ستار به بلوچ واگشت ، و همراه لبخندی روشن در او نگریست و گفت :
- تا امروز وصف ناجوانمردی گُل‌محمدها را نشنیده‌ام من . نشنیده‌ام که آن‌ها اول پیشدستی کنند !
بلوچ گفت :
- من گوش به وصف ناجوانمردی‌ها نمی‌سپارم ؛ دهانِ ناجوانمردی را سُرب‌کوب می‌کنم !
ستار به‌عمد درنگ کرد و از آن‌پس پرسا پرسید :
- برنمی‌آمد که شماها اینجا به جنگ آمده باشید ! اول اینجور فهمیدم که به صلح آمده‌اید ؟!
- جنگ و صلح کی از هم جدا بوده‌اند ؟! . زبان را برای صلح در دهان داریم و تفنگ را برای جنگ در دست‌ها . رسم مردی همین است !
ستار همراه پوزخندی گفت :
- شاید هم رسم زمانه !
بلوچ به جواب سرنینداخت و تا غافل از کار اصلی نماند ، همچنان‌که نشسته بود سر بالا گرفت و دهان به فریاد گشود :
- فرو بیا مرد ؛ فرو بیا از بام ! فرو بیا . مگذار اوقاتمان تلخ بشود !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها