صبرخان گفت :
- خیلی .! فی‌الواقع خیلی .! نمی‌دانم چرا به خیالش افتاده‌ام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتاده‌ام ، نمی‌دانم چرا ؟ . دلم می‌خواست امشب شب عروسی بیگ‌محمد می‌بود . یا هم . عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهره‌ی تکیده و چشم‌های به گودی نشسته‌ی صبرخان ؛ پس او در سکوتی که سخن می‌طلبید ، گفت :
- نشاط خوب است ! نشاط ، استاد ستار ! شوق خوب است ، خوش‌دلی و سرخوشی خوب هستند . از اول شوق و نشاط کم داشته‌ایم ما ؛ از اولش .! گهگاه . من نی می‌زدم . زود ، خیلی زود نی زدن را یاد گرفته بودم . نی ! اما نشد که یک‌بار هم صدای شوق و نشاط را از زبان نی خودم بشنوم . نشد ! سر این‌کار را هم ندانستم . ندانستم که ندانستم ! اما چگور .؛ صدای چگور صدای دیگری است . آدم را می‌جنباند ، تکان می‌دهد ، به شوق وامی‌دارد ! همین است که اگر بیگ‌محمد ما قبراق و سرکیف باشد ، این چگورش ، لاکردار ، آدم را به شور وامی‌دارد . گاهی که صدای چگورش را می‌شنوم ، باور کن که اگر خجالتم نشود ، دلم می‌خواهد از جا بکنم و مثل یک لوک مست به چرخ و تاو دربیایم ! اما این نی . این نی وامانده فقط می‌نالد ! تو چی استاد ستار ؟ تو تا حالا نشاط داشته‌ای ؟ . تب ، باز انگار تب دارم . نبضم را بگیر استاد ستار !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها