارا را چنین توصیف می‌کند : "به دست چنگیز تاتاری ملعون . ویران گردید . اینک مساجد و بازارهای آن جز قسمت کوچکی مخروبه است و مردمِ آن در نهایت ذلت و خواری به‌سر می‌برند چنانکه گواهی بخاراییان در خوارزم و دیگر جاها مقبول نیست زیرا مردم این شهر در تعصب ، دعوی باطل و انکارِ حق اشتهار دارند و اکنون در بخارا کسی که چیزی از علم بداند یا عنایتی به دانش و هنر داشته باشد پیدا نمی‌شود ." بخارای پرشکوه که زمانی به‌خاطر علم و هنر خود در سراسر آسیا معروف بود ، چه وضع اسف‌انگیزی پیدا کرده بود !
[.]
ابن‌بطوطه سپس به شهر ترمذ رسید ، شهری که بعد از تهاجم مغولان در محلی جدید تجدید بنا شد و به‌خاطر میوه‌های خوب و گوشت و شیر خود معروف بود : "مردم در گرمابه‌ها سرِ خود را به‌جای گِل [احتمالاً منظور گِلِ سرشوی بوده باشد (؟)] با شیر می‌‌شویند ؛ پیش گرماوه‌بان ظروف بزرگی مملو از شیر وجود دارد که هرکس وارد حمام شود ظرف کوچکی از آن پر می‌کند و سر خود را بدان می‌شوید . شیر ، موی سر را نرم و شفاف می‌گرداند ."
[.]
ابن‌بطوطه اینک دیگر عازم هند بود اما عبور از هندوکش را به تأخیر انداخت تا کمر زمستان بشکند ؛ ضمناً او نخستین نویسنده‌ای بود که از نام "هندوکش" استفاده کرد و توضیح داد که معنای آن "کشنده‌ی هندوان" است ، زیرا هندیان بیشماری که به بردگی به ترکستان می‌رفتند در این کوه‌ها از سرما تلف شدند . ابن‌بطوطه با عبور از غزنی و کابل در سپتامبر ۱۳۳۳ میلادی (محرم ۷۳۴ هجری) به کرانه‌های سند رسید .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

بابر به پسرش عشق می‌ورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینه‌های دهلی را بی‌اجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانه‌ی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمی‌کرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامه‌های تند به او نوشتم ." عیبِ کوچک‌تر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه می‌نوشت از شیوه‌ای پرطمطراق بهره می‌جست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامه‌ات را یک‌بار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت می‌دادی و خودت آن‌را می‌خواندی آن‌وقت اینطور نامه نمی‌نوشتی و مطمئناً نامه‌ی دیگری می‌نوشتی . نامه‌ات را می‌توان خواند اما به‌زحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر می‌کند] بی‌مبالاتی‌ات در نوشتن ظاهراً نتیجه‌ی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامه‌هایت را این‌قدر مغشوش و مبهم می‌کند . در آینده بی‌مبالغه و بی‌آرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در این‌صورت هم خودت کمتر به زحمت می‌افتی ، هم خواننده‌ات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبت‌های پزشکی از او به‌عمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دست‌شان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنت‌های خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزش‌ترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری می‌کنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگی‌نامه‌نگارِ نوه‌ی او ، چنین حکایت کرده‌اند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سه‌مرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا می‌کرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار می‌کنم . حتی همان موقع که حرف می‌زد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثه‌اش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همان‌روز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفته‌ای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانه‌ای بیش نبود ؛ در واقع چندین‌ماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازه‌اش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاج‌محل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آن‌را به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپه‌ی شاه کابل "در قبری بی‌سقف و رو به آسمان ، بی‌ هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . می‌خواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد می‌شنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومی داشته باشد (؟!)

. اندکی دورتر از شهر ، بر زمین مرتفع مشرف به رودخانه‌ی زرافشان ، زمانی رصدخانه‌ی الغ‌بیگ جای داشت که در روزگار خود جزو مهمترین رصدخانه‌های جهان بود ، اما اندکی پس از مرگ الغ‌بیگ به‌دستِ کهنه‌اندیشان ویرانه شد . این محل که مدت‌های دراز به‌دست فراموشی سپرده شده بود ، در سال ۱۹۰۸ مجدداً توسط یک باستان‌شناس روس به نام ویاتکین کشف شد و در پی حفاری‌ها ، قسمت تحتانی یک ربع عظیم به‌دست آمد (به‌قول راهنمایان شوروی ، چیزی شبیه پله‌برقی زیرزمینی) که به‌وسیله‌ی آن الغ‌بیگ و همکارانش بدون استفاده از تلسکوپ موقعیت بیش از هزار ستاره را محاسبه کردند . این دانشمندان ، خورشید ، ماه و سیاره‌ها را نیز رصد کردند و میل دایرةالبروج ، تقدیم اعتدالین و طول سال را به‌دست آوردند . در نزدیکی این محل ، موزه‌ای کوچک اما جالب ساخته شده است که چه‌بسا تلاشی بوده است برای بازسازی رصدخانه‌ی سه طبقه‌ی⁰ الغ‌بیگ .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰بابر این رصدخانه را سه‌طبقه می‌دانست .

دولتشاه در اثرِ شیوا و اغراق‌آمیز خود به نام تذکرةالشعراء نوشت : "از زمان آدم تا به امروز ، هیچ عصر ، دوران ، دوره یا لحظه‌ای را نمی‌توان نشان داد که مردم از چنین صلح و آرامشی برخوردار شده باشند ؛" و یک تاریخ‌نگارِ تُرک نیز که در اغراق دستِ کمی از دولتشاه ندارد ، چنین می‌افزاید : "شاهرخ هیچگاه به‌عمد مرتکب گناهی بزرگ نشد ."
هنرمندان ، موسیقی‌دانان ، نقاشان و خوشنویسان ایران به دربار شاهرخ رفتند . به تشویق و اغلب به سرپرستی شخص شاهرخ و پسرش بایسنغر ، دست‌نوشته‌های زیبایی تهیه شد که با مینیاتورهایی ظریف ، منقش به غنی‌ترین رنگ‌ها تصویرسازی شدند ؛ بایسنغر یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنرِ کتاب‌نگاری در سراسر تاریخ بود و خود ، خوشنویسی ماهر به‌شمار می‌رفت . این شاهزاده که به‌عنوان وزیر پدر خود اغلب در هرات به‌سر می‌برد ، عهده‌دار تهیه‌ی کتاب نقادانه‌ی تازه‌ای از شاه‌نامه‌ی معروف فردوسی بود که نسخه‌هایی از آن تهیه شد . متأسفانه او هم مثل بسیاری دیگر از اعضای خاندان خود معتاد به باده شد و در سن سی‌وچند سالگی ، چهارده‌سال زودتر از مرگ پدر ، در پی سکته‌ی ناشی از یک عیاشی توأم با باده‌گساری ، دنیا را ترک کرد .
الغ‌بیگ⁰ ، پسر ارشد شاهرخ ، دو سال بعد از مرگ پدر زنده بود و مدتی کوتاه بر تخت نشست . او دانشمند خاندان بود و در زمان حیات شاهرخ نایب‌السلطنه‌ی او در سمرقند محسوب می‌شد و در همین شهر رصدخانه‌ای ساخت که به‌زودی شهرت جهانی پیدا کرد . دولتشاه او را چنین وصف می‌کند : "فرهیخته ، دادگر ، چیره‌دست و پر جنب و جوش بود . در اخترشناسی به پایه‌ای بلند رسید و در علم بیان و معانی می‌توانست موی را بشکافد ." با کمک دو دانشمند برجسته‌ی دیگر به اصلاح تقویم پرداخت و محاسبه‌هایش افتخاری پس از مرگ در آکسفورد به او بخشید ؛ این محاسبه‌ها را جان گریوز ، که زمانی استاد مدرس اخترشناسی بود ، در سال ۱۶۵۲ میلادی (۱۰۶۲ هجری) به زبان لاتین منتشر کرد .
دولتشاه از "مدرسه‌ی بسیار خوب الغ‌بیگ در سمرقند" نام می‌برد که آنزمان "در آن بیش از یکصد دانشجو به‌سر می‌بردند و از هرجهت در آسایش بودند" و هنوز هم یکی از افتخارات این شهر به‌شمار می‌آید . وی از قوه‌ی حافظه‌ی الغ‌بیگ نیز نمونه‌ای ذکر می‌کند . این شاهزاده به هنگام شکار یک کتاب مفصلِ شکار همراه خود می‌برد که یک‌بار موقتاً آن‌را جا گذاشت . وقتی یکی از درباریان با سرآسیمگی خبر گم شدن آن‌را داد ، الغ‌بیگ به او گفت جای نگرانی نیست چون می‌تواند به کمک حافظه‌ی خود آن‌را دوباره بنویسد . همین کار را هم کرد و هنگامی که کتاب سرانجام پیدا شد ، هر دو نسخه یکی از کار درآمدند . الغ‌بیگ قیافه‌ها را هم خوب به خاطر می‌سپرد . عموی دولتشاه قصه‌گوی تیمور لنگ بود و خودِ دولتشاه می‌گوید که در کودکی چند سال "همبازی شاهزاده در بازی‌های کودکانه بودم و برایش قصه و داستان نقل می‌کردم و او بنابر عادت کودکان با من صمیمی شد." پنجاه سال بعد این‌دو همدیگر را ملاقات کردند و الغ‌بیگ همبازی دوران کودکی خود را فوراً شناخت .
توجه‌ برانگیزترین زن این عصر همانا گوهرشاد ، هسر شاهرخ ، دختر یکی از بزرگان تُرک‌نژاد جغتایی و مادر الغ‌بیگ و بایسنغر بود ؛ وی به چنان پایه‌ای از قدرت و اختیار رسید که در جهان اسلام به‌ندرت نصیب کسی جز مردان می‌شد . گوهرشاد را اصولاً به‌عنوان سازنده‌ی مسجدی در مشهد (از ۱۴۰۵ تا ۱۴۱۸ میلادی (۸۲۱ - ۸۰۸ هجری)) و شماری عمارت در هرات : مسجد ، مدرسه و مقبره که مجموعاً به مصلا معروف است (۱۴۳۷ - ۱۴۱۷ میلادی (۸۴۱ - ۸۲۰ هجری)) می‌شناسند . البته گوهرشاد این عمارت‌ها را با کمک معمار خود قوام‌الدین شیرازی به‌وجود آورد . پیدا است که مصلای هرات برترین دستاورد معماری جهان اسلام در آن روزگار بوده است ؛ مسجدِ مشهد در مرتبه‌ای پایین‌تر از آن قرار دارد اما کمبود آن از لحاظ درخشش اندیشه ، تا حد زیادی بر اثر نگهداری شایسته‌ی آن جبران شده است . از عمارت‌های هرات فقط چند مناره ، که به‌عاریه برجای ایستاده و نیز مقبره‌ی ملکه هنوز باقی است .
تأسف‌بار این است که بخش بزرگی از نابودی مصلا در زمانی نسبتاً نزدیک روی داد . آرتور کانالی ، مأمور کمپانی هند شرقی که در سال ۱۸۳۰ میلادی در هرات بود درباره‌ی "ایوانی چنان بلند که دیدنش چشم را به درد می‌آورد" و درباره‌ی بیست مناره سخن می‌گفت که بالای یکی از آنها رفت ؛ "و از آنجا به تماشای شهر و باغ‌ها و تاکستان‌ها پر محصول اطراف آن نشستم ؛ منظره‌ای بود چنان متنوع و زیبا که شاید جز منظره‌های ایتالیا هیچ چیز مانند آن به تصورم نمی‌آید ." اما در سال ۱۸۸۵ میلادی بیشتر مصلا خود به‌ خود و بی‌جهت خراب شد ؛ [!] به نظرِ بریتانیا باید خراب می‌شد تا مبادا ارتش روسیه که از شمال پیش می‌آمد از آن به‌عنوان پوشش و سنگر استفاده کند . [!!]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰میرزا محمد طارق بن شاهرخ ، یا میرزا محمد تَراغای بن شاهرخ ، مشهور به‌‌نام الغ‌بیگ (۱۳۹۳ تا ۱۴۴۹ میلادی) فرزند شاهرخ و نوه‌ی تیمور از پادشاهان تیموری ایران بود . او پادشاهی ستاره‌شناس، ریاضی‌دان و اهل علم و ادب بود. او از عجایب تاریخ بشر است که در عین اینکه پادشاه بوده ، کتابش به نام زیجِ الغ‌بیگ دقیق‌ترین تقویم اسلامی است . و همچنین به افتخار او دهانه‌ی الغ‌بیگ در کُره‌ی ماه در کنار بزرگترین دانشمندان علم نجوم ، به نام این پادشاه دانشمند ثبت شده است . الغ‌بیگ در سلطانیه ، در زنجان به دنیا آمد . مادرش گوهرشاد آغا از شاهزادگان ترک زبان بود که بناهایی چون مسجد گوهرشاد را در مشهد ساخت و پدرش شاهرخ ، در تحکیم حکومت تیموری و رشد هنر در آن دوران و شکل گرفتن مکتب هرات بسیار مؤثر بود.
الغ بیگ ، پس از دو سال درگیری با پسرش عبداللطیف، عاقبت در سال ۸۲۸ خورشیدی (۱۴۴۹ میلادی) به دست او کشته شد . [ویکیپدیا]

با گذشت هر روز سرما شدیدتر می‌شد ؛ هیچ‌کس چنین زمستان وحشت‌انگیزی را به یاد نداشت . اما تیمور بی‌توجه به این چیزها ، فرمان داد اردو بزنند . می‌خواست سپاه را تا اترار پیش براند و آنجا در قصر خود منتظر بهار شود . وقتی به سیحون رسید ، رودخانه یک متر یخ بسته بود . "پس ، از آن عبور کرد و سرسختانه پیش راند ."
اما زمستان با خشمِ طوفان‌های خود آنها را در بر گرفت ، زوزه‌ی تندبادهای خود را بر بالای سرشان به صدا درآورد ، با تمام نیروی بادهای یخبندان بر آنها کوفت و با قاصد خویش پایین آمد و به تیمور گفت : "چرا معطلی ترسو ؛ چرا درنگ می‌کنی ستمگر ؟ تا کی قلب‌ها در آتش تو بسوزند و سینه‌ها از خشمِ زبانه‌های آتشت داغدار شوند ؟ اگر تو یکی از ارواح دوزخی هستی ، من دیگرم ؛ هر دو پیریم ، و هر دو در نابودی انسان‌ها و سرزمین‌ها سپیدموی شده‌ایم . پس باید در قران دو ستاره‌ی نامیمون‌مان ، فالی نحس برای خودت بگیری . اگر تو ارواح مرده و نفس خشکیده‌ی آدمیان را داری ، به‌راستی که نفسِ یخبندان من بس سردتر از مالِ تو است ؛ اگر در میان سوارانت مردانی هستند که با شکنجه ، موی مسلمانان را کندند و با پیکان سوراخ‌شان کردند و گوش‌شان را کر کردند ، به‌راستی که من هم در وقت خود به یاری خداوند ، مردان را کرتر و عریان‌تر کردم . به خداوند سوگند . حاشا که دروغ گویم ! پس سوگند به خدا ، زینهار مرا بشنو ! نه حرارتِ پشته‌های ذغال می‌تواند تو را در یخبندان مرگ محافظت کند و نه آتش در منقل‌هایت شعله خواهد کشید ."⁰
آنگاه از انبار پر از برف خود بر او بارید ، برفی که زره‌های آهنین را می‌شکافت و حلقه‌های آهن را می‌گسست ؛ و بر تیمور و سپاهیانش از آسمان‌های یخ‌بسته‌ی خود کوهی از تگرگ بارید و به دنبال آن طوفانی از بادهای پرسوز فرو راند که گوش‌ها و گوشه‌ی چشمان‌شان را سوراخ و بینی‌شان را پر از دانه‌های تگرگ کرد و به دنبالش ، آن باد ویران‌گر که همه‌چیز را در سر راه خود نابود و خراب می‌کرد از همه‌سو بر بدن‌هاشان تازید . زمین سراسر پوشیده از برف بود ، مانند صحرای م یا دریایی از نقره که به‌دست خدا ذوب شده است . وقتی خورشید بالا آمد و یخبندان درخشش آغاز کرد ، چه شگفت‌انگیز بود آن منظره ! آسمانی از گوهرهای تُرکی و زمینی بلورین که ذرات طلا شکاف‌های آن‌را پر کرده بود .
وقتی نفس باد بر نفس آدمی می‌وزید (خدا نصیب کس نکند !) روح‌ش را می‌خشکاند و او در همان حالِ سواری یخ می بست ؛ وقتی بر شتران می‌وزید ، ضعیف‌ترهاشان می‌مردند . و وضع بر همین منوال بود تا آنگاه که عطر شیرین گل‌سرخ از آتش دمید و به کسانی که نزدیکش می‌شدند آسودگی و استراحت اعطا می‌کرد . و اما خورشید هم می‌لرزید ؛ چشمانش یخ بست و سفید شد . وقتی کسی نفس می‌کشید ، نفسش بر محاسن او یخ می‌زد و شبیه فرعون می‌شد که ریش خود را با گردن‌بند می‌آراست ؛ اگر کسی تف می‌کرد ، آب دهان هرچقدر هم گرم بود ، قبل از رسیدن به زمین چون گلوله یخ می‌بست . پوشش حیات از آنان پس رفته بود .
بدین‌گونه ، بسیاری از سپاهیانش ، اعم از بالادستان و فرودستان ، جان باختند . زمستان ، صغیر و کبیرشان را به هلاکت افکند ؛ بینی و گوش‌هایشان که در اثر سرما خشک شده بود جدا شد و بر زمین افتاد ؛ و نظم‌شان برهم خورد . زمستان از حمله باز نایستاد و آنقدر باد و طوفان بر آنها فروبارید ، تا درمیان دست و پا زدن‌های مأیوسانه مدفون شدند .
ولی تیمور اعتنایی به مرگ نداشت و برای آنانی که مرده بودند شیون نکرد .
***
سرانجام در اواخر ماه ژانویه تیمور به اترار رسید . [اما سرمای آن سفر چنان در استخوان‌هایش نفوذ کرده بود که بعد از مدت زمانِ کوتاهی به علت بیماری ، سرمازدگی ، جان باخت]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰این بند از اثر ابن‌عرب‌شاه را ، گوته تحت عنوان 'زمستان و تیمور' در دیوان باختر-خاور به شعر درآورد ، سر ویلیام جونز آن را به لاتین برگرداند .

افغانستان در سده‌ی نوزدهم خود را در وضعی بسیار مخاطره‌آمیز یافت . با گذشت سال‌ها ، روسیه مرحله به مرحله ، و بویژه از نیمه‌ی سده‌ی پیشین به بعد ، هرچه بیشتر به سمت جنوب رخنه می‌کرد ؛ نانسن ، کاشف معروف در سال ۱۹۱۴ گفت که طی ۴۰۰ سال گذشته قلمرو ارضی روسیه با آهنگ تقریباً ۹۰ کیلومتر در روز افزایش پیدا کرده است . [(؟!)] بین روسیه در آسیای میانه و راجِ بریتانیا در هند [راج در هندی به معنی حکومت است] که با هم دشمنی و سوءظن داشتند ، دیگر فقط یک میانگیر وجود داشت و آن افغانستان بود . وضع آنگاه بغرنج‌تر شد که ایران سعی کرد ، و البته سعی معقولانه ، که هرات را بازپس گیرد ؛ هرات از استان‌های قدیم ایران بود که بصورت امیرنشینی مستقل درآمده بود . مداخله‌ی ایران و تمایلات روسیه‌گرایانه‌ی [؟] آن علت اصلی نخستین جنگ افغان (۱۸۳۸ - ۱۸۴۲) بود⁰ .
[.]
طی نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم ، روسیه دامنه‌ی نفوذ خود را به‌طرف جنوب گسترش داد ؛ در سال ۱۸۶۸ پادشاهی بخارا [بصورت] دولت خراج‌گزار روسیه⁰⁰[درآمد] ، در افغانستان و خطری که در اثر این پیشروی متوجه هندِ بریتانیا شده بود ، به جنگ دوم افغان در سال‌های ۱۸۸۰ - ۱۸۷۸ انجامید .
در سال ۱۹۲۰ بخارا به جمهوری شوروی خلق بخارا تحول یافت و چهار سال بعد از آن ، سرزمین این جمهوری دو قسمت شد : یک قسمت جزو خاک جمهوری شوروی سوسیالیستی ترکمنستان و قسمت دیگر جزو خاک جمهوری سوسیالیستی ازبکستان شد ، که هر دو نوبنیاد بودند .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰جنگ اول افغان و انگلیس (۱۸۳۹ – ۱۸۴۲) در بخش جنوبی درهٔ هلمند روی داد . این جنگ که میان نیروهای کمپانی هند شرقیِ بریتانیا و افغانستان رخ داد ، روی‌هم رفته با پیروزی افغان‌ها بر انگلیس پایان یافت . مشهور است که در این جنگ حدود ۴۵۰۰ نفر از سربازان انگلیسی و هندیِ کمپانی هند شرقی بریتانیا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر از مردمان و خانواده‌های وابسته به اردوگاه انگلیس ، توسط جنگجویان قبائل افغان کشته شدند، اما در نهایت در جنگ کابل ، انگلیسی‌ها بر افغان‌ها فائق آمدند . این جنگ ، یکی از اولین لشکرکشی‌های بزرگ قرن نوزدهم در جریان رقابت‌ها بر سر تصاحب قدرت و نفوذ در منطقه‌ی آسیای مرکزی بود که با عنوان 'بازی بزرگ' میان امپراتوری بریتانیا و امپراتوری روسیه شناخته می‌شود.
طی این جنگ دوست محمدخان تسلیم شده و مجبور به رفتن به هند شد و شاه‌شجاع با حمایتِ نیروهای انگلیسیِ مستقر در کابل به حکومت رسید . [ویکیپدیا]
⁰⁰در سال ۱۸۶۸ امارت بخارا از امپراتوری روسیه شکست خورد و با واگذاری بخشی از قلمرو خود از جمله سمرقند تحت‌الحمایه‌ی روسیه شد . [ویکیپدیا]

مسافران ‌پس از عبور از (نیژنی) نوفگو رود⁰ و غازان در نیمه‌ی ژوئیه به آستاراخان در نزدیکی دهانه‌های ولگا رسیدند ؛ ایوان [ایوانِ مخوف] این سه شهر را به تازگی از دست تاتارها به‌در آورده بود ، و بدین‌ترتیب ولگا برای نخستین‌بار به‌صورت یک رودخانه‌ی روس درآمد . جنکینسون وضعیت آستاراخان را ، که به‌رغم گذشت شش‌سال از تسخیر آن ، هنوز از یورش و فشار و قحطی و طاعون رنج می‌برد ، آنقدر "اسف‌ناک" یافت که گفتنی نبود ، تل‌های اجساد مردگان همچنان دفن نشده مانده بود . او نوشت : "مدتی که آنجا بودم می‌توانستم بسیاری کودکان زیبای تاتار را بخرم ، اگر می‌خواستم حتی می‌توانستم هزارتای آنها را بخرم ، آن هم از خود پدر و مادرهای‌شان ؛ مثلاً پسر یا دختری را می‌شد در مقابل یک قرص نان خرید که در انگلستان شش پنی می‌ارزد ، ولی در آن‌وقت ما به آذوقه‌ی خود بیشتر نیاز داشتیم تا به چنین مال‌التجاره‌هایی ." (اما به‌نظر می‌رسد او در راه بازگشت به میهن یکی از آن‌ها را خرید ، دختری به نام عوره‌سلطانه که بعد از برگشتن به انگلستان به ملکه الیزابت پیشکش داد) به نظر او "اگر خود روس‌ها مسیحیان خوبی بودند ، خیلی راحت می‌شد این ملت گنهکار را به ایمان مسیحی هدایت کرد ."
جنکینسون برخلاف برادران پلو و ابن‌بطوطه سفر خود را از ولگا به بعد از طریق دریا ادامه داد ، اما در مرحله‌های بعد تقریباً قدم بر جای پای آنها نهاد تا به بخارا رسید .
[.]
بخارا با آنکه دیگر آن مرکز فرهنگی بزرگ پیشین نبود ، اما مرکز بازرگانی مهمی به‌شمار می‌رفت . جنکینسون نوشت : "هرساله بازرگانانی که با کاروان‌های بزرگ از سرزمین‌های همسایه ، مثل هند ، ایران ، بلخ ، روسیه و جاهای دیگر ، و در گذشته که راه باز بود از ختای پای در سفر می‌نهند در این شهر ، بخارا ، به هم می‌رسند و می‌آسایند ." از هند و حتی بنگال همه‌نوع کالاهای پنبه‌ای می‌آوردند تا با ابریشم ایران ، اسب ، پوست روسیه و برده مبادله کنند ؛ بخارا بزرگ‌ترین بازار برده را در آسیای میانه داشت . روس‌ها هم پارچه ، افسار و زین و ظرف‌های چوبی می‌آوردند و پنبه و ابریشم می‌بردند ؛ ولی اوضاع آشفته‌ی این سرزمین در قسمت‌های خاوری مانع ورود کاروان‌های "مشک و عنبر ، اطلس و حریر و بسیاری چیزهای دیگر" می‌شد ، که سابقاً از چین می‌آمد .
اما جنکینسون امکانات تجارت را جالب نیافت . البته زمانی که او در بخارا بود کاروان‌هایی از روسیه ، هند و ایران وارد شدند ولی مقدار کالایی که می‌آوردند اندک بود ؛ و بدتر از این ، هیچ‌یک از بازرگانان کوچک‌ترین علاقه‌ای به پارچه‌های پشمی او نشان ندادند چراکه می‌توانستند همان را ارزان‌تر از ایرانیان بخرند ؛ در واقع یگانه مشتری او شاه عبدالله‌خان بود که بی‌آنکه بهای نوزده قطعه صوف خریده شده را بپردازد عازم حمله به سمرقند شد و نشان داد که "یک تاتار واقعی" است .
[.]
زبان مردم شهر فارسی بود ولی در زمان دیدار جنکینسون از شهر ، بخاراییان پیوسته مشغول جنگ‌های کوچک با ایرانیان بودند . هر بهانه‌ای ، و بیشتر بهانه‌های مذهبی کافی بود تا زد و خوردی به‌راه افتد ؛ مثلاً علت یکی از نبردها این بود که ایرانیان که مسلمان شیعه بودند "موی پشت لب خود را کوتاه نمی‌کردند اما بخاراییان و همه‌ی تُرک‌های دیگر کوتاه می‌کردند و این گناهی بزرگ محسوب می‌شد ." بخاراییان پیرو مذهب تسنن بودند و تا به امروز هم پشت لب خود را می‌تراشند .
هرکس از آب رودخانه‌ی کوچک زرافشان می‌نوشید کرم‌هایی "به‌طول یک متر" در پاهایش بوجود می‌آمد و جنکینسون شرح می‌دهد که این کرم‌ها را در قسمت مچ پا نوازش می‌کردند . هر روز دو سه سانتیمتر بیرون می‌آوردند و جمع می‌کردند بی‌آنکه پاره شود ؛ اگر کرم پاره می‌شد بیمار می‌مرد . این همان رشته یا کرم پیوک است که هرکس به بخارا می‌رفت از آن یاد کرد . از آنجا که آب قابل آشامیدن نبود و شراب هم حرام بود ، تنها چیزی که می‌شد نوشید شیر مادیان بود . مقام‌های مذهبی با سختگیری فراوان بر امر ممنوعیت شراب‌خواری نظارت می‌کردند ؛ اینان مأمورانی تعیین کرده بودند که وارد منازل می‌شدند و دهان اشخاص مظنون را می‌بوئیدند و اگر تقصیرکاری می‌یافتند او را "با بیرحمی تمام در ملاءعام تازیانه و کتک می‌زدند ." شیخ‌الاسلام "بانفوذتر از شاه" و بسیار قدرتمند بود و می‌توانست سلطنتی را برپا دارد یا فروریزد و در وقت وم جلو قتل و کشتار را هم نمی‌گرفت . شاه کم قدرت و بی‌مال بود ؛ وقتی پولش کمتر می‌شد یا مغازه‌داران را می‌چاپید یا (مثل حکومت‌های امروزی) ارزش پول رایج را تنزل می‌داد .
[.]
در سفر بعدی خود به روسیه در سال ۱۵۶۱ میلادی ، به نمایندگی ملکه الیزابت نزد تزار رفت و سرانجام توانست سفر خود را به ایران ادامه دهد . شاه شیروان به او محبت کرد ؛ اما در قزوین ، شاه طهماسب اصلاً روی خوش به این "نامؤمن" [کافر] نشان نداد و جنکینسون وقتی بعد از برخورد خصمانه‌ی شاه صفوی با شتاب از قصر خارج می‌شد مشاهده کرد که "مردی با کیسه‌ای شن در دست به دنبالم می‌آید و راهی را که می‌روم با آن پاک می‌کند ." آن‌وقت بود که فهمید شانس آورده که زندگی‌اش را از دست نداده است .
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰گورکی کنونی .

طبق کاوش‌های دامغان بنابه‌آمارِ دکتر اشمیت در دوره‌ی اول تپه‌حصار مردگان را به‌جانب مشرق یعنی طرف طلوع خورشید خوابانیده‌اند ، این رسم در ادوار بعد رعایت نمی‌شد . در حدود ۳۶۰۰ تا ۳۰۰۰ قبل از میلاد در تمام فلات ایران خورشید در شمار بزرگ‌ترین خدایان بود و پرستش می‌شد ، در اغلب ایران مانند تخت‌جمشید ، نهاوند ، کاشان ، دامغان و خصوصاً نواحی جنوبی ایران نقش خورشید دیده می‌شود . در ناحیه‌ی فارس مانند تل‌بگم نزدیک تخت‌جمشید ، کم‌کم خورشید به صورت صلیبی درآمده که روی بیشتر ظروف دیده می‌شود . این صلیب به‌تدریج به صلیب شکسته⁰ تبدیل گردید . علاوه بر خورشید نقش بعضی از حیوانات مانند مار بر روی ظروف سفالی هزاره‌ی چهارم قبل از میلاد در دامغان ، شوش ، کاشان ، نهاوند و غیره دیده می‌شود که از آن به‌مظهر قوای زیرزمینی تعبیر گشته است .
در لرستان برخلاف سایر نقاط ایران مجسمه‌ی خدایان و نیمه‌خدایان بسیار دیده می‌شود . یکی از خدایانی که در لرستان بیش از همه مورد پرستش بود گیلگامش است که در بین‌النهرین جزو نیمه‌خدایان شمرده می‌شد ، و از این‌رو معلوم می‌شود که اهالی لرستان یا کاسی‌ها عقاید خود را از مردم جلگه‌ی بین‌النهرین تقلید و اقتباس کرده‌ و بعدها تغییراتی به‌سلیقه‌ی خود در آن داده‌اند . گیلگامش Gilgamesh در لرستان عموماً به‌شکل مردی است که روی سرش دو شاخ دیده می‌شود . علامت دو شاخ در میان مردم بین‌النهرین نشان خدایی بود . گیلگامش حامی حیوانات و گله‌های بز و گوسفند به‌شمار می‌رفت ، در تصاویر او را به‌شکل انسانی دو شاخ که با دو دست دو شیر را گرفته و مشغول خفه‌کردن آن‌ها است مجسم می‌نمودند . بعدها به‌جای دو شیر دو بز در طرفین آن قرار دادند که مشغول نوازش آن‌ها است . افسانه‌ی گیلگامش مطابق مدارکی که از دوره‌ی آسوربانی‌پال پادشاه آسور به‌دست آمده بدین‌قرار است :
گیلگامش پادشاه ارخ برای رعایای خود بارِ سنگینی بود ، از این‌رو مردم به‌ مادر او ربةالنوع آرورو شکایت کرده تقاضا نمودند برای گیلگامش رقیبی خلق کند که از زیاده‌روی‌های او جلوگیری نماید ، وی آنکیدور را آفرید . برخلاف انتظار ، گیلگامش با آنکیدور رفیق شد و متفقاً به‌جنگ هوواوا که عفریتی در کوهستان شمالی بود رهسپار شده و مردم را از شرّ او رهانیدند ، سپس ربةالنوع ایشتار به گیلگامش اظهار عشق کرد ، وی عشق او را نپذیرفت ، لذا ایشتار از پدرش آنو تقاضا کرد گاو آسمانی را خلق نماید ولی گیلگامش آن گاو را مغلوب کرد . چون پس از این واقعه انکیدور ربةالنوع را تمسخر نمود مورد غضب واقع شد و هلاک گردید . گیلگامش برای رهایی از مرگ عزم رفتن نزد اوتناپیشتین کرد تا از او آب حیات بطلبد ، در بین راه به‌عجایبی برخورد و پس از ۴۵ روز به‌مقصد رسید . اوتناپیشتین درختی را به‌او نشان داد که رسیدن به‌آن مایه‌ی زندگی ابدی بود . گیلگامش پس از رنج‌های فراوان به‌آن رسید ولی پیش از آنکه بتواند به‌آن دست یابد اژدهایی آن‌را به‌ربود .
چنانکه دیدیم گیلگامش در بین‌النهرین نیمه‌خدایی بیش نبود ، ولی کاسی‌های لرستان او را به‌رتبه‌ی خدایی بالا بردند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰صلیب شکسته : در آیین مهر این نشان را گردونه مهر می‌نامند که آمیزش چهار عنصر اصلی آب ، باد ، خاک و آتش را می‌رساند.
گردونه‌ی‌ مهر یا گردونه‌ی خورشید که به چلیپای شکسته نیز مشهور است ، نماد و نشان‌واره بسیار کهنسالی است که آن را به قوم آریا و سرزمین ایران نسبت می دهند ، هرچند که یافته‌های باستان‌شناسی در زمینه‌ی پیشینه‌ی گردونه‌ی مهر بسیار اندک و تفسیر پیرامون آن بسیار دشوار است ، اما از همین یافته‌های نادر باستان‌شناسی می‌توان چنین برداشت کرد که گردونه‌ی مهر نمادی مختص ایرانیان باستان بوده و به احتمال قریب‌به‌یقین ، این نشانواره از نمادهای آیین مهری یا میتراییسم بوده است . آیینی که پیش از ظهور زرتشت در ایران رواج داشته و پس از تولد دین زرتشت نیز همچنان موقعیت خود را حفظ نمود و در دین زرتشتی نیز نفوذ یافت و بعدها (حدوداً در سده یکم پیش از میلاد) به غرب آسیای صغیر گسترش یافت . خصوصاً ورود آیین مهر به روم و اروپا کاملاً محسوس است ، چنانکه دستاوردهای باستان شناسی در این زمینه این امر را تأیید می‌کنند . [تاریخِ ما]

در ایران بهترین جا برای ایجاد شهرهای اولیه جلگه‌های کوچک و حاصل‌خیز کنار رودخانه‌ها بوده است ، این شهرها بر روی تپه‌های کوچک طبیعی در جلگه‌ها تشکیل می‌شد تا از خطر سیل مصون بماند ؛ خانه‌هایی که بر روی این بلندی‌ها ساخته می‌شد ابتدا شباهت به غارهای اولیه‌ی بشر در کوه‌ها داشت . استخوان‌بندی این خانه‌‌ها از شاخه‌های بزرگ درختان تشکیل می‌شد و شاخه‌های کوچک روی آن‌را می‌پوشانیدند ، بعدها بر روی آن اندودی از گِل نیز قرار دادند آثار این کلبه‌ها در کهن‌ترین طبقات سیالک ، نزدیک کاشان پیدا شده است . کاوش کننده‌ی آن‌ها گیرشمن ، قدمت آن‌ها را به ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد نسبت می‌دهد ، کم‌کم در ایران ساختن خانه‌ی گِلی معمول شد ، کاه‌گِل در مرحله‌ی سوم ساختمان‌های مشرق‌زمین قرار گرفته است . خشت برای نخستین‌بار در بناهای سیالک و شوش به‌کار برده شد و بعدها در تمام نقاط ایران عمومیت یافت . آجر در دوره‌های بعد معمول شد و چون تهیه‌ی آن گران تمام می‌شد ساختمان آجری برای همه‌کس میسر نبود ، کم‌کم شهرهای کوچکی با حصار و بارو بوجود آمد . هرقدر بر ساکنین شهر افزوده می‌شد اداره‌ی آن برای رئیس قبیله دشوارتر می‌گشت ، در نتیجه‌ی افزایش شهرها و قدرت رؤسای قبایل ، اختلاف شدیدی میان آنان ایجاد می‌شد و موجب جنگ و ستیز بین آنها می‌گشت . در این جوامع بدوی ، وظیفه‌ی ن سنگین بود ، آنان نگهبان آتش ، سازنده‌ی ظروف سفالین و فراهم آورنده‌ی میوه‌های طبیعی بودند ، و حتی بر مردان نیز تفوق داشتند و به مقام ت می‌رسیدند و حق داشتند شوهران متعدد برای خود برگزینند و این یکی از اختصاصات نخستین ساکنان فلات ایران بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

در اوستا دو نیروی عظیم و متضاد همیشه تظاهر می‌کنند یکی نیروی نیکی به‌نام اسپنت مینو (خرد و معنای مقدس) و دیگری انگره مینو (خرد و معنای خبیث) که بعدها آن‌دو را به یزدان و اهریمن تعبیر کرده‌اند . بشر مختار است که از این دو نیرو یکی را برگزیند ، اگر نیکی را اختیار کند مستوجب بهشت و اگر بدی را اختیار کند مستحق دوزخ خواهد بود . سعادت و نیک‌بختی عبارت است از تشخیص نیکی و بدی و پیروی از اصول و دستورات نیک . بنابراین یک فرد زرتشتی در انتخاب این‌دو اصل آزاد و مختار بود و بر اساس این تفکر بزرگ خود را در طبیعت مختار و آزاد حس می‌کرد و از افکار جبری و صوفیانه احتراز می‌جست و می‌دانست که سعادت و شقاوت به‌دست خود او است که می‌تواند خویش را نیک‌بخت یا بدبخت سازد . چون دین مزدیسنی (خداپرستی) یا زرتشتی بر اصول اخلاقی استوار بود از این‌رو برای نجات و خوشبختی سه اصل در آن دین مراعات می‌شد که آنها را سه 'بوخت' یا سه‌ راه نجات گفته‌اند : هومته (پندار نیک) هوخته (گفتار نیک) هوورشته (کردار نیک) . اهورامزدا سرسلسله و آفریدگار کائنات و مظهر نیکی و عدالت است .
ارباب انواعی که جنبه‌ی فرشته بودن آنها بر جنبه‌ی خدائیشان غلبه دارد 'یزته' می‌باشند و جمع آنها یزتان و ایزتان نامیده می‌شود . ایزدان و ارباب انواع جاودانی را که تنها جنبه‌ی معنوی دارد امشاسپندان گویند که به معنی مقدسات نامیرا می‌باشند و آنها شش روانند ، از این‌قرار :
۱. وهومنه Vahumana ، بهمن یا اندیشه‌ی نیک .
۲. اشاوهیشته Ashavahishta یعنی اردیبهشت و بهترین پاکی .
۳. خشتراوئیریا Xshtra Vairiya یعنی شهریور ، دولت یا حکومت خوب .
۴. اسپنتا ارمئی‌تی Spanta Armaiti ، اسفندارمذ یعنی عدالت ، گذشت و جوان‌مردی .
۵. هئوروتات Haurvatat ، خرداد یعنی تندرستی و نیک‌بختی .
۶. امرتات Amertat امرداد یعنی جاودانی و فناناپذیری .
پائین‌تر از امشاسپندان وجودهای مجردی هستند که یزته نام دارند ، هرکدام از آنها چیزی را حمایت می‌کنند . آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آب ، آتش ، خاک و هوا هرکدام تحت حمایت یکی از یزته‌ها می‌باشند . مثلاً آتر Atar فرشته‌ی حامی آتش و وات Vata باد ، زما Zam زمین و آسمانه ، یزته‌های حامی باد و زمین و آسمانند . پس از یزته‌ها فره‌وشی Faravashi (فروهران) یا ارواح مجردی هستند که حافظ انسانند و پیش از تولد او در آسمانند و پس از فوت انسان با روح او به آسمان می‌روند .
اهریمن و یزدان ، نیک و بد و خیر و شر با هم همواره در جنگ‌اند و سرانجام هرمزد با ایزدان خود بر اهریمن و لشکریان او چیره خواهد شد و جهان به خیر و نیکی محض تبدیل خواهد گشت .
مقایسه‌ی آیین اوستایی با ودایی :
در اوستا بسیاری از کلمات با مختصر اختلاف لهجه با الفاظی که در ودا آمده است یکی است و غالباً حرف 'سین' ودایی یا سانسکریت در زبان اوستایی و فرس باستان به 'ها' تبدیل می‌شود . چنانکه سیندو : هندو ، واسورا : اهورا ، وسپت : هپت ، وسومه : هومه⁰ می‌شود .
در اوستا چهار بار از هند یاد شده و علاوه بر تشابهی که بین زبان سانسکریت (زبان کتاب ودا) با اوستا است ، بین ارباب انواع ودایی و ایزدان اوستایی شباهت بسیار موجود است . مثلاً وارونا یا رب‌النوع آسمانِ پر ستاره و رب‌الارباب ودایی در اوستا تبدیل به اهورامزدا شده و صفت جدیدی که در اوستا به او داده شده دانای توانا است . در ودا نام دیگری از رب‌الارباب موجود است که اسورا می‌باشد و در اوستا تبدیل به اهورا گردیده است . چنانکه میتهرا با میترا در ودا و اوستا اختلاف جزئی در تلفظ دارند و هر دو رب‌النوع آفتابند و حتی دوا Deva که در کتاب ودا به ارباب انواع مفید و نورانی اطلاق می‌شد در اوستا به شکل Daeva درآمده و مفهوم مخالف پیدا کرده و به‌معنی شیطان و خبیث و رب‌النوع بد و دیو تغییر معنی داده است . همچنین می‌توان سوما و هئوما Haoma (شراب مقدس آریایی) و آگنی و آتر را که در هر دو دین ایزد آتش بودند با هم مقایسه کرد .
اختلاف اساسی آریاهای زرتشتی با ادیان هندی از اینجا است : اولاً اسوره‌ها که در دین ودا نام هفت رب‌النوع بوده و وارونا و میترا از آنها بوده‌اند در کیش زرتشتی مبدل به یک خدای قادر و دانا که اهورا است شده‌اند . ثانیاً دیوها یا ارباب انواع خیر و نورانی هندی‌ها تبدیل به ارواح بد و اهریمنی شده‌اند . لیکن نباید تصور کرد که کلیه‌ی دیوها در مذهب زرتشت مردود شده‌اند زیرا از اوستا برمی‌آید که بعضی از دیوهای ودایی مورد ستایش و احترام آریایی‌های ایرانی بوده‌اند مانند وراتراهن Verathrahen که صفت ایندرا رب‌النوع رعد و جنگ بود و اژدهایی را که وراترا Vratra نام داشت بکشت و نام او در اوستا وراتراغن آمده و به‌جای رب‌النوع جنگ یعنی ایندرا (تندر) مورد ستایش و احترام ایرانیان بوده و نام دیگر آن بهرام است که ایزد پیروزی است و از آن در زبان لاتین تعبییر به مارس می‌شود . موکل آتش مقدس را هندی‌ها و ایرانیان هر دو اتروان می‌گفتند . تعداد اسوره‌ها در ودا به‌غیر از وارونا شش‌تا بوده است ، در اوستا نیز تعداد امشاسپندان پس از هرمز شش است .
از آنچه گفتیم به این نتیجه می‌رسیم که آریاهای ایرانی در قرون قبل از تاریخ مدت‌ها با هندی‌ها در یک‌جا زندگی کرده و دارای معتقدات واحدی بودند ، بعدها بین آنان جدایی افتاد و معلوم نیست این افتراق چه زمان بوده است . در لوحه سفالینی که در سال ۱۹۰۷ در بوغازکوی (در محل Peteria پایتخت قدیم هیت‌ها) پیدا شد و موضوع آن معاهده‌نامه‌ای است که در میان پادشاه هیت‌ها و پادشاه میتانی‌ها که هر دو آریایی‌نژاد بوده‌اند انعقاد یافته ، نام میترا ، وارونا و ایندرا یاد شده است و این خدایان نگهبان آن عهدنامه گردیدند و نشان می‌دهد در ۱۳۵۰ قبل از میلاد هنوز جدایی مذهبی بین آریاهای ایرانی و هندی روی نداده بوده است ، بعدها دوتیرگی مابین آریاها حاصل شد ، بدین معنی که ارباب انواع خیر و خوب هندی‌ها مبغوض آریاهای ایرانی گردید و به‌عکس ارباب انواع بد آنان مقبول ایشان شد . این تیرگی همچنان ادامه یافت تا به‌درجه‌ی توحید [یکتاپرستی (؟)] رسید و با پیدایش زرتشت توحید تثبیت گردید و به‌صورت آیین مزدیسنا درآمد .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰هئومه گاوخدایی بود که مرده و سپس زنده شده بود و خون خود را همچون نوشابه‌ی حیات‌بخش به آدمیزادگان بخشیده بود .

آریاها در این عصر [در عصر ودایی] دارای عقاید ساده و بی‌آلایش بودند و بیشتر مظاهر طبیعت مانند آفتاب ، ماه ، آسمان ، کوه ، سپیده‌دم و ستارگان را می‌پرستیدند و برای آنها قربانی می‌کردند . آنان مجموعه عناصر مفید و نورانی را داوس Davos یعنی ذرات درخشنده می‌گفتند ، چنانکه در اکثر زبان‌های آریایی نام خداوند از این کلمه مشتق است و رب‌الارباب را داوس‌پاتر Davos Pater می‌گفتند . مهمترین خدایان و ارباب انواعی که آریایی‌های عصر ودایی می‌پرستیدند از این‌قرارند :
۱. ایندرا Indra رب‌النوع رعد و جنگ .
۲. وارونا Varuna رب‌النوع آسمان پر ستاره که عنوان رب‌الارباب به‌خود گرفته بود .
۳. اگنی Agni رب‌انوع آتش .
۴. سوما Smua عبارت از مشروبی بود که از عصاره‌ی یک‌نوع گیاه کوهی آمیخته با شیر و عسل ساخته می‌شد و بواسطه‌ی نیرو و حرارتی که در بدن تولید می‌نمود در شمار خدایان محسوب می‌گشت .
ان عصر ودایی را ریشی می‌گفتند ، و اینان علاوه بر مقام ت از شعرا و سرایندگان عصر ودایی محسوب می‌شدند ، چنانکه کتاب ودا را عده‌ای از ایشان سروده‌اند .
[.]
چنانکه در پیش گفتیم ون عصر ودایی ریشی نام داشتند . ریشی‌ها حافظ سنن ، آداب و رسوم و عقاید ملی آریایی‌ بودند و از خانواده گرفته تا عشیره ، قبیله ، قریه ، شهر و دربار پادشاهی ، در همه‌جا نفوذ داشتند . زرتشت اسپیت‌مان ، پیغمبر بزرگ ایران ، در آغاز یکی از این ریشی‌ها به‌شمار می‌رفت . بعدها که بر اثر مهاجرت آریاهای ایرانی و پیدا شدن جامعه‌ی جدید موجبات تازه لازم آمد که در سنن قدیم ودایی تجدید نظر شود ، زرتشت به‌نام یک مصلح و پیغمبر از مقررات و سنن قدیم ودایی ، آنچه که موافق زمان و جامعه‌ی جدید آریایی می‌دانست اخذ کرد و تغییراتی در مذهب آریایی قدیم داد و دینی پدید آورد که بعدها به‌نام او آیین زرتشتی و مزدیسنا خوانده شد .
نام زرتشت در اوستا زرتوشتر Zarathostera آمده که به‌معنی دارنده‌ی اشتر زرد است . برای نام وی معنی دیگری ذکر کرده‌اند ، از جمله هوگ انگلیسی ترجمه‌ی نام او را 'راهنمای اعلی' دانسته است . لقب وی اسپیت‌مان و نام پدرش پوروشسب و نام مادرش دوغدو بوده است . زرتشت در ۲۰ سالگی از مردم کناره گرفت و بر ریاضت می‌گذرانید . در ۳۰ سالگی در کنار رود دائی‌تی از طرف اهورامزدا به او امر شد که مردم را به خداشناسی دعوت کند . پس از آن زرتشت به تبلیغ عقاید خود در میان توران و تان پرداخت ، ولیکن پیشرفتی نیافت زیرا انی که کوی Kavi نام داشتند بر او قیام کردند و بر ضد او شوریدند . سپس او به‌امر اهورامزدا به‌درگاه گشتاسب پادشاه باختر رفت و او را به‌آیین خود آورد . وزیر گشتاسب که جاماسب نام داشت دختر زرتشت را گرفت و برادرزاده‌ی خود هووی Huvi را که دخت فرشوستر بود به زرتشت داد . زرتشت در اواخر عمر به جنگ‌های مذهبی برای اشاعه‌ی دین خود پرداخت و وقتی که با مردم هیون که سردارشان ارجاسب بود و در مقام مدافعه با وی جنگ می‌کرد ، به‌دست مردی تورانی که توری براتروخش نام داشت کشته شد .
در کتب پهلوی و اسلامی اصل زرتشت آذرباییجانی یاد شده و نوشته است که از آن سرزمین برای تبلیغ آیین خود به شرق ایران یعنی به‌دربار گشتاسب به بلخ رفت . شاید این عقیده از آنجا ناشی شده باشد که آذرباییجان از روزگار هخامنشیان مرکز مغان و در عهد ساسانی و پیش از آن محل بزرگ‌ترین آتشکده‌ی ایران یعنی آذرگشنسب بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

نام او در اوستا اژیدهاکا آمده است که به‌معنی اژدهای ده‌ عیب است . در اوستا اژیدهاک از مردم باوری Bavri است که همان بابل باشد ، او دارای سه‌ پوزه ، سه سر و شش چشم و دارنده‌ی هزار گونه چالاکی بود و نیز از شکست دهنده‌ی او فریدون یاد شده و نیز آمده که اژیدهاک در کوی‌رینتا Kavirinta (کرند) برای وایو فرشته‌ی هوا قربانی کرد و از وی درخواست نمود تا او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد . ولی وایو خواهش او را برنیاورد ، در بندهشن و کتب مذهبیِ زرتشت نام پدر ضحاک ارونداسب یا خروتاسب و نام مادرش اذاک Odhág آمده است و لقب ضحاک بیوراسب است یعنی صاحب ده‌هزار اسب و نسب او به عرب می‌رسد .
به‌روایت فردوسی به‌روزگار جمشید در دشت سوارانِ نیزه‌گزار (عربستان) نیک‌مردی به‌نام مرداس بود که پسری زشت‌سیرت و ناپاک اما دلیر و جهان‌جوی به‌نام ضحاک داشت که او را بیوراسب می‌گفتند ؛ به‌فریب ابلیس در سر راه پدر چاه کند و او را به‌کُشت و به‌شاهی نشست ، آنگاه اهریمن به‌صورت جوانی خوب‌روی ظاهر شد و خوالگیر او شد و روزی کِتف او را ببوسید و در اثر آن دو مار از دوش‌های وی بروئید . چون آن مارها باعث رنجوری او شدند اهریمن به‌صورت پزشکی درآمد و ضحاک را گفت چاره‌ی آن دو مار سیر داشتن آنها است با مغز سر آدمی ، باید دو تن از آدمیان را هر روز کُشت و از مغز ایشان خورش به این دو مار داد ؛ به‌این حیله اهریمن می‌خواست نسل آدمیان را براندازد . ضحاک پس از کشتن جمشید هزار سال و یک روز کم پادشاهی کرد و بر مردم ستم می‌نمود و هر روز دو تن از جوانان را می‌کُشت و مغز آنان را به ماران می‌داد .
دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و به‌نام‌های آرمائیل و کرمائیل بودند برآن شدند که به‌خوالگیری (طباخی) به‌خدمت ضحاک روند تا مگر از این‌راه هر روز یک‌تن را از مرگ برهانند . به‌جای آنکه هر روز دوتن را برای خورش ماران بکشند ، یک‌تن را بکشتند ، چنانکه هر ماه سی‌تن به‌همت ایشان از مرگ نجات می‌یافتند و آن سی‌نفر را به‌صحرا به شبانی می‌فرستادند و نژاد کُرد از ایشان پدید آمده است . تا روزی کاوه‌ی آهنگر که ضحاک یازده پسر او را کُشته بود و خیال کشتن پسر دوازدهم وی را داشت پیش‌بند چرمی آهنگری خود را بر سر نیزه کرد و مردم را بر ضحاک بشورانید ، این پیش‌بند بعدها به‌اسم 'درفش کاویان' نامیده گردید . کاوه فریدون را به‌شاهی برگزید ، به‌قول بندهشن فریدون بر ضحاک دست یافت و خواست او را بکشد ، هرمزد او را گفت که اگر تو ضحاک را بکشی زمین پُر از مخلوقات موذی و زیان‌آور خواهد شد . پس او را بربسته به‌دماوند کوه برد و در غاری بیاویخت . در سنت زرتشتی است که در هزاره‌ی هوشیدرماه دومین موعد مزدیسنی ، ضحاک در دماوند زنجیر خود را گشوده و یک‌ثلث از مردان و ستوران را نابود خواهد کرد آنگاه هرمزد گرشاسب را از دشت زابلستان برانگیخته آن نابکار را نابود خواهد ساخت .
داستان ضحاک ظاهراً خاطره‌ی تسلط سامی‌ها را بر ایران در روزگاران قدیم به‌یاد می‌آورد . از مجموعه‌ی این روایات برمی‌آید که اژیدهاک از مردم ممالک غربی ایران ، بابل یا آشور بوده و علی‌الظاهر از آشور یا کلده بر ایران تاخته است . چنانکه می‌دانیم پیش از تشکیل دولت‌های ماد و هخامنشی ایران چندبار دچار مهاجمین و سفاکی لشکرِ آشور شد و از این مهاجمات خاطراتی در ذهن ایرانیان باقی ماند و این خاطرات سینه به سینه نقل می‌شد و باعث پدید آمدن داستان ضحاک گشت و در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کرده بودند ضحاک را به نژاد عرب که از قبایل سامی و با آشوریان و بابلیان از یک نژاد بودند نسبت دادند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

نام او در اوستا کویکوات Kavi Kavta آمده و در پهلوی کی‌کوات و در فارسی کیقباد می‌باشد . در دینکرد آمده که فرّ کیانی از گرشاسب به کیقباد رسید و او کیان‌نیاک یعنی جد کیانیان است . در اوستا او از اعقاب منوچهر شمرده شده است در بندهشن آمده کی‌کوات کودکی خُرد بود که او را درصندوقی نهاده بر آب افکندند و او از سرما می‌لرزید . زاب او را دید و از آب بیرون کشید و به فرزندی پذیرفت و وی را کوات نامید ، در روایات مذهبی پدر کی‌قباد معین نیست ولی در روایات ملی که مورد استفاده‌ی مورخان اسلامی بوده نسبت او چنین آمده است : کیقباد پسر رگ پسر نوتران یا نوترگان پسر منوش پسر نوتر (نوذر) . در شاه‌نامه آمده که چون تخت‌شاهی از گرشاسب خالی ماند زال نام و نشان کیقباد را که از تخمه‌ی فریدون بود از موبدان بپرسید ، پس رستم را نزد او به البرزکوه فرستاد و وی کیقباد را بیاورد و بر تخت شاهی ایران نشانید . فردوسی از قول رستم گوید :
قباد گزین را ز البرز کوه // من آورده‌ام در میان گروه
چون کیقباد به شاهی ایران رسید به‌جنگ افراسیاب شتافت ، وی تاب مقاومت نیاورد از پشنگ پدر خود خواست که تقاضای صلح با ایرانیان کند و قرار شد که جیحون مرز ایران و توران باشد .
کیقباد پس از آن به پارس روی نهاد و استخر را به‌پایتختی برگزید و بسی شهر و آبادی ساخت و آنگاه گرد جهان بگشت و باز به پارس آمد و براین‌گونه صدسال پادشاهی کرد ، کیقباد را چهار پسر بود از اینقرار : کوی‌اوسن Kavi Ussan یا کیکاووس ، کوی‌ارشن Kavi Arshan یا کی‌آرشن ، کوی‌پیسینا Pissina یا کی‌پیشین ، کوی‌بیارشن Byarshan یا کی‌آرمین .
برخی سلطنت کی‌قباد را از آن‌لحاظ که در پارس مسکن داشته و نیز از روی نام‌های پسرهایش با دوره‌ی سلطنت اجداد کورش کبیر تطبیق کرده‌اند و کمبوجیه را با کاووس و کورش با کی‌آرش و چایش‌پیش را با کی‌پشین و آریارام‌نه را با کی‌آرمین مطابق دانسته‌اند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

داستان فریدون در ودا به‌شکل خاصی موجود است بدین ترتیب که Traitana (ترائی‌تنه) یا فریدون ، اژدهایی را که سه سر و سه چشم داشت بکشت . این اژدها داسه نام داشت که همان ضحاک است .
[.]
به‌قول اوستا فرّ شاهی که به‌صورت مرغی از جمشید جدا شده بود ، فریدون آن را دریافت کرد . بنا به اوستا فریدون را سه پسر بود : آئی‌ریه Airya به پهلوی ارچ Eréch و به فارسی ایرج ، سئیریمه Sairima به پهلوی سرم و به فارسی سلم ، توریه Tuirya به پهلوی توچ و به فارسی تور . در دینکرد آمده که فریدون پادشاه خونیرث (ممالک مرکزی) کشور خونیرث را میان سلم ، تور و ایرج تقسیم کرد .
[.]
[بنابراین] فریدون سه پسر داشت ایرج ، سلم و تور [تورج] ، وی دختران سروشاه ، ملک‌یمن را به‌زنی برای آنان گرفت و کشور خود را بین آنان تقسیم کرد . ایران را به ایرج ، توران را به تور و روم را به سلم داد . تور و سلم ، ایرج را به‌نامردی کشتند و فریدون به‌دست منوچهر کین ایرج بخواست .
داستان فریدون چون هم در اوستا و هم در ودا آمده است ، [پس] مربوط به زمانی می‌شود که هنوز آریاهای هند و ایرانی با هم می‌زیستند . راجع به تقسیم مملکت فریدون بین سه پسر او منظور از آئیر باید همان آریاهای ایرانی باشند ، سئیریمه (سرم یا سلم) باید مردمانی از سکاها باشند که مابین دریاچه‌ی آرال و جنوب روسیه می‌زیستند که یونانیان قدیم آنان را سرمت می‌نامیدند . توئیریا ، یا تور نیز قومی سکایی بودند که در نواحی سیحون و خوارزم زندگی می‌کردند که از آنها به تورانیان نیز تعبیر شده است . بنابراین سه اسم مذکور نام سه قوم و مردم است نه اسم سه شخص و مقصود از جنگ بین سلم و تور با ایرج ، جنگ اقوام یا تاخت و تاز همسایگان آریایی‌نژاد ایرانیان ، چون سکاها به ایران است . در اینجا باید متذکر شویم که منظور از تورانی‌ها اقوام تُرک نیست که در قرون بعد در نواحی پشت جیحون پیدا شدند ، چه قوم ترک در قرن دوم قبل از میلاد از نواحی چین به نواحی مزبور مهاجرت کردند و در آن عصرِ داستانی و قبل از تاریخ ، در نواحی سیحون و جیحون هیچگاه ترکان سکنی نداشتند . بنابراین [منظور از] جنگ ایرج و سلم و تور جنگ اقوام آریایی‌نژاد است با یکدیگر که بعدها در زمان ساسانیان شاخ و برگ پیدا کرده و بصورت داستان‌های اساطیری درآمده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

دیدگاه نویسنده‌ی وبلاگ :
البته در داستانی که فردوسی از فریدون و پسرانش نقل می‌کند (در نسخه‌ای از شاه‌نامه که من دارم) مشخصاً سرزمین توران را سرزمین اقوام ترک و چینی معرفی میکند :
نهفته چو بیرون کشید از نهان // به‌سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور ، دگر تُرک و چین // سِیُم دشت گردان و ایران‌زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید // همه روم و خاور مر او را سزید
به فرزند تا لشکری برگزید // گرازان سوی خاور اندرکشید
به تخت کیان اندر آورد پای // همی خواندندیش خاور خدای
دگر تور را داد توران‌زمین // ورا کرد سالار ترکان و چین
یکی لشکری نامزد کرد شاه // کشید آنگهی تور لشکر به راه
بیامد به تخت کئی برنشست // کمر برمیان بست و بگشاد دست 
بزرگان بر او گوهر افشاندند // همی پاک توران شهش خواندند 
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید // مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزه‌وران // هم آن تخت شاهی و تاج سران 
بدو داد کو را سزا بود تاج // همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه به آرام و شاد // چنان مرزبانان فرّخ‌نژاد
که این شاید به دلیل متأخر بودن فردوسی بوده باشد ، چراکه در دوران او ساکنان منطقه‌ای که در داستان فریدون ، توران خوانده می‌شود اقوام ترک زبان بودند (؟؟) هرچند که احتمالاً فردوسی هم می‌بایست برای به‌نظم درآوردن شاه‌نامه برای خود منابع مکتوبی داشته باشد که به آنها رجوع کرده باشد (؟)
البته در دوره‌ای هم سغدیان ، که شاخه‌ی دیگری از سکاها یا اقوام آریایی‌نژاد بودند ، در آن نواحی ساکن بودند که با چینیان مراودات (تجاری) داشتند . با توجه به اینکه تاریخ رشته‌ی من نیست بواقع نمی‌دانم که آیا سغدیان می‌توانند ربطی به تورانیانِ داستان فریدون داشته باشند یا خیر (؟) ، اما ممکن است ایشان همان شاخه‌ی منشعب شده از اقوام آریایی باشند که منظور نظر مؤلف کتابِ 'ایران در عهد باستان' است ، که به‌عنوان تورانیان در داستان پسران فریدون ، تورج آنها را نمایندگی می‌کند (؟)

نام او در اوستا کوی‌هئوسروه Kavi Hausravah و به پهلوی کیخسرو یا کوی‌خوسروک و به فارسی کیخسرو آمده است . در اوستا یاد شده که کیخسرو پدیدآرنده‌ی شاهنشاهی ایران برای اردویسور آناهیت ، ایزد آب نزدیک دریاچه‌ی چی‌چست ، صد اسب و هزار گاو و ده‌هزار گوسفند قربانی کرد و از او در تسلط بر دیوان و آدمیان یاری خواست ، وی از بیماری و مرگ بر کنار بود و فرّ کیانی داشت و پیروزگر بود و دشمنان خود به‌ویژه افراسیاب تورانی و گرسیوز را به‌انتقام خون پدرش سیاوش [به‌معنیِ دارنده‌ی اسب نرِ سیاه] بکشت .
در ادبیات پهلوی محل تولد کیخسرو گنگ‌دژ⁰ آمده ، وی بتکده‌ی بددینان را که برکنار دریاچه‌ی چی‌چست (در شاه‌نامه در دژبهمن) بود ویران کرد و آذرگشنسب ، آتش پادشاهان را بر کوه اسنوند که نزدیک آن بود به‌نهاد و گنگ‌دژ را که در آغاز بر سر دیوان بود ، کیخسرو آن‌را بر زمین نشاند و افراسیاب و گرسیوز را بر کنار دریاچه‌ی چی‌چست بکشت و چون روز رستاخیز نزدیک شود ، کیخسرو وایو فرشته و رهبر مردگان و هوا را خواهد دید و او را بصورت شتری درمی‌آورد و بر او سوار می‌شود ، پس از اینکه وایو او را در جائیکه پهلوانان ایران چون طوس و کی‌اپیوه خفته‌اند راهبری می‌کند ، کیخسرو سوشیانس موعود آخرامان را می‌بیند و خود را به او می‌شناساند . آنگاه گرشاسب با گرزی در دست فرامی‌رسد ، طوس از جای خود برمی‌خیزد و گرشاسب را به‌آیین مزدایی می‌خواند و جنگ آخرامان از این‌هنگام آغاز می‌شود .
در بندهشن مدت پادشاهی کیخسرو ۶۰ سال آمده است . کیخسرو در اوستا و ادبیات پهلوی از جاودان‌ها است . در شاه‌نامه داستان کیخسرو چنین آمده که پس از کشته شدن سیاوش ، فرنگیس زن او پسری آورد به‌نام کیخسرو ، و افراسیاب [پدر فرنگیس که سیاوش (دامادش) را کشت ، همان که بنیان‌گذارِ شهر سمرقند می‌خوانندش] فرمان داد که وی‌را نزدیک شبانان به‌کوه فرستند تا از نژاد خویش آگاه نباشد . پیرا‌ن‌ویسه چنین کرد و او را به شبانان سپرد و چون چندی برآمد پیران او را نزد خویش آورد ، آنگاه به اشارت افراسیاب او و مادرش را به گنگ‌دژ فرستاد تا سرانجام گیو پسر گودرز پس از هفت سال جستجو در توران وی را بیافت و ش فرنگیس به ایران آورد ، پس از رسیدن کیخسرو به ایران بر سر جانشینی او و فریبرز پسر کاووس [برادر ناتنیِ سیاوش ، عموی کیخسرو] میان پهلوانان اختلاف افتاد و سرانجام قرار بر این شد که هرکس دژبهمن را بگشاید سزاوار سلطنت است . اینکار تنها از دست کیخسرو که فرّ کیان با او بود برآمد . آنگاه کیخسرو به اشارت کاووس به‌خونخواهی پدرش سیاوش برخاست و پس از سال‌ها جنگ ، افراسیاب را که به‌غاری در نزدیک بردعه (تفلیس) پناه برده بود ، به‌یاری نیک‌مردی به نام هوم به‌چنگ آورد و [او و] برادرش گرسیوز را به‌کین پدرش در نزدیک آب‌زره بکشت . پس از قتل افراسیاب کاووس سلطنت را به کیخسرو داد و خود پس از ۱۶۰ سال پادشاهی به‌مرد ، کیخسرو جهن پسر افراسیاب را از بند برآورد و پادشاهی توران [را به‌او] داد و خود پس از چندی از کار جهان غمگین شد و لهراسب پسرعم خود را به‌جای خویش به‌سلطنت نشاند و خود با طوس ، گودرز و فریبرز به‌کوه بلندی رفت و در چشمه‌ای شستشو کرد و از دیده‌ها ناپدید شد ، همراهان او که می‌خواستند با وی باشند در زیر برف زیادی مانده و مردند و در آسمان به‌او ملحق شدند .
کیخسرو از نظر شباهتِ کارهایش به کورش کبیر ، او را به‌دلایل زیر با این پادشاه تطبیق کرده‌اند :
  • مادر هردو نسبت به قومیت پدرشان اجنبی هستند . مادر کیخسرو دخت افراسیاب [پادشاه توران] و مادر کورش دخت پادشاه ماد بود .
  • هردو دور از دربار پدر بزرگ شدند . کیخسرو در دربار تورانی و کورش در دربار ماد .
  • کیخسرو پس از جنگ‌های متمادی تورانیان را از ایران می‌رانَد و دست آنان را به‌کلی کوتاه می‌کند کورش نیز پس از چندین‌سال جنگ سکاها را از ایران رانده و مرز ایران را تا سیحون پیش برد و شهری در کنار آن رود به‌نام شهر کورش بنا کرد .
  • در داستان‌ها آمده که کیخسرو اژدهایی را مابین اصفهان و فارس از بین برد . این افسانه ممکن است کنایه از یک واقعه‌ی تاریخی باشد ، چه اصفهان از ولایات ماد بود و چون بنابر روایاتِ یونانیان ، آخرین پادشاه ماد آستیاک یا آژی‌دهاک نام داشت و وی در بین اصفهان و فارس با کورش جنگ کرده و منجر به شکست او شده ، ممکن است پارسی‌ها لقب اژی‌دهاک را که به‌مناسبت نمندی به ایختوویکو آخرین پادشاه ماد داده بودند سبب اختراع این افسانه شده باشد و بعدها آن‌را داستان‌سرایان به کیخسروِ داستانی نسبت داده‌اند .
  • همینطور کیفیت مرگ کیخسرو مجهول است ، چگونگی مردن کورش نیز درست معلوم نیست ، مورخان قدیم را در کیفیت فوت او اختلاف است و ممکن است همین ابهام سبب ایجاد این افسانه شده باشد . [که کیخسرو همان کورش است]
  • دیگر عقل ، درایت و عدالت کیخسرو است که با تدبیر ، دادگری و حمایتِ کورش از ضعفا قابل مقایسه است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰در کتب پهلوی نوشته شده که سیاوش بانی گنگ‌دژ بود . در اوستا نام گنگ‌دژ ، کنگهه Kangha آمده است که در آنسوی دریای وروکشه Vurukasha بود و خورشیدچهر ، یکی از پسران زرتشت در آن ست دارد و از آنجا لشکر پشوتن را به‌ واپسین نبرد (جنگ آخرامان) راهنمایی خواهد کرد ؛ این پشوتن پسر گشتاسب و از جاویدان‌ها است . گنگ‌دژ را هفت دیوار است : زرین ، سیمین ، پولادین ، برنجین ، آهنین ، آبگین ، کاسیکنین (مرصع به جواهر) با هفتصدفرسنگ راه اندرمیان و پانزده دروازه دارد ، ساکنان آن همواره خرم ، سرافراز ، دیندار و نیکوکار بودند و به‌ ایران‌شهر بازنخواهند گشت مگر آنگاه که پشوتن پس از پیروزی با دشمنان آنان‌را به ایران آورد . 

پس از تسخیر شامات و فلسطین کوروش به ایران بازگشت و در مشرق به جنگ‌هایی پرداخت . شرح‌حال وی در این وقایع تاریک است . این قوم که کوروش با آنان جنگ کرد سکاها بودند که در پشت سیحون می‌زیستند . هرودوت آنان را ماساژت Massagéte یعنی ماهی‌خواران و کتزیاس دربیک‌ها Derbiks و بروس داهه‌ها Daha می‌نامید . به روایت استرابون هر سه‌ی این اقوام از سکاها بودند و آنان به‌ترتیب از گرگان به‌طرف شمال می‌زیستند . اول داهه‌ها بعد دربیک‌ها (در خوارزم) بعد ماساژت‌ها در قسمت شمالی‌تر می‌زیستند . به‌قول هرودوت پادشاهِ ماساژت‌ها زنی به نام تومیریس Tomyris بود .
کوروش او را خواستگاری کرد ، ملکه چون می‌دانست مقصود از گرفتن او تسخیر کشورش است پاسخ توهین‌آمیزی به کوروش داد . جنگ درگرفت و پسر ملکه اسیر شد و خود را کشت ، کوروش زخم برداشت و مرد . ملکه به تلافی خون پسر امر کرد که سرِ او را در خیکی پُر از خون بیاندازند ، و به سرِ بُریده‌ی کوروش خطاب کرد و گفت : تو که از خون خوردن سیر نمی‌شدی ، از این خون آنقدر بخور تا سیر شوی .
مرگ کوروش را طبق مدارکی که در دست است ، در ۵۲۹ ق.م می‌دانند . بنابراین مدت پادشاهی او از زمان تسخیر همدان تا آن تاریخ ۲۲ سال بود . نعش او را به پاسارگاد بردند و به دخمه سپردند . مقبره‌ی او تا این زمان در آنجا برپا است و به قبر مادر سلیمان مشهور است !
درباره‌ی کوروش - این پادشاه در آغاز شاهِ ولایت کوچکی بود ، در اثر اراده و همت به شاهنشاهیِ کشور عظیمی که از شمال به کوه‌های قفقاز ، دریای خزر و سیحون ، از مغرب به هلس‌پونت (داردانل) و بحرالجزایر ، از جنوب به عربستان ، دریای عمان و خلیج‌فارس و از مشرق به سند می‌رسید ؛ نائل آمد . چنین شاهنشاهی عظیمی تا آنگاه در جهان دیده نشده بود . وی با قدرت و شوکتی که به دست آورد برخلاف پادشاهان کشورهای پیش از خود ، چون آسور و بابل ، درباره‌ی مغلوبین بسیار رئوف و مهربان بود . تعصب مذهبی نداشت و همه‌ی مذاهب در پیش وی محترم بود . هیچگاه جانب عدل و تدبیر را از دست نمی‌داد . به‌غارت و کشتار مردم نمی‌پرداخت ، نجات‌دهنده‌ی مظلومان بود و دوست و دشمن به فضل او معترف بودند . حکم او در همه‌جا روان بود . به‌قول گزنفون : "او سطوت و رعب خود را به‌تمام ، روی زمین انتشار داد بطوریکه همه را مات و مبهوت ساخت . حتی یک نفر جرأت نداشت از حکم او سرپیچی کند . نیز توانست دل‌های مردمان و قلوب ملل را طوری فریفته‌ی خود سازد که همه می‌خواستند جز اراده‌ی او کسی بر آنها حکومت نکند ." کنت‌گوبینو مورخ و تمدار قرن ۱۹ درباره‌ی کوروش می‌نویسد : "او هیچگاه نظیر خود را در این جهان نداشته ، او یک مسیح بود ، مردی که درباره‌اش تقدیر مقدر داشته بود که باید برتر از دیگران باشد ."
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

کوروش با حرم خود ، با جلال و شکوه وارد بابل گشت ، موافق هر دو روایت [طبق روایات هرودوت و منابع یهودی] در شهر خونریزی نشد بلکه کوروش با کمال مهربانی با اهالی رفتار کرد . کوروش در معبد بزرگ بابل موافق مراسم بابلی‌ها تاج‌گذاری کرد ، دست‌های بلمردوک خدای بابل را گرفت و به مذهب بابلی‌ها نهایت احترام را به‌جای آورد ، و قلوب اهالی را به‌خود جذب کرد . اینک بیانیه‌ی کوروش را که روی استوانه‌ای از گِل پخته شده به‌طول ۴۵ سانتی‌متر ، به خط و زبان بابلی نوشته و در حفریات بابل پیدا شده ، و از قدیمی‌ترین کتیبه‌های شاهان ایران است ، در اینجا یاد می‌کنیم :
"منم کوروش ، شاه جهان ، شاه بزرگِ قَوی‌ شوکت ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد ، شاه چهار کشور ، پسر کمبوجیه شاه بزرگ ، شاه شهرِ انشان (انزان) نوه‌ی کوروش شاه بزرگ ، شاه انشان از پشت چئینس‌پیش شاه بزرگ ، شاه شهر انشان شاخه‌ی سلطنت ابدی که خاندانش مورد مهر بل و نبو (خدایان بابل) می‌باشد و حکمرانیش به دل آنها نزدیک است ؛ هنگامی‌که من بی‌جنگ و ستیز به تین‌تیر Tintir (بابل) با شادی مردم در کاخ پادشاهان بر تخت شاهی نشستم ، مردوک خداوندگار بزرگ دل‌های مردم نجیب بابل را به سوی من متوجه کرد ، زیرا من همه روزه در فکر پرستش او بودم . لشکر بزرگ من به آرامی به بابل درآمد . من نگذاشتم دشمنی به سومر و اکد پای گذارد . اوضاع داخلی بابل و امکنه‌ی مقدسه‌ی آن دل مرا تکان داد . و اهالی بابل با اجرای مقاصد خود کامیاب شده ، از دست مردمان بی‌دین رستند . من از خرابی خانه‌های آنان جلوگیری کردم ، و نگذاشتم مردم از هستی ساقط شوند . مردوک خداوندگار بزرگ از کارهای من شاد شد ، وقتیکه از ته دل با مسرت ، الوهیت بلندمرتبه‌ی او را تجلیل می‌کردم ، به من که کوروش هستم و او را تعظیم می‌کنم ، به پسر کمبوجیه ، و تمام لشکر من ، از راه عنایت برکات خود را نازل کرد . پادشاهانی که در همه‌ی کشورهای جهان در کاخ‌های خود نشسته‌اند ، از دریای بالا تا دریای پایین . و پادشاهان عرب که در خیمه‌ها زندگی می‌کنند ، همه باج سنگین خود را آورده و در بابل پای مرا بوسیدند ، از . تا آسور و شوش و آگاده اشنوناک ، زامبان و متورنو ، وری با ولایات گوتی‌ها و شهرهایی که در آنسوی دجله و از قدیم بنا شده ، خدایانی را که در اینجا زندگی می‌کردند به جاهای مزبور برگرداندند تا در همانجا علی‌الابد مقیم باشند ، و خدایان سومر و اکد را که نبونید به بابل آورده ، باعث خشم خدایان شده بود به امر مردوک ، خداوندگار بزرگ بی‌آسیب ، به قصرهای آنان موسوم به شادی دل برگردانیدم ، از خدایانیکه که به شهرهای خود به دست من برگشته‌اند خواستارم که همه‌روزه در پیشگاه بل و نبو طول عمر مرا بخواهند ، و نظر عنایت به من دارند و به آقای من مردوک بگویند کوروش‌شاه که تو را تعظیم می‌کند ، و پسر او کمبوجیه ."
باری نبونید شاه بابل محبوس شد و کوروش در کمال آزادمنشی با وی رفتار کرد . و در سال ۵۳۸ ق.م که او درگذشت عزای ملی اعلام شد ، خود کوروش هم در آن شرکت کرد . پس از تسخیر بابل تمام ممالکی که مطیع آن دولت بودند ، منجمله فلسطین و فنیقیه ، به‌تصرف کوروش درآمدند و وی برای هرکدام حاکم جداگانه معین کرد .
کوروش و یهود - از کارهای کوروش نجات قوم یهود از بابل بود . این قوم از زمان نبوکدنصر (بخت‌نصر) ۵۸۵ تا ۵۳۸ ق.م در اسارت بابلی‌ها بودند . پس از نجات ایشان کوروش به آنان اجازه داد که به اورشلیم بازگشته و به آبادی آن شهر به‌پردازند ‌. یهودیان در سال ۵۳۷ ق.م به‌شماره‌ی ۴۰۰۰۰ نفر ، تحت قیادت زور بابل ، با ظروف زرین و سیمین که بابلی‌ها از اورشلیم به غارت آورده بودند ، به امر کوروش از بابل به ارض‌موعود بازگشتند .
کوروش در این راه مساعدت‌های فراوان به آنها کرد . این جوانمردی کوروش باعث شد که نام او به تجلیل و تعظیم در تورات یاد شده به او لقب مسیح و مرد خدا داده شود . اینک بعضی از نوشته‌های تورات راجع به کوروش را در اینجا نقل می‌کنیم :
"خداوند به مسیح خویش یعنی کوروش می‌گوید : من دست راست او را گرفتم تا به‌حضور وی امت‌ها را مغلوب سازم کمرهای پادشاهان را بگشایم تا درها را بر روی وی باز کنم . و دروازه‌ها بر روی او دیگر بسته نشود . چنین می‌گوید یهوه به کوروش که من پیش روی تو خواهم خرامید جای‌های ناهموار را هموار خواهم ساخت درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم برید و گنج‌های تاریک و خزائن مخفی را به تو خواهم بخشید . تا بدانی که من یهوه خدای اسرائیل‌ام و تو را به اسمت خواندم هنگامیکه مرا نشناختی به نامت خواندم و ملقب ساختم منم یهوه و نیست غیر از من خدایی . من کمر تو را بستم هنگامیکه مرا نشناختی تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند که غیر از من احدی نیست ." (کتاب اشعیا باب چهل‌وپنج)
فرمان کوروش راجع به بنای اورشلیم و برگشت یهود بدان شهر در تورات چنین آمده :
"کوروش پادشاه پارس می‌فرماید : یهوه خدای آسمان‌ها جمیع ممالک زمین را به من داد و مرا فرموده است که خانه‌ای برای او در اورشلیم که در یهود است بنا کنیم . پس کیست از شما از تمامی قوم که او که خدایش با وی باشد به اورشلیم که در یهود است برود خانه‌ی یهوه که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا کند و هرکه باقی مانده باشد در هر مکان از جای‌هایی که در آنها غریب می‌باشد اهل آنجا او را به زر و سیم و به اموال چهارپایان علاوه‌بر هدایای تبرّعی برای خانه‌ی خدا که در اورشلیم است اعانت کند ." (کتاب عزرا باب‌ اول)
در این فرمان از عبارتِ "خدای بنی‌اسرائیل خدای حقیقی است" استنباط می‌شود که در آنزمان هم کوروش و هم پارس‌ها بین مذهب بنی‌اسرائیل و کلدانیان تفاوت می‌گذاشتند ، به همین‌جهت خدای اسرائیل را کوروش خدای حقیقی گفته است .
پس از فرمان مذکور فرمانی دیگر به این مضمون صادر شد که : "معبدی را که بخت‌نصر خراب کرده تعمیر کنند و وجهی که لازم است از خزانه‌ی دولت داده شود ." ظروف زرین و سیمین را که بخت‌نصر از بیت‌المقدس به‌غارت آورده بود ، به یهود مسترد شد ، ۴۲۰۰۰ مرد و زن آزاده و ۷۰۰۰ برده از یهودیان به اورشلیم روانه شدند . ولی به‌زودی بین آنان اختلاف شدیدی در ساختن معبد اورشلیم افتاد ، بطوریکه باعث نگرانی کوروش گردید . سرانجام او مجبور شد که فرمان خود را پس از سه‌سال متوقف سازد تا بین قوم یهود رفع اختلاف شود .
بنابر روایت تورات شش‌بصر در آنزمان حاکم فلسطین بود . او را که نسبتش به داوود نبی می‌رسید ، یهودی‌ها با اجازه‌ی کوروش به‌حکومت انتخاب کرده بودند ، وی تابع ساتراپ ایرانی در ماوراءالنهر اردن بود .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

کوروش پس از تسخیر لیدیه ، فریگی‌ها ، میسی‌ها و دیگر طوایف آسیای صغیر را مطیع خود کرد .
به‌قول هرودوت ، در این هنگام ائولیان‌ها [از اقوام مهاجرِ یونانی‌تبار ، ساکن در آسیای صغیر] سفیری نزد کوروش فرستاده تقاضا کردند که کوروش با آنان مانند پادشاه لیدیه رفتار کند ، یعنی به امور داخلی ایشان دخالت نکند . کوروش جواب مستقیمی نداد و این مثل را برای سفیر ایشان آورد : 
"نِی‌زنی به دریا نزدیک شد ، و دید ماهی‌های قشنگ در آب شنا می‌کنند . پیش خود گفت اگر من نِی بزنم یقیناً این ماهی‌ها به خشکی خواهند آمد . بعد نشست و چندان‌که نِی زد دید ماهی‌ها به خشکی نیامدند . پس توری برداشته به دریا افکند ، ماهیان بسیاری به دام افتادند . هنگامی‌که ماهی‌ها در تور می‌جستند و می‌افتادند ، نِی‌زن آنها را گفت : حالا بیهوده می‌رقصید ، می‌بایست وقتی من نِی می‌زدم رقصیده باشید ."
هرودوت این مثل را چنین تعبیر می‌کند که : کوروش خواست به آنان بفهماند که فرصت را از دست داده‌اند ، چه آنگاه که پیش از تسخیر سارد به آنان تکلیف اتحاد کرده بود نپذیرفتند .
از مستعمرات یونانی ، کوروش فقط با اهالی میلت قرارداد کرزوس [پادشاه مخلوع لیدیه] را تجدید کرد . در این هنگام یونانیان و ائولیان‌ها سفیری به اسپارت فرستاده و از آن کشور در برابر کوروش تقاضای کمک کردند . اسپارتیان به جای فرستادن کمک سفیری نزد کوروش به سارد اعزام کردند . سفیر از طرف اسپارت به شاه ایران گفت : برحذر باشد از اینکه مستعمرات یونانی را بیازارد ، چه اسپارت تحمل چنین رفتاری را نخواهد کرد . کوروش روی به یک یونانی که ملتزم رکاب او بود کرده پرسید : لاسه‌دمونی‌ها (اسپارت‌ها) کیستند و عده‌شان چیست که به این گستاخی سخن درشت می‌گویند ؟ یونانیان آن قوم را به کوروش معرفی کردند . پس کوروش روی به سفیر اسپارت کرده ، گفت : 
"از مردمی که در شهرهایشان جای مخصوص دارند ، در آنجا گرد آیند تا به سوگند یکدیگر را فریب دهند ، من هیچگاه تشویش ندارم . اگر زنده ماندم چنان کنم که این مردم به‌جای اینکه در امور یونانی‌ها دخالت کنند از کار خودشان صحبت نمایند ."
پس کوروش جزایر یونانی از قبیل لس‌بوس Lesbos ، خیوس Chios و غیره را تحت تسلط درآورد و پس از آن ممالک آسیای صغیر چون : فریگیه و کیلیکیه را مطیع کرد . فقط کشور کوهستانی لیکیه مقاومت کرد . تسخیر آن‌را هم به سرداری ایرانی محول کرد و خود به ایران مهاجرت نمود ، بطوریکه در ۴۵۴ ق‌.م همه‌ی آسیای صغیر زیر سلطه‌ی پارسیها بود .
به قول هرودوت : کوروش مردی از مردم لیدیه را به نام پاک‌تیاس Paktyas به امیری لیدیه برگزید و بعد کرزوس را به همراه خود به ایران برد . ولی دیری نگذشت که پاکتیاس چون سر کوروش را دور دید دعوی استقلال کرد . چون ثروت کرزوس را کوروش به او سپرده بود ، وی مردم سواحل را با این پول همراه کرد و لشکری ترتیب داد و به سارد رفته ، حاکم ایرانی آنجا را که تابال نام داشت در محاصره گرفت . چون این خبر به کوروش رسید ، به کرزوس که همراه او بود گفت : آیا بهتر نیست که لیدی‌ها را برده کنم ؟ تا حال من با آنان چنان رفتار کردم که [انگار] شخصی پدری را بکشد اما با اطفال او با مهربانی رفتار کند ، چه تو را که برای آنها پدر خوبی بودی از پادشاهی انداختم ولی شهر را به اهالی واگذاردم . کرزوس گفت : رسولی به سارد بفرست و بفرمای که لیدی‌ها اسلحه برندارند ، و در زیر ردا قبایی بپوشند ، کفش‌های بلند به پا کنند ، و اطفال خود را به نواختن موسیقی و اشتغال به تجارت عادت دهند . به زودی خواهی دید مردان لیدی نی خواهند بود که خیال تو از شورش آنان آسوده خواهد شد . کوروش رأی او را بپسندید ؛ باری کوروش لشکری فرستاد و نظم و امنیت را در لیدیه برقرار کرد . پاکتیاس دستگیر شد و به مجازات رسید .
کوروش قسمت غربی آسیای صغیر را به دو ایالت تقسیم کرد ؛ کرسی یکی را سارد ، و کرسی دیگر را داسکلیون ، و در همه‌ی آنها پادگان گذاشت . او برای هر شهرِ یونانی فرمانداری جداگانه برگزید تا با هم متحد نشوند . چون یونانیانِ شهر فوسه Phoceé آزادی خود را از دست دادند به سوی جنوب فرانسه‌ی امروزی رفته ، شهری در آنجا بنا کردند که بعدها موسوم به مارسی گردید . دیودور سیسیلی می‌گوید : کوروش هارپاگ (وزیر سابق ایختوویکو) را والی ولایت ساحلی کرد ، یونانیانِ آسیا سفرایی نزد او فرستادند تا با کوروش عهد مودت بندند . هارپاگ گفت من با شما چنان کنم که وقتی با من کردند ، و این مثل را آورد :
"روزی از پدری خواستم که دخترش را به من به‌زنی بدهد ، او چون من را شایسته‌ی دامادی خود نمی‌دانست دخترش را به توانگرتر از من وعده داد . ولی پس از چندی چون دید من مورد عنایت شاه قرار گرفته‌ام ، خواست او را به من دهد ؛ گفتم که دخترش را می‌پذیرم ولی مانند زن غیرعقدی ، اکنون شما یونانی‌ها هم در چنین وضعی هستید ، زیرا وقتی که کوروش اتحاد با شما را طالب بود پیشنهاد او را رد کردید ، حالا که اقبال با او شده می‌خواهید دوستی او را به دست آورید . اگر می‌خواهید تحت حمایت پارسی‌ها باشید ، باید مانند بندگان مطیع شوید ."
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

کم‌کم کوروش در پارس نیرویی گرد آورد و برآن شد که بر شاه ماد خروج کند . نبونید پادشاه بابل این واقعه را چنین می‌نویسد : "شاه ماد لشکر خود را گرد آورد و به‌قصد کوروش پادشاه انشان (یا انزان) بیرون رفت . لیکن لشکر ایخ‌توویکو⁰ بر او شوریده و او را گرفته ، به کوروش تسلیم کردند . کوروش به طرف همدان یعنی پایتخت ماد رفت و سیم و زر و ثروت همدان را تصاحب کرد . و غنایمی را که به دست آورده بود به انزان برد ."
بنابراین به قول نبونید ، کوروش آنگاه که بر ایختوویکو خروج کرد پادشاه انزان بود و نیز بنابرآن لوحه‌ی بابلی ، جنگ کوروش با ایختوویکو سه سال طول کشید تا همدان در ۵۵۰ ق.م به دست کوروش افتاد . موافق گفته‌ی نبونید ، کوروش پیش از فتح همدان ۸ سال پادشاهی انزان را داشت . کوروش پیشنهاد اتحاد با نبونید پادشاه بابل را که بر اثر تصرف حران از طرف ایختوویکو به این فکر افتاده بود ، پذیرفت . ایختوویکو از این اتحاد بر ضد خود آگاه شد . جنگ بین وی و کوروش درگرفت ، ایختوویکو شکست خورد و کوروش شاهنشاه ایران شد .
به روایت هرودوت ، چون کوروش در پارس خروج کرد ، ایختوویکو نخست لشکری به مقابل کوروش فرستاد و او را شکست داد ، ولی کوروش مأیوس نشد و دوباره نیرویی گرد آورد و بر پادشاه ماد قیام کرد . ایختوویکو لشکری به سرداری هارپاگ مزبور ، به سرکوبی کوروش فرستاد . هارپاگ چون از شاهِ ماد کین در دل داشت به کوروش پیوست . و گروهی از سران ماد نیز به کوروش پیوستند . ایختوویکو ناچار خود با لشکری به پارس آمد ، در نزدیکی پاسارگاد جنگی روی داد که شاه ماد دستگیر گشت و به کرمان تبعید شد . سلسله‌ی ماد بَرافتاد و کوروش شاهنشاه ایران گشت .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰نام این پادشاه را هرودوت آستیاگس ، و کتزیاس آستی‌گاس نوشته ؛ نبونید شاه بابل ایخ‌توویکو نویسانده و بعضی آژیدهاک نوشته‌اند . وی پس از مرگ هوخشتره به‌جای پدر به تخت نشست . او برای آن پدر فرزند خلفی نبود و روزگار خویش را به خوش‌گذرانی و بوالهوسی می‌گذرانید . دربار خود را به تقلید از دربار آشور با تجمل کرد . پادشاهی طولانی او تا اواخر بدون جنگ و جدال ، در عیش و عشرت گذشت . مردم از او راضی نبودند ، و به محض آنکه کوروش هخامنشی از پارس بر او قیام کرد ، مادها وی را رها کرده و به کوروش پیوستند . در نتیجه دولت ماد در ۵۵۰ ق.م بَرافتاد و ضمیمه‌ی دولت پارس شد .
گویند که ایختوویکو می‌خواست حران را ، که معبد سین Sin رب‌النوع ماه در آنجا بود ، از بابل منتزع کند . از این‌رو نبونید با پادشاه پارس (کوروش دوم) بر ضد او متحد شد .

دیوکس به‌یونانی Diokes بنیان‌گذار پادشاهی ماد (۷۰۸-۶۵۵ ق.م) ؛ هرودوت نوشته که دولت ماد را دیوکس‌نام‌فرااورتس [؟♧] بنیان گذارد ، ظاهراً دیوکس تلفظ یونانی دیاکو است . وی درآغاز مردی دهقان بود و چون رفتار و کرداری نیک داشت ، مردم در کارها و اختلافات خود به‌وی رجوع می‌کردند ، و او را در بین خویش به‌داوری برمی‌گزیدند ، و وی از رویِ داد و نیکی درمیان آنان قضاوت می‌کرد . پس از چندی به‌عذر آنکه نمی‌تواند به کارهای خود برسد از دادرسی در میان همشهری‌های خود کناره گرفت و درنتیجه ی و ستم و ناامنی فراوان شد ، ناچار مردم گرد آمدند و او را به‌پادشاهی خود برگزیدند . وی نخستین کاری که کرد نگهبانانی برای خویش اختیار نمود و همدان را پایتخت خود ساخت .
نام همدان در کتیبه‌های آسوری آمدانه Amadna و در کتیبه‌های هخامنشی Hagmatana و در تاریخ هرودوت و مأخذ یونانی آگباتان و اکباتان آمده است . و آن در کوهپایه‌ی الوند واقع است . مکان آن برای پایتخت شدن کمال مناسبت را داشته ، زیرا مشرف بر راهی بود که به‌ بابل و آشور می‌رفته است . معنی شهر همدان را محل اجماع نوشته‌اند ولی به عقیده‌ی نگارنده چون در کتیبه‌های آسوری نام آن شهر آمدانه آمده ، این اسم بایستی مشتق از کلمه‌ی ماد باشد ، زیرا چنانکه در پیش گذشت آسوریان قوم ماد را آمادای ذکر کرده‌اند و این تصریح دلالت دارد که نام آن قوم را در آن زمان آمادا می‌گفتند و چون پسوند 'آن' در زبان فارسی و زبان‌های ایرانی علامت ادات‌مکان است و در آخر اغلب شهرهای ایران وجود دارد ، از این‌رو آمادانا به معنی محل مادها و جایی است که مادها در آن زندگی می‌کردند . کلمه‌ی ماد در زمان ساسانیان مبدل به مای شد ، در قرون اسلامی آن‌را ماه می‌گفتند ، مانند : ماه‌نهاوند ، ماه‌کوفه و ماه‌بصره . در ایران غربی امکنه‌هایی وجود دارد که نامشان با مار ترکیب شده ، مانند : مارآباد . بعضی گویند که مار همان ماد است . ویکتور لانگلوا Victor Langloi که نوشته‌های مورخان ارمنی را گرد‌آورده ، گوید : مادی را به ارمنی مار گویند . و اعقاب آژی‌دهاک آخرین پادشاه ماد را به ارمنی ویشتابازونک Vishtabasunac یعنی اژدهازادگان می‌گفتند ، و به زبان پهلوی به همدان اهمدان می‌گفتند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

♧فرااورتس اسم پسر دیاکو و جانشین او ، از پادشاهان ماد بود ، اینکه چرا اسمش بعد از اسم دیاکو در متن آمده برای من جای سؤال داشت !

در این زمان [۷۱۳ ق.م (؟)] بنا به مأخذ آسوری قوم گام‌می‌را که به قول تورات جومر و بنا به‌تواریخ یونانی کیمروی Kimmeroi نام داشته و آریایی‌نژاد ، ظاهراً از اقوام سکایی ، بودند از سواحل دریای آزف ، از راه قفقاز به‌حوالی فلات ایران هجوم آوردند ؛ و چون قومی جنگجو و یغماگر بودند در دنیای آن‌روز وحشت غریبی ایجاد کردند . شاهِ وان و آرارات ، ارگیشتی ، با زحمات زیادی در برابر هجوم کیمری‌ها دفاع کرد ، سپس گروهی از آنان به‌آسیای صغیر رفته و دسته‌ای به‌سوی جنوب آمدند و در مان‌نا برقرار شدند و دولتی تشکیل دادند که تورات آن‌را اشکناز نامیده ، زیرا آشکوز را پسر جومر می‌دانستند .
از پایان قرن هشتم قبل از میلاد قبایل آریایی‌نژاد کیمری موجب اغتشاش در آسیای قدامی شدند . ممکن است بین نام کیمری‌ها و شبه‌جزیره‌ی کریمه در دریای سیاه ارتباطی باشد و آنان نام خود را از آن ناحیه گرفته باشند یا به آنجا داده باشند . یک‌عده از کیمری‌ها با تررها Trers قومی از اقوام آسیانی متحد شده در ساحل جنوبی دریای سیاه مستقر شدند .
کیمری‌ها به سلطنت فریژی‌ها در آسیای صغیر خاتمه دادند . آشوربانی‌پال کیمری‌ها را در گردنه‌های کیلیکه شکست داد . در کتیبه‌های آسوری نام این مردم آشکوزا آمده است . این قوم به آشور فشار سخت آوردند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

آرامی‌ها مردمی سامی‌نژاد بودند که در حدود سده‌ی پانزدهم پیش از میلاد از شبه‌جزیره‌ی عربستان به سوریه و عراق مهاجرت کردند . سامی‌ها نامِ آرام را به کشور لبنان ، سوریه و عراق اطلاق می‌کردند ، در تورات از کشور آرام ، سرزمین‌های واقع در شمال‌شرقی فلسطین تا بین‌النهرین و آشور نام برده شده است ، و از غرب به دریای روم و از شمال به کوه‌های توروس در آسیای صغیر محدود می‌شده است . از کتیبه‌های بابلی که از قرن ۱۴ ق.م به دست آمده معلوم می‌شود که گروهی از اقوام سوتی و اخلامی که هر دو از قبایل آرامی‌نژاد بودند در نواحی دمشق و مناطق جنوب فرات نزدیک خلیج‌فارس مسکن داشتند . بنابراین مرکز مسکن اقوام آرامی به دو قسمت تقسیم می‌شود : دسته‌ای از ایشان در شمال‌غربی بلاد کنعان مأوا گرفته و گروهی دیگر به طرف مشرق در صحرای عراق و پیرامون بابل و آشور مهاجرت کرده‌اند ، شاهان بابل و آشور کوشش‌های بسیاری در بیرون راندن قبایل آرامی از شهرهای آبادان آن‌زمان کردند ولی به‌علت مهاجرت مداومِ آن قبایل به مناطق مزبور به آن‌کار توفیق نیافتند .
هجوم قوم هیت‌ها در حوالی قرن ۱۲ ق.م به آسیای صغیر و سوریه و عراق و قتل و غارت آنان در آن نواحی مهاجرت آرامی‌ها را به عراق و سوریه آسان کرد ، زیرا پادشاهان آن عصر چون خود را در برابر خطری بزرگ‌تر دیدند ، از جلوگیری ورود آرامی‌ها به آن ممالک منصرف شدند و با تمام قوا با قوم تازه‌نفس هیتی که از طرف شمال کشور ایشان را تهدید می‌کردند به نبرد پرداختند . آرامی‌ها نیز فرصت را مغتنم شمرده ، از فرات گذشته ، با فراغ‌بال در بلادِ آبادان عراق و سوریه مسکن گزیدند ؛ در حوالی ۱۰۰۰ ق.م که مقارن عصر داوود نبی است ، دولت‌های کوچکی در سرزمین سوریه تا حدود کشور اسرائیل تشکیل دادند ، که معروف‌ترین آنها آرام‌دمشق و آرام‌صوبا در سرزمین حوران‌شام ، و آرام‌بیترحوب در اطراف یرموک ، و آرام‌معخا در منطقه‌ی جبال‌حرمون بود . به‌علاوه دولت‌های کوچکی در سوریه‌ی شمالی تشکیل دادند ، که مهمترین آنها دولت شمأل بود .
آرامیان به‌علت نزاع دائمی بین زعمای خود به‌اتحاد و تشکیل دولت نیرومند مستقلی قادر نشدند ، و پیوسته با خود و دیگر اقوام مجاور در منازعه می‌زیستند ؛ چنانکه بنی‌اسرائیل از بدترین دشمنان آرامیها به‌شمار می‌رفتند ، در تورات جنگ‌های آن دو قوم مسطور است . در عهدنامه‌ی شلمانصر شاه آشور ۸۵۹-۸۲۵ ق.م آسوریان جنگ‌های سختی با آرامی‌ها کردند (۷۳۸ ق.م) و در اثر آن ارکان دولت‌های آرامی متزل شد . بالاخره حکومت‌های ایشان در نواحی ، در سنه‌ی ۷۱۰ ق.م ، پس از سقوط دولت شمأل به غلبه‌ی لشکر آشور تمام شد .
در قرون بعد دولت‌های کوچک آرامی نیز در تاریخ پیدا شدند که ازجمله دولت تدمر (به یونانی پالمیر) در سوریه ، سر راه کاروان‌رویی که از سوریه به مصر می‌گذشت تشکیل شد ، که دولت ایشان سرانجام در ۲۷۶ میلادی به دست رومیان منقرض گشت . و دیگر دولت عربی و آرامی نبطی است که دولتی در شبه‌جزیره‌ی طورسینا تشکیل دادند ، پایتخت ایشان شهر سلع بود که به‌یونانی آن‌را پترا به‌معنی سنگ می‌گفتند ، این کشور تا به‌صحاری سوریه امتداد داشت ، و دمشق و اطراف شهر فرات را در قلمرو حکومت خود درآورد ، حتی به‌قسمتی از حجاز نیز دست یافت . این دولت در ۱۰۶ ق.م به‌دست رومی‌ها از بین رفت . دیگر دولت کوچک اسروئن با خسروان در سوریه که پایتخت آن ادسا ، اورها یا اورفا بزرگ‌ترین مرکز تمدن و فرهنگ آرامی سریانی بود که در ۱۳۲ ق.م تشکیل و بالاخره ضمیمه‌ی دولت روم شد ؛ با انقراض دولت‌های آرامی نفوذ معنوی ایشان از بین نرفت ، بلکه بیشتر شد . دیری نگذشت که فرهنگ و زبان ایشان در آسیای قدامی (پیشین) شایع گشت و زبان بین‌المللی ملل خاورنزدیک گردید .
شاهان هخامنشی چون برای مرتبط کردن شاهنشاهی خود به یک زبان سهل و روان احتیاج داشتند ، زبان آرامی را زبان بین‌المللی و روابط بین‌الممالک دست‌نشانده‌ی خود ساختند ، و آن زبان آرامی شاهنشاهی است ، چنانکه کتیبه‌ها و آثاری که از خط و زبان آرامی از آن عصر به‌دست آمده صحت این مدعا را ثابت می‌کند . دبیران و منشیان دربار هخامنشی غالباً آرامی‌نژاد بودند ، و توسط ایشان بود که لغات و کلمات سامی و آرامی در خط و کتابت‌های ایرانی چون پهلوی‌اشکانی و ساسانی و سغدی راه یافت . حتی ایرانی‌ها بعدها خط خود را از آرامی‌ها اقتباس کردند و خط پهلوی و دیگر خطوط آسیای میانه از آن رسم‌الخط مأخوذ است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور ) 


تیگلات پالسر چهارم در ۷۴۴ ق.م به کشور ماد به‌تاخت و شصت‌هزار اسیر و غنیمت بسیار از گوسفند ، شتر و قاطر گرفته به کالاه پایتخت آشور برد . یکی از سرداران او تا دامنه‌ی بیکنی Bikini یا کوهِ لاجورد (کوه دماوند) براند . آشوریان آن کوه را پایان جهان می‌دانستند ، و بواسطه‌ی این فتح بزرگ که به آخر دنیا رسیده بودند ، از آن سردار در آشور تجلیل بسیار کردند . در ۸۳۸ ق.م در کتیبه‌های آشوری ، در میان شهرهای تصرف شده‌ی فلات ایران به‌نام شیرکاری یا شیلکاکی برمی‌خوریم که ممکن است همان سیالک کاشان باشد . شهرهای خراب شده بر اثر جنگ مجدداً تعمیر شد ، این عمل ممکن است در گیان اتفاق افتاده باشد ، چه آنجا در بالای تپه ، بقایای قصری آشوری موجود است . تیگلات پالسر از سفر جنگی خود به ماد ۶۵۰۰۰ اسیر آورد که آنان را در دره‌ی دیاله مستقر ساخت و به‌جای آنان آرامیان را در فلات ایران جای داد .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

کاسی‌ها قومی بودند آسیانی‌نژاد که در نیمه‌ی اول هزاره‌ی دوم ق.م در دامنه‌های کوه‌های زاگرس به‌سر می‌بردند و ظاهراً مسکن اصلی ایشان در نواحی جنوب دریای خزر بود . عیلامی‌ها به این قوم ی ، و آشوریان آنان را به‌نام کاشو می‌شناختند . آنان در حدود شش قرن در اثر حملات متمادی بر بابل حکومت کردند (۱۱۷۱-۱۷۴۶ ق.م) سرسلسله‌ی ایشان در بابل پادشاهی به‌نام گانداش بود . کاسی‌ها طرز اهلی کردن اسب را به‌ مردم بین‌النهرین آموختند ، و در ۱۱۸۵ ق‌.م به کوهستان‌های خود در لرستان و کردستان بازگشتند ؛ در تمام دوره‌ی تسلط خود به‌هیچوجه با مردم بومی بین‌النهرین نیامیختند . خدای بزرگ آنان کاشو بود و دو خدای دیگر به‌نام شوریاش و ماروتاش مورد پرستش آنان بود . کاسی‌ها مردمی جنگ‌جو بودند و در گورهای ایشان خنجر و پیکان‌های زیادی دیده می‌شود . در هیچ نقطه‌ای از ایران به اندازه‌ی لرستان و کردستان سلاح‌های جنگی پیدا نشده ، اشیا‌ء یافت شده از کاسی‌ها عبارت از خنجر ، تیر و پیکان ، گرز ، گوشواره و دست‌بند است که غالباً از برنز است . و دیگر ، کشف مقدار زیادی بت است که معمولاً به شکل گیلگامش می‌باشد ، از این‌جهت اهالی لرستان در صنعت برنز‌کاری در ردیف اول ملل پیش از تاریخ قرار گرفته‌اند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

چنانکه در پیش گفتیم کلدانی‌ها از نژاد سامی بودند که در آغاز در کنار خلیج‌فارس جای داشتند ، و چندین‌قرن با پادشاهان بابلی در زد و خورد بودند و از قرن نهم قبل از میلاد قدرت و نفوذی به‌هم‌رسانیده تا قرن هفتم قبل از میلاد سخت نیرومند شدند و شهر بابل را که سناخریب ویران ساخته بود مرمت کرده و پایتخت خود قرار دادند . به‌تدریج بین‌النهرین را به‌دست آوردند ، ازاین‌رو آن سرزمین از قرن نهم قبل از میلاد معروف به کلده شد .
کلدانی‌های بابل تجارت را رونق دادند ، و به علم حساب و نجوم اهمیتِ زیادی می‌دادند . علوم آنان با عقاید دینی همراه بود و تصور می‌کردند که سیارات پنج‌گانه : مشتری ، زحل ، مریخ ، زهره و عطارد خدایانند . چنانکه زهره را مظهر ایشتار خدای عشق و مشتری را مظهر مردوخ رب‌الارباب می‌دانستند . حرکت و طلوع و غروب این سیارات را در طالع مردم و کشور خود مؤثر می‌دانستند . آفتاب و ماه را مظهر خدایان می‌شمردند . در نجوم ثوابت را از سیارات فرق می‌گذاشتند . آنها ستاره‌ها را رصد کرده و خسوف و کسوف را تشخیص می‌دادند . ولی ایشان در صنعت و حجاری پیشرفتی نکرده و از آشوریان تقلید می‌نمودند .
بنیادگذار دولت کلده نبوپولاس‌سار Nabopolassar بود ، که نخست از طرف آشوری‌ها بر بابل حکومت داشت ، سپس بر آنان یاغی شد و به‌دستیاریِ ایرانیان [احتمالاً با کمک هوخشتره] نینوا را تسخیر کرد⁰ . از پادشاهان معروف کلده نبوخودنصر یا بخت‌النصر پسر نبوپولاس‌سار بود که از سال ۶۰۴ تا ۵۶۱ قبل از میلاد پادشاهی کرد [همسر او آمی‌تیس دختر یا نوه‌ی (؟) هوخشتره بود که این ازدواج یک ازدواج ی در آن‌زمان شمرده می‌شد ، برای تحکیم روابط قدرت بین مادها و کلدانی‌ها] وی نخائو ، فرعونِ مصر را از شامات بیرون کرد . بیت‌المقدس را گرفته و یهودیان را به‌بابل به اسارت آورد (۵۸۶ ق‌.م) و شهر صور را پس از ۱۳ سال محاصره تسخیر کرد . شهر بابل در زمان او به منتهای عظمت و آبادی خود رسید . گرداگرد آن شهر ۴۵ کیلومترِمربع وسعت داشت . حصار شهر که از آجر و قیراندود بود ، ۹۵ ذراع ارتفاع و ۲۵ ذراع عرض داشت ، و ۱۵۰ برج مربع بر روی آن ساخته بودند و صد دروازه‌ی مفرغی داشت . از وسط آن شهر رود فرات می‌گذشت و پلی سنگی دو طرف رود را به‌هم می‌پیوست . خیابان‌های شهر به‌شکل عمودی با هم تقاطع کرده به‌قصر شاهی منتهی می‌شد . خرابه‌های این قصر شامل ۱۴ هکتار زمین است . بر بام قصر سلطنتی درختان و نباتاتی کاشته بودند که به حدایق معلقه یا باغ‌های آویزان [باغ‌های معلق] معروف بود و از عجایب هفت‌گانه‌ی جهان قدیم به‌شمار می‌رفت ، ثروت آن شهر زبانزد مردم آن روزگار بود .
سقوط کلده - پس از بخت‌النصر در مدت شش سال ، سه‌تن در بابل پشت‌سر هم به تخت نشستند . در ۵۵۵ ق.م کاهنان بابلی تاجری را که نابونید پسر کاهنه‌سین (ماه) نام داشت به‌تخت نشاندند . اتفاقاً زمان او مصادف با ظهور کورش بزرگ در ایران شد . نابونید مردی نبود که بتواند در مقابل کورش ، بابل و سلطنت کلده را حفظ کند ، زیرا او میل مفرطی به آثار عتیقه داشت ، در خرابه‌های معابد قدیم بابل به فرمان او کاوش‌هایی شد ؛ از این‌جهت کارهای کشور در دست پسر او بلشصر (بالتازار) بود .
کورش در این‌هنگام به بابل اعلان جنگ داد ، و سردار کلده در این جنگ پسر نبونید ، بلشصر بود ، سرانجام لشکر او شکست خورد و بابل که آخرین پایتخت باعظمت دنیای قدیم بود در سال ۵۳۸ ق.م به دست کورش ، شاهنشاه ایران بَرافتاد و او پس از چندهزارسال به تسلط سامی‌ها بر آسیا خاتمه داد و به‌جای ایشان یکه‌تاز آن میدان ایرانی‌ها که از نژاد آریایی بودند گشتند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰هوخشتره با نبوپولاس‌سار حاکم بابل متحد شد و با تسخیر هرهار (خرخار) که محلی در کنار رود دیاله و مرکز اداری دره‌های زاگرس بود ، بر ضد آسور قیام کرد و نینوا را محاصره کرد . سارا پادشاه آشور چون دید تاب مقاومت ندارد خود و خانواده‌اش را در آتش بسوخت ؛ و این شهرِ نامی که یکی از بزرگ‌ترین شهرهای مشهور جهان قدیم بود تسخیر و با خاک یکسان شد . (۶۱۲ ق.م)

پادشاهان سلسله‌‌ی اول آموری [قومی از نژاد سامی] ، ۱۵ تن بودند که ششمین آنها حمورابی بود که از ۲۱۲۳ تا ۲۰۸۰ قبل از میلاد به اصلاح امور کشوری پرداخت و وضع قوانین کرد . وی فرمان‌هایی روی لوحه‌های گِلی به فرمانداران خود صادر کرد . برای اینکه الواح به هم نچسبد شن‌ریزه بر آن می‌پاشید و روی آن را با یک پوشه از گِل ، مانند پاکت ، می‌پوشانید و سپس روی آن نام و نشان مخاطب را می‌نوشت . غیر از نامه‌های مزبور ، استوانه‌ای از حمورابی بر روی سنگدرِ شهر شوش پیدا شده ، در بالای آن نقش حمورابی دیده می‌شود که در برابر شمشا [شمس] خدای خورشید با فروتنی ایستاده و مجموعه‌ای از قوانین را دریافت می‌دارد . این سنگ به طول دو متر و بیست و پنج سانتی‌متر است و قوانین حمورابی بر آن نوشته شده که مرکب از ۳۶۰۰ سطر و ۲۸۲ ماده است .
قانون حمورابی چندین قرن پیش از شریعت موسی تدوین شده و در نظر بسیاری از دانشمندان اساس و مأخذ شریعت موسی می‌باشد . کاشف این سنگ دمرگان است ، و اکنون در موزه‌ی لوور پاریس می‌باشد . قانون حمورابی قدیمی‌ترین قانونی است که به دست ما رسیده است .
[.]
آن بیشتر شامل قوانین مدنی و جزایی است . مواد آن راجع است به اقرار سوگند ، دروغ ، رشوه به قاضی ، بیعدالتی قضات ، مالکیت ، روابط ارباب و رعیت ، حقوق تجاری ، حقوق خانواده ، تعدی و به حقِ غیر ، حق‌احمه‌ی طبیب و معمار و کشتی‌ساز ، اجاره‌ی سفاین ، کرایه‌ی چهارپایان و حتی تکالیف آقا نسبت به بنده و قوانین ارث . در قانون حمورابی آزادها در مقابل قانون برابرند و فرقی بین بابلی و غیربابلی نیست .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

. آشوربانی‌پال که از نتیجه‌ی ناقص این جنگ ناراضی بود ، برای بهانه‌ی مجدد ، تام‌ماریتو خائن را به عیلام فرستاد و از خوم‌بان‌کالداش ردّ بت نانا و کلدانی‌های مزبور را خواست ؛ چون برای پادشاه عیلام قبول این تقاضا برابر با مرگ بود ، از ردّ آن امتناع کرد .
آشوری‌ها وارد شوش شده و آنچه دلشان می‌خواست کردند ، ثروت و بت‌های معابد عیلام را به نینوا بردند ، مردم را کشتند و استخوان پادشاهان و سرداران عیلام را از گور بیرون آوردند و به نینوا فرستادند ! چنانکه حزقیل پیغمبر در تورات درباره‌ی سقوط عیلام می‌گوید : "این است عیلام و تمام جمعیت آن در اطراف قبرهای آنان ، همگی کشته شدند ، و همه از دم شمشیر گذشتند !"
باری مجسمه‌ی نانا رب‌النوع ارخ را که ۱۶۳۵ سال در تصرف عیلامی‌ها بود ، آشوری‌ها به شهر ارخ باز فرستادند . خوم‌بان‌کالداش که گریخته بود دستگیر شد و آشوربانی‌پال منتهای کامیابی خود را در این دید که او و تام‌ماریتو را که پادشاه سابق عیلام بود به عرابه‌ی خود ببندد و مجبورشان کرد که عرابه‌ی سلطنتی را تا معبد آشور و ایشتار بکشند ! این است ترجمه‌ی کتیبه‌ی آسوربانی‌پال درباره‌ی فتح و انقراض عیلام :
"خاک شهر شوشان و شهر ماداکتو و شهرهای دیگر را تماماً به آشور به توبره کشیدم و در مدت یک‌ماه و یک‌روز کشور عیلام را به‌تمامیِ عرض آن جاروب کردم . من این کشور را از عبور حشم و گوسفند و نیز از نغمات موسیقی بی‌نصیب ساختم و به‌درندگان و مارها و جانوران کویر و آهوان اجازه دادم که آن‌را فروگیرند ."
تمدن عیلام⁰ - عیلامی‌ها یک‌نوع تمدن خاص داشتند و خطی برای خود ترتیب داده بودند ، ولی هیچ‌گاه نتوانستند از حال ملوک‌الطوایفی بیرون آیند ، چنانکه همیشه قسمت کوهستان آن مستقل یا نیمه‌مستقل بود ؛ باوجود آن عیلامی‌ها در مدت چندهزارسال قومیت خود را در برابر اقوامی نیرومند چون سومری‌ها ، آکدی‌ها ، بابلی‌ها و آشوری‌ها حفظ کردند . و سرانجام از جهت اختلاف داخلی و جنگ‌های خانگی از دشمن خود آشور شکست خورده از صفحه‌ی روزگار برافتادند . موّرخان قدیم چیزی درباره‌ی آنان نمی‌دانستند ، وگرنه استرابون نمی‌نوشت : "کورش پایتخت خود را در شهر شوش قرار داد ." در مال‌میر بختیاری و شگفت‌سلمان (۱۶ فرسنگی شرق شوشتر) آثار بسیاری از عیلامی‌ها دیده می‌شود . در اینجا حجاری‌های برجسته با خطوط میخیِ شوشی و انزانی (زبانِ عیلامی‌ها) بسیار یافته‌اند که به‌قول محققان این آثار مربوط به قرن ۱۲ و ۱۳ قبل از میلاد است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰تمدن عیلام در حوزه‌ی رود کارون بوجود آمد و کشور عیلام از این سرزمین‌ها تشکیل یافته بود : خوزستان ، لرستان ، پشتکوه و کوه‌های بختیاری ، حدود آن از غرب دجله ، از شرق قسمتی از پارس ، از شمال راهی که از بابل به همدان می‌رفت و از جنوب از خلیج فارس تا بوشهر ؛ شهرهای عمده‌ی آن عبارت از : شوش در نزدیکی اندیمشک و ماداکتو در ساحل رود کرخه و خایدالو که در جای خرم‌آباد کنونی بوده و دیگر اهواز بود . کلمه‌ی عیلام به معنی کوهستان است . اهالی عیلام دولت خود را انزان‌سوسونکا می‌خوانده‌اند . نژاد این قوم هنوز به‌خوبی معلوم نیست ، ساکنان اولیه‌ی آن‌را از نژاد سیاهان دانسته‌اند . قدیمی‌ترین زبان ایشان زبان انزانی بود که به نظر دمرگان در سه‌هزار سال قبل از میلاد متروک شد و پس از آن زبان سومری و زبان‌ها سامی رواج یافت ‌؛ بعد در ۱۵۰۰ ق.م باز زبان انزانی زنده شد ولی کتیبه‌ها به‌ زبان سومری و بابلی نوشته می‌شد .
از مذهب این قوم معلومات کافی در دست نیست . همین‌قدر معلوم است که آنان نیز مانند سومری‌ها عالم را پر از ارواح می‌دانستند و خدای بزرگ را شوشیناک می‌نامیدند . ولی پرستش او فقط به پادشاهان و کاهنان اختصاص داشت ؛ و مکان او در جای متبرکی از جنگل بود .

خدایان از بشر ناراضی شدند و محرمانه تصمیم گرفتند که بشر را نابود کنند . ولی اِآ Ea این راز را به بوته‌ی خاری گفت ، بوته‌ی خار آن‌را به زیوسودو Ziusuddo که به قول بابلی‌ها اوتناپیشتین Utnapishtin بود تکرار کرد ، و به او نصیحت داد که زورقی بسازد . اوتناپیشتین [نوح] خود و خانواده‌اش را در آن زورق جای داد ، سپس طوفانی شدید روی داد . خدایان به وحشت افتادند . ربةالنوع ایشتار⁰ اعتراض کرد و گفت : من مردم را خلق کرده‌ام که شما آنان را مانند بچه‌ماهی‌ها در آب بریزید . پس از آنکه همه‌ی زمین را آب فرا گرفت ، طوفان رفته‌رفته ساکت شد و زورق به کوه بلندی رسید ، اوتناپیشین از کشتی پیاده شد و برای خدایان قربانی کرد .
حادثه‌ی طوفان تا چند سال پیش جزو افسانه‌ها محسوب می‌شد ولی بنابه کشفیات لئونارد وولی در شهر اور ، این داستان صورت حقیقت به خود گرفته است . بدین‌طریق در محلی که سیل و طغیان آب طبقات مختلفه‌ی خاک را شسته ، و زمین را به طبقه‌ی خاک مربوط به ۳۲۰۰ قبل از میلاد رسانیده بود ، گودالی به عمق ۴۸ پا و عرض ۷۵ پا کندند . در اینجا هشت ساختمان در یک لایه‌ی زمین پشت‌سر‌هم پیدا شد که کف اطاق‌های آنها از گِل سفت کوبیده شده بود [.] . مردمی که بعد از طوفان در این سرزمین مسکن گرفتند از نژاد مردم قبل بودند و همان اشیاء و ظروف سفالین را استفاده می‌کردند اما در تمدن (مدنیت) پست‌تر از آنان بودند . پس انقلابی در تمدن آنان روی داد و مردمی از نژادی غیر از نژادی که طوفان را می‌شناختند به‌جای آنها نشستند ، و احتمال می‌رود این تازه‌واردان سومری‌ها بوده باشند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

⁰بزرگ‌ترین خدای سومری ربةالنوع فراوانی بود که به مردم و خلقِ زمین روزی می‌داد . این الهه‌ی سومری معمولاً به شکل زنی که ش را به دست گرفته و شیر خود را نثار می‌نماید مجسم می‌شد . این ربةالنوع در ایران نیز پرستش می‌شد ، و مجسمه‌ی آن در کاشان ، دامغان ، گرگان و نهاوند دیده شده است . ربةالنوع فراوانی بعدها در آسیای صغیر و یونان به نام ونوس خوانده شد . در شهرهای مختلف بین‌النهرین او را نینا و ایشتار می‌خواندند .


در حدود ۴۰۰۰ سال قبل از میلاد ، طوایفی کوهستانی از کوهستان‌های شمالی به سرزمین شنعار یا سومر در بین‌النهرین روی آوردند و در آنجا مسکن گزیدند . نژاد آنان معلوم نیست ، و حدود کشور ایشان را نمی‌توان درست معین کرد . همین‌قدر معلوم است که اور ، ارخ و نیپ‌پور از شهرهای نامی سومر بوده است . سومری‌ها بدواً در رأس خلیج‌فارس و طرفین شط‌العرب زندگی می‌کردند .
در این اختلاف است که آیا سکنه‌ی اولیه‌ی بابل سومری‌ها بودند یا سامی‌ها . امروز این عقیده اکثریت دارد که سومری‌ها [قبل از اقوام سامی] ساکن بابل بودند .
[]
بسیاری را عقیده بر این است که سومریان از طرف دریا به این سرزمین مهاجرت کردند . دلیل آنان ، روایت برس Berose مورخ بابلی است که چندی پس از اسکندر کتابی نوشت درباره‌ی بابل ، و در آن نوشته است که سکنه‌ی قدیم بابل مانند چهارپایان بدون قانون و شریعت می‌زیسته‌اند :
"در آن‌هنگام مخلوق عجیبی که نیم بدنش ماهی و نیمی دیگر آدمی ، و دارای عقل بود که اوانس Oaness نام داشت از دریا بیرون آمد و خط ، دانش ، صنعت و شریعت به مردم آموخت . سپس در آب دریا ناپدید شد و پس از گذشتن مدت‌های دراز ، طوفانی پدید آمد ."
این افسانه را محققان دلیل آن می‌گیرند که قومی که دارای تمدن عالی‌تری بوده ، که ظاهراً همان سومریان بودند ، از راه دریا به این سرزمین آمده و بومیان را به تمدن خود آشنا ساختند . سومری‌ها قومی تیره‌موی بودند و سرزمین اصلی آنان کوهستانی بود ، خدایانشان را درحالیکه روی کوه‌ها ایستاده‌اند نمایش می‌دادند . و نیز از طرز معماری آنان که بر منازل خود تیر و الوار قرار داده‌اند برمی‌آید که سرزمین مزبور دارای جنگل و بیشه بوده‌ است .
رؤسای شهرهای سومر پاتسی Patessi نام داشتند . اینان امیر و پادشاهان محلی بودند که جنبه‌ی را به جنبه‌ی کشورداری توأم نمودند و بنا به معتقدات سومری‌ها ، امور شهر را موافق میل رب‌النوع‌ها اداره می‌کردند .
[.]
معابد سومریان زیگورات نام داشت که عبارت بود از مکعب‌های عظیمی که از خشت ساخته و بر روی هم انباشته بودند ، هرچه بالاتر می‌رفت کوچک‌تر می‌شد تا می‌رسید به عبادت‌گاه قدسی ، که از همه کوچک‌تر و در سر بنا قرار داشت . این معابد دوام زیادی نداشت و با معبدهای سنگی و آهکی مصر قدیم طرف مقایسه نبود . سومریان چون خدایان را مانند انسان‌ها محتاج می‌دانستند ، معابد را برای ایشان پر از غذا ، ذخایر و جواهر می‌کردند . با وجود آن سه رب‌النوع بزرگ را نیز می‌پرستیدند : آنو ، خدای آسمان . ائآ Ea ، خدای دره‌ی ژرف . بل Bel ، خدای زمین .
[.]
خطِ میخی را برای اولین بار سومری‌ها اختراع کردند ، قوانین را آنها برای نخستین‌بار وضع نمودند ، علوم و صنایع از ایشان به دیگر ملل انتقال یافت . تقسیم ساعت به ۶۰ دقیقه و تقسیم دقیقه به ۶۰ ثانیه ، تقسیم سال به ۱۲ ماه و ۳۶۵ روز از کارهای سومریان است . اوزان را آنها معمول کردند ، چنانکه واحد وزن را مینا می‌گفتند که همان من باشد . وولی می‌گوید : تمدن مصر به تمام معنا مدیون تمدن سومر است و سومری‌ها در تمدن معلم بشر قدیم بودند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

زبانشناسان کلمه‌ی Daeva در اوستا و Deva در سانسکریت را از یک ریشه شمرده‌اند ، و دو کلمه‌ی Zeus یونانی و Daus لاتین را از آن اصل دانسته‌اند . در رزم‌نامه‌های ملی گرچه دیوان نژادی غیر از آدمیان شمرده شده‌اند ولی از صفات آدمی بی‌بهره نبودند . چنانکه چون آدمیان شاه و سردار داشتند و سخن می‌گفتند و چاره‌اندیشی می‌کردند .
[.]
فردوسی فرماید :
تو مر دیو را مردم بد شناس // کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
علت آنکه برای دیوان شاخ و دم تصور می‌کردند ، چنین می‌نماید که آنان بومیان ایران بوده و در تمدن از قوم آریایی فروتر بودند و هنوز از بافتن و دوختن آگاهی نداشتند ، و پوست حیوانات به‌جای لباس به‌کار می‌بردند ، و شاخ گاو را برای زینت بر آن نصب می‌نمودند . خطرناک‌ترین ایشان دیوان مازندران بودند که در اوستا از ایشان به‌نام مزنه‌دئوه Mazana Daeva سخن رفته است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

بنابه‌روایت بندهشن در اواخر هزاره‌ی سوم ، ویشتاسب به‌جای لهراسب به‌سلطنت نشست و چون گشتاسب سی‌سال پادشاهی کرد آخر هزاره شد ‌. پس هزاره‌ی چهارم فرارسید . زرتشت دین را از اهورامزدا (هرمزد) بپذیرفت ، و بیاورد . ویشتاسب دین او بپذیرفت و آشکار کرد ، و با ارجاسب بستیزید و مردم انیران (غیرایرانی) با ایرانیان دشمنی‌های فراوان کردند . در دینکرد آمده که روح یکی از مقدسان به‌نام اسریت Srit از گروتمان (آسمان) عرش خداوند آمده بود ، بر گردونه‌ای باشکوه که خودبه‌خود حرکت می‌کرد ، بر ویشتاسب ظاهر شد و او را از وجود دیوی سهمناک خبر داد . آنگاه این گردونه به دو بهره شد : یک بهره‌ی جسمانی و یک بهره‌ی . آنرا که جسمانی بود گشتاسب برنشست و با آن میان نوذریان رفت ، و بر آن که بود اسریت برنشست و به گروتمان (آسمان) بازگشت .
از سه آتشکده‌ی بزرگ ایرانی دو آتشکده‌ی آذرفرنبغ با آذربرزین‌مهر منسوب به گشتاسب است . بنابر دینکرد ارجاسب پادشاه خیونان (تورانیان) دو تن به دربار ویشتاسب فرستاد و باج خواست . ویشتاسب با ارجاسب آغاز جنگ کرد که به پیروزی او دین مزدیسنا انجام گرفت . عمر ویشتاسب ۱۵۰ سال بود ، پسری به‌نام پشوتن داشت که از جاودانی‌ها است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها